صدای نسبتا بلند جمعِ گرم و صمیمیِ مهمانان درون سالن نشیمن که مشغول صحبت و گاهی خندیدن بودن، به گوشهای مومشکی که توسط صدای نم نم بارون شب تسخیر شده بود، دورتر از حالت معمولی بهنظر میرسید؛ به طوری که تنها در صدای فرود اومدن اون قطرات ریز و درشت غرق شده بود و متوجه چیزی نبود.
تنها به نخ ضخیم سیگار میلانویی که بین انگشتهای کشیدهاش جا گرفته بود، پکهای عمیقی میزد و به دور از هر شلوغیای اون لحظه، درون شلوغی ذهن خودش پرسه میزد.
دلیلش رو نمیدونست؛ اما به محض رسیدن مهمانان و گرفتن یک جمع صمیمی، احساس عجیب تنهایی به یک باره تمام وجودش رو فرا گرفته بود.
هرچقدر فکر میکرد تا بتونه دلیلی برای اون احساس پیدا بکنه، تنها فقط گیجتر و گیجتر میشد.
- کی کشتیهاتو غرق کرده که اینجوری غرق شدی؟
با شنیدن صدای آشنایی، رشتهی افکار پاره شد و قبل از برگشتن به سمت صاحب اون صدا، نگاهی به نخ سیگاری که حالا توسط قطرات باران خاموش شده بود، انداخت. فیلتر اون رو از ما بین انگشتهاش فاصله داد و داخل جا سیگاری کنار دستش فشرد.
بالاخره نگاهش رو به چشمهای مرد فرانسوی که اون هم مثل خودش آرنجهاش رو به نردههای ظریف و مشکی رنگ تراس تکیه داد بود، هدایت کرد و به نیمرخ اون خیره شد. دم عمیقی گرفت و به آرومی جواب داد:
- نمیدونم... فکر کنم خودش غرق شد!
مرد در جواب تک خندهای کرد، سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- کشتی همینجوری غرق نمیشه کاپیتان! بگرد دنبال اون شکستگی که باعث شده اینجوری توی آب دریا غرق بشی.
- کاش واقعا فقط یه قایقرانی بودم که تنهایی توی قحر-
دریا غرق میشد... نه یه کاپیتانی که خودش هم نمیدونه داره با کشتی زندگیش چی کار میکنه!
جونگکوک جواب داد و با رسوندن دستهاش به پاکت سیگار تقریبا خالی درون جیب شلوارش، یک نخ از اون رو بیرون کشید و بین لبهاش قرار داد. زیپوی مخصوصش رو زیر اون گرفت تا بتونه با شعلهاش سیگار رو روشن کنه، اما با جملهای که مرد کناریش گفت، لحظهای دست نگه داشت،
- یک نخ هم به من بده.
- مگه تو سیگار میکشی؟
- چه فرقی به حال تو میکنه؟
مومشکی در جواب اون جمله، تنها چندین ثانیه با نگاه نا مطمئنی به اون خیره شد، اما سر انجام پاکت رو مقابل اون گرفت و اجازه داد آخرین نخ سیگار رو برداره.
زیپوی نقرهای رنگش رو زیر سیگار مرد، و بعد زیر نخی که بین لبهای خودش بود گرفت و با شعلهی گرم اون، روشنشون کرد.
YOU ARE READING
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfictionخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...