₊ ⊹ · ₊ ⊹ part 2 ₊ ⊹ · ₊ ⊹

725 130 10
                                    

فردا صبح کوکی زود تر از روزای قبل بیدار شد.
در واقع اصلا نتونسته بود بخوابه و کل شب، خوابو بیدار بود ولی به هیچ عنوان خسته نبود و آدرنالین تو رگاش قل قل میکرد! خاله ش هم صبح خیلی زود بیدار شده بود تا برای کوکی صبحانه درست کنه. کوک روی پاهاش بند نبودو همه کارارو زیر صدم ثانیه داشت انجام میداد. خاله ش با لبخند کوکو نگاه میکرد.
سویا: خاله جان آروم تر! میوفتیا!
کوک همینطور که داشت شلوارشو بالا میکشید، لی لی کنان رفت تو آشپزخونه و زیپ شلوارشو کشید بالا. خاله ش بهش خندید.
کوک: خاله دارم میرم سرکار!! اونم کجا؟؟ شرکت RM!!
خاله ظرف غذاشو کامل پر کردو درشو بست.
کوک با عجله هر چی رو میز بودو داشت رو نون میمالیدو فقط قورت میداد!
سویا: اینم ناهارت.
کوک شروع کرد به سرفه زدن و خاله ش رفت و چند بار زد پشت گردنش.
سویا: اگه قرار باشه هر روز اینطوری رفتار کنی که نمیشه!
کوکی نگاهی به ساعت رو دیوار انداختو دید ساعت ۶ و نیم شده.
کوک: وای وای دیرم شد!!
سویا: هنوز ساعت هفتم نشده! ساعت شروع کارت مگه ساعت ۸ نیست؟
کوک: چرا ولی میترسم دیر برسم. همیشه تو اولین روزا یه اتفاقی میوفته!
سویا: اینقدر نگران نباش عزیزم. اگه خدا بخواد همه چیز اونطوری که میخوای پیش میره.
کوکی لبخندی زدو خاله ش گونه شو بوسید. بعد از خوردن صبحانه رفت سمت اتاقش. به کمدش نگاهی انداختو تیشرت مشکیشو در آورد. بجاش یه تیشرت سفید پوشید و یه پیرهن دکمه دار قرمز چهارخونه ای هم روش پوشید. لبخندی زد. حتما نامجون خوشش میومد.
کیفشو انداخت رو دوششو از خونه زد بیرون. خوش بختانه اتوبوس خلوت بودو جا برای نشستن پیدا کرد. هندزفری هاشو تو گوشش گذاشت و با لبخند آهنگو پلی کرد.
🎵 I won't give up, No I won't give in
Till I reach the end then I'll start again!
No I won't leave, I wanna try everything
I wanna try even though I could fail🎵

