ᝰꪑ☾Part11☽ᝰꪑ

377 90 74
                                    

چپتر یازدهم: پایان

~سه سال بعد

از اتاق عمل خارج شد و ماسک طبی رو از صورتش برداشت. شیائوژان سی ساله با لبخند رو به همسر بیمار گفت: "عمل شوهرتون با موفقیت انجام شد. حالشون خوب میشه، نگران نباشید."
اون زن با اشک شوق ازش تشکر و براش دعای خیر کرد. "دکتر شیائو، تعریفایی که ازتون شنیده بودم همه درست بود. شما واقعاً پزشک فوق العاده ای هستین. ممنونم، ممنونم. امیدوارم تو زندگی خوشبخت شید."
ژان لبخند ملایمی زد و سرش رو پایین انداخت.

از بیمارستان خارج شد و به سمت خونه رفت.
دوباره پاییز دیگه ای از راه رسیده بود. این سومین پاییزی بود که با فکر و خیال و رویاهای پسری لاغر مردنی با موی بلند می‌گذشت. خاطره ی اون چند روز سفر به دنیایی دیگه و گذروندن با اون شخص، کم کم داشت به یه توهمی تبدیل میشد که نیمی از اون غیر واقعی بنظر میرسید.
تنها چیزی که ثابت باقی مونده بود، احساساتی بود که توی قلب ژان دفن شده بودن و هنوز هم مثل اولین روزی که توی اون قصر شیشه‌ای، قلبش برای اون پسر تپید، گرم بودن و بوی تازگی میدادن.
ژان سال گذشته بالاخره تونست به مرحله ای برسه که خواب‌هاش رو کنترل کنه. اون هر شب فقط با فکر کردن به رویای ییبو چشم رو هم میذاشت، و صبح ها بعد از دیدن یه سرگذشت زیبا ساخته ی ذهن خودش، چشم‌هاش رو باز می‌کرد.
خیلی ها بهش توصیه کردن که از دستگاه لوسد دریمر استفاده کنه تا بهش توی کنترل خواب‌هاش کمک کنه، اما طبق چیزی که دکتر دنیای مبدأ گفته بود، قرص‌ها و این دستگاها فقط مثل دادن ماهی به اون بود. ژان باید با توانایی خودش رویاهاش رو کنترل میکرد. و در نهایت تونست با تلاش هر روز، و با کمک روش درمانی دکتری دوره گرد که روش نسبتاً مشابهی با دکتر دنیای مبدأ داشت، روی رویاهای شبانه‌ش تسلط کامل پیدا کنه.
ژان تمام غروب تا شبش، توی اون قبرستون با تلاش برای رفتن سپری میشد. اون الان دیگه بخوبی میتونست مدیتیشن کنه و قدرت کافی رو برای تمرکز بر افکارش چه توی خواب چه توی بیداری، بدست اورده بود.
اون تونست خواب‌هاش رو کنترل کنه، اما برای تلپورت هیچوقت نتونست بعد از آخرین باری که ناخواسته توی اون جاده ی نفرین شده جابجا شد، موفق بشه.
دلیلش هم مشخص نبود. انگار تمرکز، اون قبرستون و کنترل خواب‌هاش برای جابجایی کافی نبودن. تلپورت هم از نظر علم فیزیک، هنوز خارج از فضای فیلمای علمی تخیلی، اتفاق نیوفتاده بود تا بخواد برای رفتن از تجربیات بقیه استفاده کنه.
به خونه که رسید، شو رو اونجا دید. از وقتی به دنیای خودش برگشته بود، دکتر لو شو تنها کسی بود که بهش اهمیت میداد و مرتب به خونه‌‌ش سر می‌زد.
ژان میدوست که لو شو هنوز هم بهش علاقه ی پنهان داره. و قسم میخود که اگه بهش بگه "بیا با هم وارد رابطه بشیم" فوراً قبول میکنه.

