قدم های بلند و محکمشو به سمت غذاخوری بخش دو برمیداشت...اینجا همه ی بخش ها بجز بخش بازیچه ها شماره گذاری بودن و همه جور آدمی توشون پیدا میشد...از دزدو زورگیرو معتاد تا قاتلای زنجیره ای که برای سلاخی طعمه هاش ازشون استفاده میکرد...اینجا برای همه جا بود...همه بجز خیانت کارها...خیانت کارای بدبختی مثل همونی که باعث این حجم از عصبانیت جی شده بود...چوی یونجون، یکی از گردن کلفتای دیوایدر بخش دو انگار تنش میخارید...اون یه عوضی به تمام معنا بود...جی از اولم باحاش حال نکرده بودو اگه به اصرار هیونگش نبود هیچوقت اون جونور موزی رو وارد باند نمیکرد اما حالا که جاسوسی یونجونو برای رقیباش دیده بود دیگه لازم نبود ملاحظه ی هیونگشو بکنه...فقط یه تیر توی مخ معیوبش خالی میکرد و انرژیش تا چند روز تامین میشد.
با مقداری از قدرت زیاد لگدش تونست در غذاخوری بخشو جوری با صدا بشکنه که توجه همه به سمتش جلب بشه...تمام پونصد حیوون نر و ماده ای که توی سالن بزرگ همکف، روی میزهای دربو داغون و با نور کم مشغول خوردن غذاشون بودن حالا از جاشون بلند شده و با ترسو اضطراب به اربابشون نگاه میکردن و کم کم افراد دیگه از بخش های دیگه ام برای فهمیدن ماجرا با پچ پچ و سردرگمی وارد میشدن...این صحنه برای اکثر اونا غریبه نبود...قطعا یکی توی این جمع روی اعصاب جی رژه رفته بود.
زمان زیادی ازون سکوت مرگبار نگذشته بود که جیک و زیر دستای غولپیکرش در حالی که پسر مو صورتی رو روی زمین دنبال خودشون میکشیدن از در انتهای سالن وارد شدن...درست شبیه یه صحنه ی اعدام بدون دار بود...اینجا قصاص با هفت تیر دست ساز و خاص پادشاه انجام میشد.
بعد از طی کردن مسیر،جیک به موهای نسبتا بلند و صورتی یونجون چنگ زد و بدن قوی اما بی دفاعشو جلوی جی پرت کرد و جی چه لذتی میبرد از به دام افتادن اون حیوون بی ارزش.
_________________
بازهم سه نفره برای خلوط کردن با خودشون توی محوطه دورهم نشسته بودن...از بس این کار براشون تکرار شده بود که بدن هاشون به سوزو سرمای دیوانه وار زمستون عکس العملی نشون نمیداد؛البته بدن جونگوون امروز حتی توی گرمو نرم ترین مکان هم لرزش خفیفی داشت...تازه چند ساعت از برگشتنش از اتاق ارباب گذشته بود و اون همچنان به حالت طبیعیش برنگشته بود...هنوز هم شکسته و سردرگم بود...خوب میدونست که اون اتفاق براش میوفته...بایدم میوفتاد...مغزش اینو میخاست ولی قلبش نمیخاست این ننگو بپذیره و اون فکر نمیکرد قبول کردنش انقدر سخت باشه...کاش هیچوقت مجبور نبود توی این سگ دونی نفس بکشه.
همچنان به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود و توی فکرای ضد و نقیضش فرو رفته بودو دو پسر دیگه رو هر لحظه نگران تر میکرد که بلبشوی جلوی بخش دو توجه هر سه نفرو جلب کرد...نمیدونستن چه خبر شده که توی چند ثانیه همه به اون سمت یورش بردن پس برای فهمیدنش با موج جمعیت همراه شدن...دل جونگوون عجیب شور میزد اما دلیلشو نمیفهمید...احساس میکرد اتفاق بدی قرارع بیوفته اما ازین فاصله و پشت این همه جمعیت نمیتونست دلیلشو بفهمه یا پیشبینیش کنه...دست نیکی و سونو رو گرفت و توی جمعیت اونهارو به جلو کشید...این کار سختو خطرناک بود اما اون تونست جلوی جمعیت بایسته و حالا دلیل نگرانی و اضطرابشو میدید...پسری با پوزخند روی زمین زانو زده بودو محافظای گنده اطرافشو گرفته بودن و کمی اونطرف تر جی با اسلحه ی خاصو قیمتیش درست مغز اون پسرو نشونه گرفته بود...میتونست پوچی و سردی نگاه جی رو حس کنه...جوری برای کشتن اون آدم ژست گرفته بود انگار میخاست برای شام شبش آشپزی کنه و این از همیشه ترسناک ترش میکرد...نفس جونگوون توی سینش حبس شده بود...نمیدونست برای چی نگرانه و انقد حس وحشتناکی داره...شاید چون تااون زمان توی هیچ صحنه ی قتلی حضور نداشت...شاید چون اونقدرقوی نبود که اون پسرو از کشته شدن نجات بده...آره،اون قوی نبود...شاید از اول همه چی اشتباه بود....تمام افکارش باعث میشد نفساش مقطع تر بشن و صدای داد ناگهانی جی هم وضعیتشو خراب تر میکرد...
