(قسمت شانزدهم : رابطه)
امگای مو صورتی زیر چشمی نگاهی به دو دختری که هردو یکی از بازوهاش رو چسبیده بودن انداخت و آه کشید. یوکی از زمانی که فهمیده بود سربازهای امپراتوری وارد شهر شدن خودش رو توی بغل رزی جا کرده بود و چریونگ هم هیچ تصمیمی بنا بر رها کردن بازوی دوست جدیدش نداشت._شاید تا الان همه چیز تموم شده باشه. میدونین، جنگ و سربازایی که وارد شهر شدن.
_فقط چند ساعت تا غروب مونده.
چریونگ بدون توجه به حرف رزی زمزمه کرد و پاهاش رو تو شکم جمع کرد. کنار ارتش سیاه اون حتی انتظار های طولانی تری رو هم تجربه کرده بود.امگای مو صورتی لبهاش رو از هم باز کرد تا چیزی بگه که صدای ضربههایی که به در خورد باعث شد تصميمش رو عوض کنه.
هر سه به سرعت از روی مبل بلند شدن و رزی دستهی چاقویی که از آشپزخونهی مادرش برداشته بود رو با دو دستش فشرد. تمام تلاشش رو کرد تا مانع از لرزیدن دستهاش بشه و چاقو رو بالا برد.
یوکی که حالا پشت رزی ایستاده بود، نگاه خیرهاش رو به در دوخت و زمزمه کرد "اونا میخوان وارد خونه بشن." امگای مو قرمز هم که درست مثل دو نفر دیگه چشم هاش رو به در دوخته بود، گفت "الان در رو میشکنه."
و ثانیهای بعد دقیقا همون اتفاق افتاد. در با صدای بلندی باز شد و رزی دست های عرق کردهاش رو آماده نگه داشت تا به هرکسی که از اون در رد میشد چاقو بزنه.
هیکل کسی پشت در ظاهر شد و رزی بدون اینکه فکر کنه رایحهی اقیانوسی که تو خونه پیچیده خیلی آشنا است، فریادی زد و به طرف فرد پشت در دوید.
چاقوش رو که دو دستی نگه داشته بود به طرف اون هیکل برد ولی قبل از اینکه بتونه صدمهای بزنه، دستی مچش رو گرفت و بدنش رو با یه حرکت ساده چرخوند. کمر امگا به کسی برخورد کرد و دستی دور گردنش حلقه شد.
رزی نفس لرزونش رو رها کرد و با شنیدن صدای نفس هایی که درست زیر گوشش بودن به خودش لرزید.
_واسه کشتن یه آلفا به چیزی بیشتر از چاقوی آشپزخونه نیاز داری.صدای لطیف اما تقریبا کلفتی توی گوشش زمزمه کرد و امگا با فهمیدن اینکه جفتش اون رو بین بازوهاش گرفته نفس راحتی کشید. درسته که اونا از همدیگه خوششون نمیومد، ولی رزی مطمئنن اون آلفای سنگدل رو به سرباز های امپراتوری ترجیح میداد.
_اونی؟
امگای مو قرمز که بهخاطر دیدن یه آشنا چشم هاش میدرخشید گفت و آلفا آه کشید "لطفا فکرشم از سرت بیرون کن که الان بپری بغلم، خب؟سوهو همین بغله. میتونی اون و تو بغلت خفه کنی."و همونطور که امگا رو رها میکرد، وارد خونه شد تا اعضای داخل خونه بتایی که پشتش ایستاده بود رو ببینن.امگای آلبالویی با دیدن پسر به طرفش دوید و اجازه داد چشم های نگران بتا با چک کردنش از سلامتش مطمئن بشن. هرچند که امگا حق بیشتری برای نگران بودن داشت. چون اون کسی نبود که برای جنگیدن از این شهر و مکان های امنش خارج شده.
YOU ARE READING
The Black Army | Yoonmin
Fanfictionکاپل : یونمین کاپلهای فرعی : نامجین، چهسو، سوهو(وانآس) & چریونگ (ایتزی)، شوکی ژانر : فانتزی، امگاورس، اسمات، انتقام شب های تیره و روزهای روشن میگذشتند. فصل ها عوض میشد و آدم ها به سمت سرنوشتشون سفر میکردن. دنیا مثل همیشه چرخهی طبیعت رو میگرد...