"سلام ژان اومدی؟"
"بازم سرتو انداختی پایین و بی اجازه اومدی تو خونه من؟"
"ای بابا سخت نگیر. کوفته قلقلی درست کردم و چون میدونستم دوست داری اوردم تو هم بخوری."
ژان کیفش رو روی میز گذاشت و به سمت یخچال رفت. در یخچال رو باز کرد و همزمان که بطری آب پرتقال رو برمیداشت، رو به شو که روی مبل توی اتاق نشینمن نشسته بود، گفت:
"از بیمارستان جدیدت چه خبر؟ خوش میگذره اونجا؟"
شو که از روی مبل بلند شد و به سمت آشپزخونه اومد، با غمی بر چهره گفت: "بدون تو اصلاً. هنوزم نفهمیدم چرا رییس منو فرستاد اونجا. هر چند که معلومه. بازم بخاطر منافع مسخرش. مردک شنیدم بابتش کلی پول از رییس بیمارستان جدیدم گرفته."
ژان آبمیوه رو سر کشید و بعد از اینکه سر جاش گذاشت، کوفته ها رو از توی یخچال در اورد تا توی مایکرویو بذاره.
"خلاصه که تنها جراح اونجا منم و اصلاً جای بدرد بخوری نیست."
"نگران نباش. عادت میکنی."
شو به در یخچال تکیه داد و گفت: "تو هم که همش همینو بگو. راستی، امروزم باز میری اونجا؟"
ژان منتظر گرم شدن غذاش بود. سرش رو پایین انداخت و زیر لب هومی گفت.
شو دادمه داد: "نمیخوام ناامیدت کنم ژان، ولی بنظر من بهتره تمومش کنی."
ژان با جدیت برگشت و گفت: "دوباره شروع نکن. نمیخوام باز سر این موضوع باهات بحث کنم!"
شو که دست به سینه بود، دست‌هاش رو باز کرد و گفت: "ببین ژان من دوستتم و صلاح تو رو میخوام. تو الان دیگه سی سالت شده. خب ناراحت میشم میبینم رفیقم تمام وقت استراحتش رو صرف رفتن به جایی میکنه که..."
"که چی؟ که توی خواب و رویاش دیده؟ که توهم زده و دنبال یه آدم خیالی که وجود نداره راه افتاده؟" عصبی بنظر می‌رسید اما سعی کرد خودش رو کنترل کنه.
"نه! که حتی نمیدونه باید اونجا چیکار کنه!" دکتر لو صداش رو پایین اورد و به آرومی گفت:
"ژان بخاطر خودت میگم. ببین فقط یه مدت به خودت استراحت بده. پارسال که با کمک اون دکتر دوره گرد تونستی خواب هاتو کنترل کنی و دیگه مشکلی واسه اونا نداری. اون دکتر خیلی یهویی سر راهت سبز نشد و میدونی چقد دنبالش گشتم تا بتونم برات پیداش کنم؟ بخاطر این بود که من مثه خیلیای دیگه نبودم که حرفاتو بخاطر دنیای موازی‌ای که گفتی باور نکنم و بهت بخندم. من بهت باور دارم. مهم نیست خواب بوده یا واقعیت، اینکه تو میگی واقعاً اونجا بودی، همین برام کافیه. منم نمیگم بیخیال شو، فقط یه مدت به خودت استراحت بده."
صدای آلارم مایکرویو بلند شد و ژان بشقاب غذا رو از توش در اورد. به آرومی گفت: "ازت بابت همه چی ممنونم. متاسفم که اینقد بخاطر من اذیت میشی."
"نیازی به این حرفا نیست اصلاً."
"بسیار خب. درست میگی، اونجا رفتن و چشم انتظار معجزه نشستن فایده نداره. یه مدت به اونجا نمیرم."
شو با لبخند گفت: "خوشحالم که این تصمیمو گرفتی."
"بجاش دور دنیا رو دنبال راهی می‌گردم تا بتونم به دنیای ییبو تلپورت کنم."
"فکر میکنی راهی پیدا میشه؟"
"نمیدونم. فقط تلاشمو میکنم. نمیتونم دست رو دست بشینم و منتظر کائنات بمونم. حتی شده نظم جهان هستی رو بخاطرش به هم میریزم."
شو به سمت ژان اومد و پسری که پشت میز آشپزخونه نشسته بود و میخواست غذا بخوره رو از پشت بغل کرد.
"متاسفم که نمیتونم بیشتر از این بهت کمکی کنم."
ژان لبخند زد و گفت: "نباش. تو همینجوریشم کلی بهم کمک کردی. من به جز تو کسی رو تو این دنیا ندارم. فقط وقتی رفتم دلت زیاد واسم تنگ نشه، باشه؟"
"خیلی دلم میخواد اون ییبو رو از نزدیک ببینم. میخوام بدونم کیه که اینجوری تو رو دیوونه ی خودش کرده."
"آه اون فقط یه بچه ی نُنُر و از خودراضیه. ولی قلب پاکی داره و مهربونه."
"میدونم هزار بار گفتی. موهاشم بلنده و رنگش پریده‌اس. فقط یچیزی ژان، از اونموقع که تو اونو دیدی، سه سال میگذره. بنظرت ازدواج نکرده؟"
غذا توی گلوی ژان گیر کرد و به سرفه افتاد. شو از پشت سر چند تقه به پشتش زد و بهش یه لیوان آب داد. "من که چیزی نگفتم. گفتم ممکنه که..."
"کافیه! معلومه که نکرده. اگه کرده باشه که زندگیشو به آتیش میکشم."
"خیلی خب بابا تو هم همش هی دنیا رو خراب میکنم، بهم میریزم، آتیش میزنم. دو دیقه بشین آروم بگیر."

Parallel World Where stories live. Discover now