منیهو لباش رو جلو میفرسته و داد میزنه: غلط کردممممم
یونگی خنده ای میکنه و به پسرک که روی زمین غلت میخورد خیره میشه.
-من معلم پر صبری نیستم بشین بقیش رو بگم
مینهو سر تکون میده، الان حدود یک هفته بود که از مدرسه و دوستاش دور بود و این روانیش کرده بود. باباش مشغول جمع کردن سر نخ هایی برای پیدا کردن قاتل بود و جین مشغول تابلو هاش این وسط بیشتر از همه مینهو حوصلش سر میرفت البته زمانی که یونگی بهش درس میداد جالب بود چون روش هایی اون با مدرسه خیلی فرق داشت. یونگی دست پسرک رو میگیره و پشت میز میشونه.
-همش میخوای چهار تا عدد رو باهم جمع بزنی پس گوش کن و انجامشون بده
یونگی دستشو زیر چونش میزنه و میگه: فکر کنم تنها ادم معقول این خونه تو باشی
مینهو دست از جویدن مدادش برمیداره و سر تکون میده، یونگی همونطور که رو به روی پسرک نشسته بود میپرسه: رفتار عجیبی ندارن؟
-تا معنی رفتار عجیب چی باشه
به دستش تکیه میده و ادامه میده: اگر عجیب غریب بودن اینه که جین رسما از بابام فرار میکنه و بابام مثل یه موش فقط یه جا وایمیسه نگاه میکنه یا سر هر وعده غذایی بابا میاد یه حرف بزنه یه چیزی گلوی جین میپره باید بگم اوهوم خیلی عجیبن...
چشم میچرخونه و با کمی مکث میگه: البته برای آدم عادی مثل شما
یونگی میخنده و با سر تایید میکنه.
-زندگی باهاشون راحته؟
مینهو تک خنده میکنه و مشغول جمع زدن اعداد دو رقمی میشه، زندگی راحت برای مینهو بعد از ۵ سالگی به یک خاطره کهنه تبدیل شد. جین از پله ها پایین میاد و به بدنش کش و غوس میده رفت و آمدش محدود شده بود و فقط میتونست به گالری سر بزنه. خوشحال بود جونگکوک رو زیاد نمیدید چون تعریف کردن خاطراتش و رنگین کردن کوک به اندازه کافی خجالت آور بود.
-اثر هنری زنده تو خونه نگه میدارید؟
جین به سمت صدا میچرخه و عینکش رو کمی بالا تر میبره. یونگی دست میزنه و سر تکون میده.
-مجسمه زنده
-هنوز اینجایی؟بدون توجه به حرف های یونگی لیوانش رو پر آب میکنه.
-نه پس الان خونم و روی کاناپه نازنینم لم دادم و استراحت میکنم
توی این مدت موهای کمی بلند شده بود باید کوتاهشون میکرد اگر نمیخواست دوباره لقب "غیر قابل اعتماد" رو بگیره.
-غذا به اندازه چند نفر هست بمون بعد برو پیش کاناپه نازنینت
شاید به هم تیکه مینداختن و همدیگر رو اذیت میکردن ولی توی این مدت کوتاه بهم نزدیک بودن. صدای زنگ در به مکالمشون پایان میده، جین بعد از اینکه مطمعن شد آدم مشکوک پشت در نیست در رو باز میکنه. دایون با لبخند بزرگی داخل میاد و سلام میده، مینهو بیخیال حل کردن مسئله میشه و با لبخند میگه: سلاممم نونا!
YOU ARE READING
Blue strawberry
Random«کامل شده√» یه بچه که مادرش رو از دست داده یه پدر که همسر عزیزش جلو چشماش پر پر شد، ولی اینا همه شروع داستان بودن. یک دوست شایدم فرشته محافظ از طرف اون زن به سمت اون پدر و پسر فرستاده میشه. اون فرد قراره کمکش کنه، با بدخلقی هاش کنار بیاد و بچه رو ب...