Part 11.

285 48 101
                                    

.

.

د.ا.د هری

.

.

- بجنب لویی باهام حرف بزن!!

- فکر میکنی الان دارم چیکار میکنم؟؟

لویی در جواب صدای بلند و اعتراض‌آمیزم داد آرومی کشید و با اخم به روبرو خیره شد.

- خودتم میدونی منظورم چیه. تا وقتی بهم نگی چی شده نمیتونم از دل لعنتی‌ت دربیارم تاملینسون.

لویی چشمهاش رو ریز کرد:
- توی ده روز گذشته این حرف رو هزار بار زدی منم گفتم چیزی نشده که اصلا بخوای از دلم دربیاری! حالا بس کن.

- از اون شبی که کِیتی اومده حتی باهام درست و حسابی صحبت نکردی، لاو.

- من و تو هر شب تو بغل هم میخوابیم هری. معلومه باهات حرف میزنم!

- ما 'تو بغل هم' نمیخوابیم! من تورو بغل میکنم و تو فقط پشتتو میکنی بهم!

لویی دهنش رو باز کرد تا از خودش دفاع کنه اما بعد دوباره اون رو بست و حتی یک لحظه هم نگاهش رو به طرف من نچرخوند.

آه کلافه‌ای کشیدم.
مشکل رو درک نمیکردم! اینکه لویی چرا چند روزه که سرد رفتار میکنه؟ چرا انگار از چیزی ناراحته اما مخفی‌ش میکنه؟

دستم رو دراز کردم و افسار اسب لویی رو گرفتم:
- لو... به خاطر... به خاطر اون شبه؟

لویی با گیجی بالاخره بهم‌ نگاه کرد و وقتی نگاه منظور دارم رو دریافت کرد، چشمهاش گرد شدن.
منظورم از 'اون شب' رو فهمیده بود. همون شبی که اگه کیتیِ لعنتی فقط یه ذره دیر تر می‌رسید الان من و لویی احتمالا مثل وحشی های هورنی با هم جر و بحث نمی‌کردیم. خب حداقل قسمت هورنی قطعا حذف شده بود.

- چون اگه هست... من واقعا نمیخواستم‌ ناراحتت کنم. میدونی فکر کردم تو هم اینو میخوای، بیب. یعنی خب همیشه....

- استایلز! تو چشای من نگاه کن.

با شنیدن صدای عصبانی لویی، به آبی های درخشانش خیره شدم.

- تو فکر میکنی من نمیخواستم باهات بخوابم؟؟ هری ما توی هر جایی که به ذهن بشر خطور میکنه سکس داشتیم... توی دستشویی، توی کمد لباس پادشاه، حتی یه بار لعنتی توی کلیسا!! بعد به نظرت من بعد یه سال دوری نمیخواستم توی آرامش چادرمون باهات بخوابم؟ واقعا؟؟ تجربه اصلا چیزی به تو ثابت نمیکنه؟؟

پلک زدم... خب نکته‌ی ریزی بود. راستش رو بخواید ذهنم بیشتر مشغول اون بار توی کلیسا بود و زیاد به باقی‌ جملات لویی توجهی نکرده بودم.

- به کلیسا فکر نکن هری!!

لویی تقریبا جیغ زد. البته که اون پسر تمام افکار و احساسات من رو از بر بود.
با شنیدن صدای بلندش هر دو بی اختیار روی اسب‌ها چرخیدیم و نگاهی به سپاه پشت سرمون انداختیم تا بدونیم از مکالمه ما مطلع شدن یا نه.

Stuck in illusions. [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now