-im done.
آدم ها ترسناک ترین موجوداتِ روی زمینن. چون تخریب کنندهن و هرچی که جلوشون باشه رو نابود میکنن انسان گونهای از موجوداته که با اینکه آگاهی داره اما به هم نوع های خودش رحم نمیکنه! و هرچی توی زمان جلو تر میریم؛ خیانت، جرم، دزدی، قتل و... بیشتر میشه و تو به من بگو، تو این دنیا میتونی اعتماد کنی و خودت رو خالصانه نشون بدی؟ معلومه که نه!
و تئو هم جزو اون دسته از افراد بود که سخت اعتماد میکرد چون لعنتی اعتماد کردن مثل این میمونه که تو چاقو رو بدی دست کسی و منتظر باشی با یه ضربه کارت رو تموم کنه و تئو فعلا میخواست زندگی کنه.
تئو به این جمله اعتقاد داشت "اعتماد به آدم اشتباه قطعا خودکشیه." پس لیام ازش توقع بیجا داشت که سفره دلش رو جلوش باز کنه و تمامِ مشکلاتش رو بهش بگه.
همین طور به صورت کنجکاوش که منتظر شنیدن داستانش بود نگاه میکرد، توی جاش چرخید و کاملاً رو به روش نشست. آروم خندید که باعث درد گرفتنِ دنده هاش شد اما اخم پسر رو به روش موضوع جالب تری برای توجه بود.
"تو...-چشم هاش رو باریک و با صداش رو آروم کرد و با لحنی که "واقعا؟!" توش داد میزد ادامه داد.- واقعا توقع نداری که به هر آدمی که از راه میرسه کلِ زندگیمو بگم؟!"
لیام دندون هاش رو روی هم فشار داد که باعث جلو اومدنِ فکش شد، چشم هاش رو چرخوند و از جاش بلند شد تا بره توی تختش.
"از همون اولم میدونستم کارم احمقانهست."
تئو خندید و مچِ دستِ لیامی که با عصبانیت داشت به سمت تختش میرفت رو اسیر دستش کرد و محکم اون رو دوباره سمت تخت کشید. باشه! شاید یکم از قدرتش برای کشیدنِ پسر استفاده کرده باشه اما اون که نمیدونست.
لیام سکندی خورد و همین طور که فریاد بی صدا میکشید، دوباره روی تخت پرت شد و از مسیح ممنون بود که کمرش محکم به کناره های چوبی تخت برخورد نکرده چون حوصله کمر درد نداشت!
"You are a dick."
تئو خندید و به پسری که اخم کرده بود و دوباره تلاش میکرد با بیشترین فاصله ازش بشینه نگاه کرد، دلش میخواست سر به سرش بذاره اما مطمئن بود به اعتمادش نیاز داره، پس خندهش رو خورد و گفت:
"میتونی دوتا سوال ازم بپرسی و منم صادقانه جوابتو میدم."
چشم های لیام ریز شد و بهش نگاه کرد چون تئو جملهش رو جوری گفته بود که انگار ادامه داره، درست حدس زده بود.
"در صورتی که توام دوتا سوالِ من رو صادقانه جواب بدی."
لیام لباش رو به سمت پایین هول و شونه هاش رو بالا فرستاد به معنی "بد نبود!" اما میدونست باید جوابشو بده. اصلا چرا باید ازش سوال بپرسه؟ صدایی توی ذهنش که بیشتر شبیه صدای خودش بود گفت: "تو باید بشناسیش، اگه اون یه قاتل و متجاوز باشه چی؟ اگه تو خواب بکشتت؟ به قیافهشم میخوره تو باید مراقب خودت باشی."
YOU ARE READING
Boarding school.
Fantasyدرست همون جایی که حس میکنی همه چی مرتبه و میتونی راحت زندگی کنی مشکلات ناشناخته مثلِ ماشین آدم فضایی ها میان تا تورو ببرند، اما تو باید مقاومت کنی! چی میشه که آدمایِ غریبه تبدیل به نزدیک ترین افراد زندگیت بشن؟ به مدرسه شبانه روزی ما خوش اومدی:) ...