کوکی با هیجان داشت همراه شکیرا، بدون صدا آهنگو لب میزدو چشماشو بسته بود. دستاشو مشت کرده بودو هی تکونشون میدادو همراه ریتم آهنگ رو صندلیش میرقصید. اون آهنگ مورد علاقه ش بود. وقتی آهنگ تموم شد، چشماشو باز کردو نفس بلندی کشید و لبخند گنده ای زد. انرژیش صد برابر شده بود! یهو متوجه شد یه پیرمردی که چند ردیف جلو تر رو به روش نشسته، همینطور که عصاشو تو دستاش گرفته بود با تعجب بهش زل زده. کوکی آب دهنشو قورت دادو سری به نشانه سلام تکون داد ولی پیرمرد همینجور مثه جن زده ها به کوک زل زده بود و کوک تا آخر مسیر سعی کرد نگاش نکنه و به سمفونی ۵ بتهوون گوش دادو سعی کرد جدی باشه.
بعد نیم ساعت به محل کارش رسید.
ساعت یه ربع به ۸ شده بودو به موقع رسیده بود. پرید تو آسانسور و شماره ۶ فشار داد.
وقتی وارد راه رو شد، دید در بازه و یه خط قرمز رنگ روی زمین کشیده شده بود. به جلوی پاهاش که نگاه کرد دید سر اون خط نوشته شده:
"دنبالم بیا"
کوکی خیلی تعجب کرد ولی راه افتاد. میز ماتیلدا خالی بود و در اتاق نامجون هم باز بود. وقتی به داخل اتاقش نگاهی انداخت دید هیچکی اونجا نیست. در دیگه ای روی دیوار سمت چپ قرار داشت و کوکی همینجور با کنجکاوی اون خط قرمزو دنبال کرد. از کنار یه دیوار نیمه شفاف رد شدو به یه سالن رسید و تا پاشو گذاشت توی اون سالن، چند تا بمب شادی هم‌زمان ترکیدنو اون از جاش پرید!
سرشو که بلند کرد ماتیلدا و نامجون و سه نفر دیگه رو دید. با دهن باز به اون ۵ نفر زل زده بود.
نامجون: خوش اومدی!
و همه براش دست زدن.
کوکی هنوز تو شوک بود. اون ۵ نفر کلاه تولد رو سرشون بود! وات د هل؟؟؟
کوک: س...سل...سلام....
ماتیلدا: مجبور بودیم واقعا آر ام؟ بچه زبونش بند اومد.
نامجون: این یه رسمه که باید برای همه اجرا بشه.
سدریک: هنوز نرسیده قوانینتم حفظه که!
نامجون لبخند زدو رفت سمت کوکی. دستاشو گذاشت رو شونه های کوکی و کوکی دوباره زهره ش ترکید. نامجون مستقیم تو چشمای کوک زل زده بودو کوکی برای چند لحظه محو چشمای عسلی اون شده بود.
نامجون: تو از این به بعد حسابدار ویژه شرکت آر امی! به گروه من خوش اومدی.
کوکی آب دهنشو قورت دادو لبخند زد.
کوک: ممنونم که استخدامم کردین.
نامجون ازش فاصله گرفتو بین افراد گروهش وایساد.
نامجون: معرفی میکنم...ایشون ماتیلد فریمن هستن که ماتی صداش میزنیم. منشی و دستیار منه و در واقع اگر من در دسترس نبودم باید بیای سراغ ماتی.
ماتیلدا: سلام!
کوک: سلام.
ماتیلدا درست مثل دیروز یه لباس چسبون مشکی با پاشنه بلند قرمز تنش بودو موهای طلاییشو روی شونه راستش انداخته بودو دست بسینه وایساده بود.
نامجون: ایشون سدریک مارسند هستن. مدیر فروشمون. زبونش تنده و کلی هم گستاخه....
سدریک: عه وا!!
نامجون: ....البته تو کارش حرفه ایه وگرنه اینجا جای افراد بی ادب نیست.
کوک چند بار سرشو به نشانه فهمیدن تکون داد.
سدریک موهای تیره و فر فری داشت. یه تیشرت ساده سرمه ای با شلوار جین تنش بود و یه ساعت قرمز هم دور دست چپش بود.
نامجون: ایشونم حنا شریف هستن. طراح زبر دست گروه. ایشون کسیه که اون ویفرا رو طراحی کرده.
حنا لبخندی زد و به کوک سلام کرد.
کوک: وای! من طرح رو جلدا رو خیلی دوست دارم! چند تاشم نگه‌ داشتم...
حنا: واقعا؟
کوک: آره!
حنا لبخند شیرینی زد. روسری به رنگ آبی روشن پوشیده بود به همراه یه مانتوی سرمه ای بلند و یه گردنبند بلند که آویز دایره شکل قرمزی بهش آویزون بود.
نامجون: و ایشون هم توبی لاوالت هستن، مدیر تبلیغات.
توبی به کوک نزدیک تر بودو ضربه ای به شونه ش زد.
