🌝هاتف🌝
با عجز و نگاهی پر از تعجب بهش چشم دوختم.
اخمی کرد و پیاده ام کرد که با حرص گفتم:
کیاااا!اخمش بیشتر شد و گفت:
کوفت...گفتم که هر مدلی عشقم بکشه تنبیهت میکنم...حالام بدو باید بریم پیشه بقیه!خواستم باز اعتراضی بکنم که نزاشت و کشوندم سمت پله های عمارت.
به سختی راه میرفتم و میترسیدم کسی متوجه ی شق کردنم بشه!وقتی رسیدیم عمه یه لحظه از بغل کردنم دست نمیکشید.
منم پر از دلنتگی بغلش کرده بودم و میبوسیدم و میبوسیدمش!بعد خوش و بش و ابراز دلتنگی با بقیه بالاخره به بهانه ی حمام رفتم تو اتاقی که کیا میگفت برای من و اونه!
سریع رفتم داخلش تا خودم رو خلاص کنم.
نمیدونستم چجوری اما دلم میخواست فقط خودم رو بمالم و کام بشم!رفتم تو حموم و خواستم درش رو ببندم که یه آن کیا با بالا تنه ی لخت وارد شد.
بین دیوار و تن تنومندش اسیرم کرد.
با بغض بهش نگاه کردم.
پوزخندی زد و گفت:
میخواستی بدون اجازه ی من خودت رو خالی کنی...هوم؟!