به زور عصبای صورتم رو مجبور کردم به سمت اونجین بچرخن. ناخودآگاه نظرم به دست خونین و لرزونش جلب شد و ناگهان چیزی درون قلبم جرقه زد و کاری کرد از جا بپرم. انگار که تازه فهمیدم چه اتفاقی داشت میفتاد.
دستش خونریزی شدیدی داشت اما اون جین اصلا توجهی بهش نمی کرد. فکر نمی کنم اصلا براش مهم بوده باشه چون فعلا مشکل بزرگتری داشت و اونم من بودم.تک تک این حالات رو قبلا هم تجربه کرده بودم برای همین تمام توانم رو به کار گرفتم تا دستپاچه نشم. اما به محض اینکه قصد کردم قدمی طرف اونجین بردارم و دستش رو بگیرم تا کمکش کنم خونش رو بند بیاره، صدای فریاد آشنایی از پشت سرم سر جام میخکوبم کرد. « جینا! چه بلایی سر دستت اومده؟»
ثانیه ای هم طول نکشیده بود که تهیونگ جلوی من نمایان شد و دست اونجین رو بین دستای خودش گرفت. ولی اونجین قبل از اینکه خون، پوست تهیونگ رو هم آلوده کنه، دستش رو پس زد و با لحن آروم و لبخند مصنوعیش گفت:« هیچی نیست. داشتم هندونهها رو قاچ می کردم که اینطوری شد. از بی احتیاطی خودم بود، مشکلی پیش نمیاد. »
تهیونگ راضی نشد و ابروهاش رو تو هم کشید.
تا به اون لحظه، اون طور جدی ندیده بودمش. « خودت می فهمی چی میگی؟ با این وضع خونریزی باید تعجب کنم که چرا تا حالا نمردی!»اگر بخوام صادق باشم، می خواستم بخندم. انگار کسی داشت وجودم رو قلقلک می داد و ازم می خواست عین دیوونهها اون وسط بزنم زیر خنده و بگم چقدر مسخره ـست که هنوز اونجا وایسادم و هیچ واکنشی نشون نمیدم. اگرچه، هیچ حرفی نمی تونست اونجوری که باید و شاید موثر واقع بشه و رفتارمو توجیه کنه.
ناگاه سنگینی نگاه تهیونگو روی خودم حس کردم و سرمو بالا آوردم. بدنم هنوز می لرزید و حتی بدون نگاه کردن تو چشمای تهیونگ می تونستم بفهمم رنگم چقدر پریده.
زیرچشمی به چشماش زل زدم، درست همونطور که خودش بهم خیره شده بود.
از اون نگاهای کنکاشگر و عمیقش هدف خاصی داشت. باهام حرف می زد یا در حقیقت، بهم هشدار می داد.
چشماش رو تنگ و سر و صورتمو برانداز کرد. « هوآ، لپ تو دیگه چرا قرمز شده؟ دعوایی چیزی کردید؟»
لعنتی. نمیشد همین یه دفعه باهوش بودن یادت بره؟
بلافاصله تته پته کنان جواب دادم:« چی؟ معلومه که نه. این چه حرفیه؟ فقط داشتیم راجب...» قبل از اینکه همه چیز از دهنم بپره، بستمش و توی ذهنم دنبال یه بهونه ی قانعکننده گشتم. اما... طبق معمول صدای درونم هر موقع به درد می خورد، گم و گور میشد.
« اصلا می دونید چیه؟ بیخیال. اوه، ساعتو نگاه کن. باید هر چه زودتر برگردم خونه پس... فعلا.» با اینکه دوست نداشتم اونجین رو تنها بذارم، سوالپیچ شدن توسط تهیونگ رو هم تحمل نمی کردم. هر چند، فرار کردن از اون وضعیت قطعا آسون نبود.اولین قدم رو برداشته بودم تا صاف بچرخم و از آشپزخونه بیرون برم که تهیونگ متوقفم کرد. « نمیشه که این موقع شب تنهایی برگردی. خودم می رسونمت.»
با این حرفش مو به تنم سیخ شد و مثل مردههای متحرک به چشماش خیره موندم. قلبم دوباره تپش گرفته بود و هر لحظه تندتر و تندتر می شد. زیاده روی کردم؟ چه مرگم شده؟
لبام رو از هم جدا کردم که مخالفت کنم ولی...
YOU ARE READING
𝘔𝘺 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥 , 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘋𝘳𝘦𝘢𝘮 | 𝘒𝘛𝘏 ༊
Fanfiction" با لـحن شیرین و صداے دورگهے جذابش زمزمه ڪرد : - میدونــے ... گاهــے عشق براے تلافــے چنان زخم هاے عمیقــے درون قلبامون به وجود میاره ڪه فقط خودش توانایــے تسڪین دادنشون رو داره " - دنیاے من ، رویاے تو 📚