جونگ کوک *خواستم بگیرمش که دیر رسیدم و با ماتحتش خورد زمین .
فکر نمیکردم اول کاری انقد شوکه بشه /:
حالا خوبه فقط مامانشو دیده بقیه ی عکسو ببینه چی میگه .کمکش کردم بلند شه : خوبی؟
_ عکس مامانم اینجا چیکار میکنه ؟
_ فقط عکس مامانت نیست
نور رو انداختم رو بقیه ی جاهای عکس
ولی اینبار از پشت گرفته بودمش واسه همین دیگه تکرار تاریخ نشد .گفت : ای...این عکس..س اینجا چیکار میکنه ؟
_خب بقیشو بیا بریم بجای روشن تر بگم و تو بتونی بشینی چون اگه اینجا وایسیم دیگه واست استخونی نمیمونه.
.
.
.
.
.
.بردمش اتاق خودم و روی مبل نشوندمش
اینجا بهترین جا واسه تعریف همه چی بود چون کسی مزاحم نمیشد ....رفتم و کتابو از توی پا تختی در آوردم و کنارش روی مبل نشستم .
اره خب من معمولا چیزای مهمو میزارم توی کشوی پا تختی ، چون تنها جاییه که اون هارای فوضول دستش بهش نمیرسه😑.....اونم بخاطر اینکه قفله (هارا یه خدمتکار مخصوص خوشبخته که مسئول کارای کوکه مثل شستن لباساش و مرتب و تمیز کردن اتاقش و اینا )
با ترس و تعجب به جلد و اسم روی کتاب نگاه میکرد :این چیه؟
_این کتاب بهت میگه چرا بال هات اینطوری شده ،بازش کن .
کتابو باز کرد و شروع ب خوندش کرد.
بعد نیم ساعت کتابو گذاشت کنار و سرشو آورد بالا و نگاه کرد بهم : خب اینا چه ربطی ب تغییر رنگ بال های من داره ؟
این واقعا انقد خنگه یا از جذابیت من خنگ شده/:
جوابشو دادم : یعنی چی چه ربطی داره؟ مگه نخوندی کتابو.._ اره کتابو خوندم ولی....
_ خب مگه ویژگی های فرشته ی خونو بهت نگفت ؟
_چرا گفت
_خب دیگه
_ داری میگی من فرشته ی خونم؟
_ چیز دیگه ای فهمیدی ؟
_اخه چجوری؟تو کتاب گفته بود ک حتما باید یکی از والدین خوناشام باشه
_حالا دلیل بودن عکس مادرت اینجا فهمیدی؟
_ این امکان نداره..داری میگی که مامان من یه خوناشام بوده؟
دو کلمه ی اخرو فقط زیر لب زمزمه کرد
_ا/ت ....حالت خوبه
_سرم درد میکنه .....
_بهتره یکم استراحت کنی ....الان خسته هم هستی
به سمت در رفت و قبل از اینکه بره بیرون گفت : میخوام تنها باشم
YOU ARE READING
𝖆𝖓𝖌𝖊𝖑 𝖔𝖋 𝖇𝖑𝖔𝖔𝖉 2
Fanfictionاخرین بار وقتی داشتم التماسش میکردم که پیشم بمونه گریه کردم و از اون روز به بعد به خودمقول دادم که دیگه هیچوقت گریه نکنم و به هیچکس اعتماد نکنم . ولی تو اومدی تو زندگیم ا/ت .....تو اومدی و همه چی عوض شد . جونگ کوکی که تمام احساساتش یادش رفته بود...