Part 31

34 7 2
                                    

با حس جای خالی لوهان کنارش با وحشت بیدار شد و صداش کرد

_ لوهاان

_ من پایینم

صداش از پایین اومد و سهون چند لحظه با آرامش چشماشو بست، تیشرتش خیس عرق بود و حس میکرد هوا خیلی گرمه.

وارد آشپزخونه شد و خمیازه کشید

_ کی بیدار شدی؟

_ صبح بخیر،نمیدونم فک کنم نیم ساعتی میشه،چطور؟

_ آییی چرا انقد گرمه؟

_ شوخیت گرفته؟ بیرون رو دیدی؟ فکر کنم کل شب بارون اومده

_ پس چرا من انقدر عرق کردم؟

_ نمیدونم،میخوای برو دوش بگیر

_ آره حتما باید برم،ساعت چنده؟

_ شیش و نیم،من صبحونه میخورم میرم،توام دوش ات رو که گرفتی بیا صبحونه ات رو بخور،باشه؟

_ باشه،تو ماشینو ببر،من خودمو میرسونم

_ نه ،من با اتوبوس میرم،نگران نباش،اوایل همینجوری میومدم کمپانی، گاهی هم پیاده میومدم،من عادت دارم،اما تو نمیشه که پیاده بیای

_ خودت میدونی،هر جور راحتی

گفت و دوباره راه اومده اش رو برگشت،لوهان سر میز نشست و چند لقمه صبحانه خورد،همش فکر میکرد امروز یجوریه،انگار دلشوره داشت،نگران بود.

بعد از خوردن صبحانه اش،کوله پشتیش رو برداشت و از خونه بیرون زد؛هوا هنوز گرگ و میش بود،توی ایستگاه اتوبوس نشست و منتظر شد.

یکم بعد اتوبوس اومد و سوار شد،کنار مرد جوونی که کلاه لبه داری سرش بود نشست و کوله پشتیش رو بغل کرد،به مرد جوون نگاهی انداخت که سریع روش رو برگردوند.

لوهان تعجب کرد و با اخم صورتشو به جهت مخالف چرخوند، وقتی به ایستگاه رسیدن،لوهان پیاده شد و متوجه اومدن اون مرد دنبالش شد،اما زیاد توجه نکرد،شاید اونم مسیرش اینطرفی بود.

یکم قدم زد و وقتی جلوی کمپانی رسید،مرد با عجله از کنارش رد شد و بهش تنه ای زد که باعث شد لوهان زمین بخوره و کف دستش بخاطر ساییده شده روی زمین خونی بشه.

چهره اش رو درهم کرد و سرپا وایستاد،کوله اش رو از روی زمین برداشت و متوجه تیکه کاغذی که روی زمین افتاده بود شد؛بلندش کرد و نگاهی بهش انداخت،اما ظاهرا چیزی توش نبود.

برش گردوند و گوشه کاغذ متوجه اسم سهون که خیلی خیلی ریز نوشته شده بود شد،تعجب کرد و کاغذ رو توی جیبش گذاشت تا وقتی اومد بهش بده.

با لنگ زدن سوار آسانسور شد و به نگاه متعجب همه اهمیتی نداد.

منشی با دیدن لوهان سریع سمتش دوید و دستش رو گرفت

Gray Heart Where stories live. Discover now