_همتون گوش کنین...این حیوون پستو میبینین؟ آره همین تخم حرومی که جلوم زانو زده و واسه تیکه تیکه شدن انتظار میکشه...این عاقبت خیانتکاراست...عاقبت کسایی که لیاقت بودن توی دی.اسو ندارن...لیاقت بودن کنار منو ندارن...خوب به خونی که قراره ازش جاری شده نگا کنین بزدلا...مسیر جریان این خون راهتونو نشونتون میده....
همونطور که اسلحشو بالا گرفته بود، دور خودش وسط اون معرکه میچرخیدو فتوا میداد و ترس توی چشمای تک تک اعضای باند نشان دهنده ی این بود که حرف های اربابشونو با همه ی وجودشون فهمیدن...
لحظه ی بعد لول تفنگ جی دوباره طرف یونجون نشونه گرفته شد و درست بعد از خنده ی هیستیریکش و قبل از رها شدن تیر کشندش یونجون جهشی زد و تفنگ یکی از افراد جی رو از پشت کمرش قابید...همه در حال دادو بیداد و عقب کشیدن خودشون بود...تیری که از تفنگ جی شلیک شده بود به جای مغز یونجون به قلبش خورده و به هرحال شرشو کم کرده بود اما...کار از کار گذشته بود...تیر خطای تفنگ توی دست یونجون لحظه ی آخر از شونه ی جونگوون عبور کرده بود....
_____________
_میخام همینجا بمونه...
+بیخیاللل...شوخیت گرفته جی؟میخای اون بازیچه رو توی اتاق خودت نگه داری درحالی که توی بهداری ام عمر لعنتیش حفظ میشه؟
_جیک میشه قبل اینکه خفت کنم خودت خفه شی؟ میگم این بچه همینجا میمونه...دکتر کیم تو میتونی بری...اگه مشکلی پیش اومد خبرت میکنم...
×باشه اما بهتره منم فعلا بمونم....الان چهار روز گذشته و....
_کیم سوکجینننن گورتو گم کن...جیک با توام هستم...
و چند ثانیه بعد صدای برخورد در...
تمام این صداها توی سر جونگوون اکو میشدن و سردردو سر گیجشو بیشتر میکردن...چند دقیقه ای بود که میتونست همه ی صداهای گنگ اطرافشو بشنوه اما نمیتونست چشماشو باز کنه یا حتی یک اینچ تکون بخوره...شونه ی چپش به شدت درد میکرد و دردش توی تمام بدنش میپیچد اما تنها کاری که میتونست بکنه اخم ریز بین پیشونیش بود..اخمی که چند ثانیه بعد توسط انگشتای گرمو نا مشخصی از هم باز شدن...نمیدونست کجاستو نفس های کی داره توی صورتش پخش میشه فقط حرم اون نفس ها آرامشی نسبی بهش تزریق میکرد...
کم کم قدرت حرکت بهش برمیگشتو میتونست انگشتای پا و دستشو تکون های ریزی بده...دیگه اون نفس هارو روی صورتش حس نمیکرد و همین باعث برگشتن دوباره ی اخماش شده بود...پلک هاش جون گرفته بودن و آروم آروم باز میشدن...اولش دیدش تار بود اما مه غلیظ جلوی چشماش در حال کنار رفتن بودن و به محض کامل شدن دیدش ترسو تعجب وجودشو فرا گرفت...اون مکان غریب اما آشنا...اون اتاق لعنتی و اون تخت لعنتی تری که روش دراز کشیده بود محل آروم گرفتن کابوس هرشبش بودن...کاغذ دیواری های قهوه ای با طرح های مخملی سلطنتی...تابلو هایی از نقاشی دختر و پسرهای برحنه که همه جای اون دیوار ها دیده میشدن...ست چوبی قدیمی به رنگ قهوه ای سوخته...تخت بزرگ و منبت شده ی زرشکی که پارچه هایی به رنگ روتختیش از هر چهار طرفش آویزون شده بود...پرده های مخمل زرشکی که اتاق تاریک و تاریک تر میکردن و ......مردی که با کتو شلوار خوشدوخت مشکی و موهای بالا داده ی بلوندش روی مبل پادشاهی انتهای اتاق نشسته و به سیگار برگ گرون قیمتش پک میزد...
