هی حالتون چطوره ؟
از اونجا که خیلیا آخر پارت و نمیخونن میخواستم بگم ۲۸ سپتامبر مبارک باشه 💚💙این پارت و طولانی تر نوشتم تا عذرخواهی کنم از شما
و خب ناموسن ووت و کامنت بدین چون خیلی انرژیم اوفتاده 🙄🙄
پارت قبل درسته کوتاه تر بود ولی اصلا از ووت ها راضی نبودم لطفا اگه ووت ندادین برگردید بدید با تشکر 🤷♀️ماچ به لپتون 💋
.................................
آسمون شهر مثل باقی روز ها غمگین بود، صدای قطره های اشکش که به چتر کوبیده میشد تمام گوشش رو پر کرده بود اما آب و هوای دل هری حتی ابری تر از آسمون بود اون با فکری درگیر سعی میکرد تمام حواسش رو بده تا پاهاش تو چاله های آب فرو نره
اون از دیروز که گذشته لویی رو از زبون خودش شنیده بود آشفته تر از قبل شده بود.
اون اتفاقات زیادی قمگین و ترسناک بودن
دیروز لویی براش از سرگذشت تلخش گفته بود از اتفاقاتی که حتی دلیلش روهم نمیدونست از بدشانسی ها و ظلم هایی که در اون سال بهش وارد شده
از برادری که هرگز از جنگ بر نگشت ، از پدر و مادری که جلوی چشماش به قتل رسیدن از آسیب های وحشت ناک جسمی ای که بهش زدن و همه این ها از نظر هری زیادی بد و اون افراد زیادی نفرت انگیز بودنامروز صبح هری تصمیم گرفت که به کتاب خونه شهر بره تا شاید دلیل کار اون افراد رو بفهمه، شاید متوجه بشه که چرا لویی توی اون خونه حبس شده و شاید بتونه راهی برای نجات و آزادی لویی پیدا کنه .
هری با دیدن تابلو کتابخانه سعی کرد قدماش رو تند تر کنه
_های من هریم ، هری استایلز یه کارت عضویت میخوام
_هی هری میشه ۱۲ دلار
_ممنون
فضای کتابخونه به هری حس آرامش میداد اون همیشه از مطالعه لذت میبرد با این تفاوت که ایندفعه برای رمان و کتاب های عاشقانه به کتابخونه نیومده بود
اون اینبار به دنبال حقیقت بود ، حقیقتی از جنس تلخی و بیرحمی اما محکم .
اون حدف داشت و حدفش تسکین روحی بود که سال ها در عذاب بوده بدون لحضه ای آرامش
هری قرق در افکارش بود که صدایی اون رو به خودش آورد
_هی رفیق من شانم راهنمای کتابخونه میتونم کمکت کنم ؟
_هی شان منم هریم راستش آره من تازه به این شهر اومدم و خب دنبال چند تا چیز خاص میگردم .
_خیلی هم عالی ولی خوب باید بدونم چی مد نظرته تا بتونم کمکت کنم
_خب یه چیزی راجب گذشته این شهر یا قبل تر از اون مجله ، روزنامه ، کتاب یا هرچی
همچین چیزی اینجا دارید ؟
BINABASA MO ANG
Haunted (L.S) completed
FanfictionCompleted ۱۹ژوئن سال ۱۹۲۴ در دهکده کوچکی در نزدیکی شهر لندن خانواده تاملینسون به طرز وحشیانه ای به قتل رسیدند طبق گفته یک شاهد آن شب دو مرد خانه تاملینسون را ترک کردند اما هرگز پیدا نشدند. بعد از قتل چند نفری ادعا کردند که پسر کوچک خوانواده را دیده...