《part 12》《spare key》

121 21 47
                                    

بند انگشت خم شدشو به در کوبید .

هیناتا با شنیدن صدای در ناله ی معترضانه ای
کرد. گمون میکرد کمی خواب بتونه حالشو بهتر کنه
اما اینکار فقط باعث شده بود تا استخون دردش
تشدید بشه.

دستشو دراز کرد و گوشیشو از روی پاتختی برداشت. دکمه کوچیک کنار گوشیو فشرد و صفحه روشن شده رو نزدیک صورتش کرد تا بهتر بتونه ساعت رو ببینه. اون اعداد دیجیتالی و سفید رنگ، ساعت چهار و پنجاه و شش دقیقه بعداز ظهر رو نشون میدادن.

از روی تخت بلند شد، گوشیشو توی جیب عقب
شلوارش گذاشت و به طرف در رفت. حالا میتونست
علاوه بر استخون درد، ضعفی که سراسر بدنشو به
اسارت گرفته بود احساس کنه.

برای اینکه درد اذیتش نکنه به چهارچوب در تکیه
داد و در رو باز کرد. سرشو بالا اورد و به قامت
اتسمو که روی بدنش سایه انداخته بود نگاه کرد.
اتسمو کوتاه و سریع لبشو تَر کرد و گفت: سیستم
سرمایشی اتاق من مشکل داشت.میخواستم بدونم
سرویس اتاق تو مشکلی ندا....شویو-کون حالت
بنظر خوب نیست!

هیناتا چندبار پشت سر هم پلک زد تا برای ذهنش
زمان بخره و تجزیه تحلیل کنه که اتسمو چی گفته.
بعد از اینکه متوجه معنای جملات شد، گلوشو صاف
کرد تا صداشو بدون دو رگه بودن به گوش پسر مو
طلایی رو به روش برسونه اما زیاد موفق نبود و با صدای نسبتا گرفته گفت: نه سرویس اتاقم مشکلی
نداره.ممنون که....

اتسمو به هیناتا مهلت تموم کردن جملشو نداد و
گفت: سرویس اتاقت مشکل نداره ولی خودت چی؟
حالت خوبه؟ و چشمای عسلی نگرانشو به هیناتا
دوخت.

هیناتا خودشو جا به جا کرد و وزن بیشتری
روی چهارچوب انداخت، لبخند اطمینان دهنده ای به
امید اینکه نگرانی اتسمو رو برطرف کنه زد و
گفت: من حالم خوبه سنپای. این فقط یه
سرماخوردگی سادست. اتسمو مثل برج دیدبانی
نگاهشو روی کل بدن هیناتا چرخوند و پرسید: تو
مطمئنی؟

هیناتا که فهمید لبخندش ماموریتشو به پایان
رسونده، لبخند گشادتری زد و گفت: اره. مطمئنم که
حالم خوبه و بار اضافی وزنشو از روی چهارچوب
در برداشت. قدمی به عقب رفت تا در رو ببنده که
دست اتسمو جلوشو گرفت. هیناتا نگاه پر سوالی به
اتسمو انداخت و بدون گفتن حرفی منتظر موند تا پسر حرفشو بزنه.

اتسمو برای چند ثانیه مکث کرد و پرسید: الان گوشیت همراهته؟
هیناتا سرشو به بالا و پایین تکون داد و گوشیشو از جیبش بیرون کشید و جلوی پسر گرفت.

اتسمو به شوخی گفت: شویو-کون قفلشو باز کن.
دوست پسرت نیستم که رمزشو بلد باشم! هیناتا در
حالی که دستشو به خودش نزدیک میکرد ابروشو
بالا انداخت و با کنایه گفت: اوه ببخشید. فراموش
کرده بودم که تو دوست پسرم نیستی! پس برای چی
باید گوشیمو بهت بدم؟

The memorise we left behindWhere stories live. Discover now