7~♡

717 117 57
                                        

ووت و کامنت یادتون نره😍💜

~~~

بالاخره بعد از دو ساعت همشون تکالیف هاشون رو انجام دادن و ساعت شش همشون جلوی در منتظر نونا بودن تا بیاد به پارکی که نزدیک خونه‌ بود میرفتن؛ بوم کوکی رو توی تاب مخصوص کودکان گذاشت اروم شروع به هول دادن کوکی کرد و با خوشحالی به صدای خنده‌های بلند کوکی گوش میداد.


کوکی با هر تکون تاب با ذوق جیغ می‌کشید و نوناش رو صدا میکرد؛ هوسوک و یونگی به سرعت از پله‌های سرسره بالا رفتن تا میخواستن سوار بلندترین سرسره بشن دو تا پسر خودشون رو بهشون رسوندن و زودتر ازشون روی سرسره نشستن، هوسوک با تعجب و سر کج شده به دو تا پسر نگاه کرد و گفت:" ما اول میخواستیم سوار بشیم"


یکی از دو پسر که روی سرسره نشسته بود با اخم بلند شد و گفت:" ولی من و داداشم زودتر روی سرسره نشستیم پس نوبت مائه"


یونگی با دیدن اخم روی صورت پسر قد بلند ترسیده دست هوسوک رو گرفت و گفت:" سوکی بیا بریم"


هوسوک با دیدن چهره‌ی ناراحت یونگی نفس عمیقی کشید و گفت:" نخیر نمیریم ما زودتر از شما رسیدیم پس ما باید اول بریم"


دومین پسر که موهای مشکی داشت از روی سرسره بلند شد و گفت:" نخیر من و داداشم زودتر اومدیم"


پسرقد بلند که موهای فندوقی داشت زبونش رو برای هوسوک بیرون اومد و دست به سینه جلوی سرسره وایساد؛ هوسوک میخواست جلو بره که یونگی دستش رو گرفت و اروم بهش گفت:" هوسوکا نه"


پسر مو مشکی با دیدن نگاه ناراحت یونگی جلو رفت و گفت:" یه پیشنهادی دارم چطوره برادرم با تو بره و منم با این دوستت از سرسره سر میخورم...خوبه؟"


هوسوک برادرش رو بغل کرد و با اخم به پسر مو مشکی نگاه کرد و گفت:" برادرمه..."


پسر قد بلند که عقب‌تر وایساده بود سریع جلو اومد و با مهربونی به هوسوک و یونگی نگاه کرد و گفت:" اصلا شبیه هم نیستین...منم شبیه برادرم نیستم"


یونگی با خجالت دستش رو روی چشماش گذاشت؛ پسر مو مشکی با لبخند بزرگ دستش رو دراز کرد و گفت:" اسم من رانگه...لی رانگ میایی باهم دوست بشیم؟"


پسر مو فندوقی دستش رو جلوی هوسوک دراز کرد و با لحن مهربونی گفت:" منم لی یون هستم...."


رانگ دستش رو جلوی یونگی دراز کرد و با چشمای مشتاق به یونگی خجالتی نگاه کرد؛ یونگی اروم دستش رو دراز کرد و توی دستای رانگ گذاشت، رانگ با دیدن دستای کوچولوی یونگی لبخندی زد و گفت:" بامزه‌ی میاین با ما بازی کنید؟"


هوسوک با چشمای مشتاق به برادرش نگاه کرد و سرش رو تکون داد؛ لی یون با هیجان دستش رو دور گردن هوسوک انداخت و گفت:" بیا من و تو از سرسره بریم پایین"

Babysitter Is My Noona💜Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