توبی: هی پسر...
کوک درجا فهمید که توبی باشگاه میره و نباید سر به سرش بزاره!
توبی یه کاپشن مشکی جین با تیشرت خاکستری و شلوار مشکی کتونی پوشیده بود با کفشای اسپرت قرمز.
نامجون سرفه ای زد.
نامجون: و در آخر خودم. من کیم نامجون مدیر عامل شرکت RM هستم. میتونی منو آر ام یا نامجون صدا کنی.
نامجونم یه پیرهن سفید با کراوات مشکی و شلوار پارچه ای قرمز تنش بود و کتی که با اون شلوار ست میشدو در آورده بود.
کوک: از آشنایی باهاتون خوش بختم.
ماتیلدا: تو خودتو معرفی نمیکنی؟
کوک احساس کرد لپاش سرخ شده.
کوک: اوه البته...منم جئون جانگکوکم که همه کوکی صدام میکنن. ۲۶ سالمه و ورزش مورد علاقه م شناست.
توبی: جدی!؟
قد توبی از همه بلند تر بودو کوک با لبخند عصبی بهش نگا کرد.
کوک: آ...آره چطور؟
نامجون: توبی قبلا مربی شنا بوده‌.
کوک: اوه چه جالب....
نامجون از تو جیبش عینکشو در آوردو به چشم زد. دستاشو بهم کوبیدو رفت سمت تخته سفیدی که روی دیوار قرار داشت.
نامجون: خب...حالا باید قوانین اینجا رو یاد بگیری.
سدریک و توبی میزشون سمت راست بودو دو تا میز هم سمت چپ قرار داشت که یکیش مال حنا بودو اون یکی خالی بود. تخته سفیدی روی دیوار سمت چپ قرار داشت. نامجون ماژیک قرمزو برداشتو شروع کرد به نوشتن.
نامجون: اینجا علاوه بر قوانین معمول هر شرکت که خودت میدونی سه تا قانون ویژه داریم که رعایتشون خیلی خیلی مهمه. قانون اول: احترام.
اینجا هیچ کس حق توهین به اعتقادات و گرایشات بقیه رو نداره. باید همه بهم احترام بزاریم و بجای قضاوت کردن هم، از همدیگه یاد بگیریم و بهم کمک کنیم.
کوک سر جاش وایساده بودو با دقت به حرفای نامجون گوش میداد.
نامجون: قانون دوم: صداقت.
و با هر بار گفتن یه قانون ماژیکو محکم به تخته میکوبید تا کوک حواسشو کامل جمع کنه.
نامجون: تحت هیچ شراطی حق نداریم بهم دروغ بگیم. نباید بترسی که ممکنه توبیخ بشم یا حقوقم کم بشه. همیشه باید حقیقتو بگی چون با دروغ هیچ کاری رو پیش نمیبری و فقط روح خودتو عذاب میدی و زمانو هدر.
کوک سری تکون داد.
نامجون: و قانون آخر که بنظر میاد خودت فهمیده باشی رنگ قرمزه. همیشه باید یه چیز قرمز توی ظاهرت باشه، چه تیشرت قرمز، چه لاک قرمز چه جواهرات قرمز.
سدریک: یا ساعت قرمز!
نامجون چرخشی به چشماش داد.
نامجون: بله یا ساعت قرمز فرقی نمیکنه. میدونی RM مخفف چیه؟
کوک پشت گردنشو خاروند.
کوک: راستش...نه.
نامجون با صدای بلند: RM مخفف چیه؟؟
همه: Red Monster.
نامجون: که منم.
و چشمکی به کوک زد. خب حالا همه چیز با عقل جور در میومد. کوکی لبخندی زد.
کوک: که اینطور‌...
نامجون: قوانینو یاد گرفتی؟
کوک: بله.
نامجون اخمی کردو سرشو به جلو خم کرد.
نامجون: نشنیدم...
کوک: بله!!
نامجون: آها حالا شد...میز کارت کنار حناست. میتونی وسایلتو بچینی و کارتو شروع کنی.
کوک: ممنون رئیس!
نامجون لبخندی زد و در ماژیکو بست.
عینکشو برداشتو تو جیبش گذاشت و رفت سمت دری که به دفترش منتهی میشد. کوک رفتن نامجونو تماشا کردو بعد نشست روی صندلی چرخ دار قرمز رنگ. کیفشو روی میز، کنار کامپیوترش گذاشت. ماتیلدا رفت سمتش.
ماتیلدا: هر سوالی داشتی ازم بپرس باشه؟
کوک: باشه حتما. ممنون.
ماتیلدا لبخندی بهش زدو از سالن خارج شد.
کوک واقعا هیجان زده بود. دیگه از این بهتر نمیشد. اون هنوز نیومده عاشق کارش شده بود و مطمئن بود همینطورم میشه...

₊ ⊹ · ₊  ⊹ اون آهنگ try everything از شکیرا بود که تو انیمیشن زوتوپیا هم خونده ش😋😋

نظر و ووت یادتون نره💜

Red OrigamiWhere stories live. Discover now