28

610 138 20
                                    




ساعت یک و سی دقیقه بعد از ظهر رو نشون می‌داد. دو و نیم ساعت از رفتن ییبو گذشته بود.

چشم های ژان به شمارشگر چراغ قرمز خیره مونده بودند، با این حال فکرش جای دیگه ای می‌چرخید.

یعنی ییبو از پسش برمیاد؟ یعنی میتونه همه ی این دوره ی آموزشی و ملاقات هاش رو به خوبی بگذرونه؟ آخه اون پسر هیچ وقت چنین چیزی رو تجربه نکرده. هر چند رفتارش از اولین باری که دیدمش خیلی مودبانه تر شده ولی این برای ملاقات های کاری لعنتی کافی نیست. نکنه بهش سخت بگیرن؟ ولی آخه اون که اعصاب و حوصله ی این چیزا رو نداره. شاید بهم بریزه؟ ولی بعدش لیم وانگ منو چیکار میکنه؟ قراردادم چی میشه؟ اصلا مگه بعنوان مربیش من نباید پیشش باشم؟ پس دارم اینجا چیکار میکنم؟ اصلا میتونه بدون سکس یه شب رو سر کنه؟ نکنه این چند وقته که رفته یه پارتنر دیگه برای سکس پیدا کنه؟

با فکر کردن به این موضوع، انگشت های بلندش محکم دور فرمان ماشین حلقه شدند. : پارتنری به غیر از من؟ نکنه قراره بره ازدواج کنه؟ شاید قرارای کاری یه بهونه برای پنهان کردن این موضوعن؟ ولی آخه چرا؟ اگه چنین چیزی بود که ییبو بهم خبر میداد. ولی اگه مجبورش کرده باشن چیزی نگه چی؟

:" پاپا! نمی‌خوایم بریم؟"

ژان یک لحظه به خودش اومد. به قدری در فکر و خیال فرو رفته بود که صدای بوق های راننده های خشمگین پشت سرش رو نشنیده بود.

از شیشه ی بالای سرش به یوان، که با چشم های درشت و نگران بهش خیره شده بود نگاهی انداخت. لبخند شیرینی زد و گفت :" کوچولوی من. الان می‌ریم."

پاش رو روی پدال گاز فشار داد و سریع از خیابون رد شد.

هنوز هم نمی‌دونست چرا لی جون خواسته بود اون رو ببینه. از زمان نامزدی خواهرش به این طرف، ملاقات های زیادی با جون نداشت. با این وجود ، هرگز اتفاق ناخوشایندی بین اون دو نفر رخ نداده بود. در ظاهر ، لی جون مرد معقول و موقری بنظر می‌رسید. همیشه ادب رو موقع حرف زدن با ژان و خانوادش رعایت می‌کرد. تمام تلاشش رو برای خوشبخت کردن ژوان شیائو انجام می‌داد و همینطور یکی از موفق ترین و برجسته ترین مدیران شرکت خودش محسوب می‌شد.

UNTAMAD Where stories live. Discover now