______________
توی یکی از داغون ترین اتاقای بالایی بخش دو، روی صندلی نسبتا شکسته نشسته بود...با اسلحه ی توی دستش ور میرفت و گاهی نیم نگاهی به جیک که روی تخت زوار در رفته دراز کشیده بودو توی فکر بود مینداخت...تقریبا یک هفته ای میشد از اونجا بیرون نرفته بود؛ حتی وقتی چهار روز پیش متوجه ی بلبشوی غذاخوری شده بود و حتی وقتی جیک با لباس سراسر خونی برگشته بود...به هر حال مهم نبود چه اتفاقی افتاده...مهم این بود که سونگهون روی مود بیرون رفتن و چرخیدن و سر درآوردن از این جهنم دره نبود...حتی تمرینهای تیراندازی و مهارت های دفاعیشم همینجا انجام میداد و عجیب بود که جیک چطور کاری به کارش نداره ... در واقع جدیدا خود جیک هم اکثرا توی اتاق سونگهون میموند...اینجوری هم حواصش به اون تازه وارد بود، هم بهش آموزش میداد و هم میتونست قاچاقی بیشتر از حد مجازش استراحت کنه بدون اینکه بخواد باسنشو از شر جی حفظ کنه...جی...رفیق قدیمیش...همون رفیقی که روز به روز بیشتر توی باتلاق فرو میرفت و اون نمیتونست کاری براش بکنه.
کسی نمیدونست جی و جیک فقط اربابو دست راستش نیستن...کسی نمیدونست جیک جی رو وقتی توی هفت سالگی در حال کتک خوردن و گریه کردن بود نجات داد و ازون به بعد بهترین دوستای هم بودن...و هیچکس نمیدونست جیک چه حالی میشد وقتی جی رو توی اون وضعیت میدید...حتی سونگهون هم دلیل قطره اشکی که به سرعت در گوشه ی چشم اون قاتل دل پاک مهار شدو نمیدونست.
جیک وقتی فهمید سونگهون متوجه حال بدش شده و داره با نگاه پرسشگرانه هدف قرارش میده تنها کاری که میتونست انجام بده بلند شدن ناگهانی و غرغر کردنای به ظاهر گمراه کنندش در حال فرار کردنش بود...
_هییی پارک سونگهون...فک کردی اینجا هتله؟...زود باش تنه لشتو جمع کن بیا پایین مسئولیت یه غلطی رو گردن بگیر تا لوله ی تفنگمو توی باسن حرومیت فرو نکردم...
و صدای بستن در هماهنگ شد با خنده ی سونگهون... همونطور که لبخند احمقانشو حفظ کرده بود، سرشو تکون دادو برای بیرون رفتن بعد از چند روز از جاش بلند شد...حقیقتا سونگهون تنها کسی بود که در وجود اون قاتل بی رحمو حرفه ای، یه جیک کوچولوی کیوتو مهربون میدید.
__________________________________________
دیدین چ شد؟ یونجون بیترادب زد بچمو😑جیم ا خدا خواسته بچه رو زد زیر بغل آورد ور دل خودش😐🍿🙂ولی حالا اشکال ندارع ایشالا ک خیره😌😉
دوستان ناموسا حمایت کنین کامنتم بزارین وودم بکنین دیگه نمیدونم چه جوری بگم 😐🍿مرسی ماچ 😘💜
ESTÁS LEYENDO
❌● 𝙏𝙊𝙔 ●❌
De Todo~اولین فیک فارسی انهایپن در واتپد _روی زمین کشیده میشد...مقاومت نمیکرد...نمیتونست و...نمیخواست...بی حس بود...به داخل حولش دادنو درو روش بستن...بی جون روی زمین افتاده بود...پاهاشو توی شکمش جمع کرد...سرد بود...تاریک بود...ولی اون حس نمیکرد...فقط گاهی...
