part16

322 37 6
                                    

یک روز کامله که از اتاق نیومدم بیرون ... هری هر چند وقت میاد و در میزنه ولی درو باز نمیکنم ... مثله احمقا دارم گریه میکنم....من چرا اینطوری شدم ؟....
روز دوم....اگه قرار باشه چیزی نخورم و همش گریه کنم حتما رو بچه یه تعثیری میزاره ...از اتاق میام بیرون ...بدون حرف میرم و بجایه اینکه کنار هری بشینم سه تا صندلی اونور تر میشینم... لویی سعی میکنه بهم تیکه بندازه تا باهاش دهن به دهن بشم مثله همیشه با هم کل کل کنیم ولی نه ...الان نه...تویه این وضعیت حوصله اینکارو ندارم...لویی بالاخره دست از تلاش میکشه ...
روز سوم....تویه اشپز خونه کنار الکس نشستم ....الکس داره حرف میزنه و وسطایه حرفش از قهوش میخوره...نمیفهمم چی میگه ...این روزا بیشتر چیزا رو نمیفهمم...الکس:انجل....صدامو میشنوی؟...میفهمی چی میگم؟_ من:اره...اره ...بگو...دارم گوش میکنم..._ یه نگاه طولانی و پر از تعجب بهم میکنه ،انگار داره واسم افسوس میخوره ،یه نفس عمیق میکشه و دوباره شروع به حرف زدن میکنه....
روز چهارم....تویه کتابخونه نشستم و دارم یه کتاب در مورد اداب و فرهنگ مناطق میخونم....دستی رو رویه شونم حس میکنم ،برمیگردم...لینداست ،لیندا:هی چیکار میکنی؟_ من:کتاب میخونم._ کنارم میشینه.لیندا:میدونی که میتونی باهام حرف بزنی ...در هر مورد که خواستی ...من گوش میکنم..._ من:میدونم...یعنی...باشه...ممنون...ولی ...آم ...من خوبم...باشه؟...نگران نباش._ لیندا بهم یه نگاه پر از تعجب میکنه انگار داره تویه دلش واسم غصه میخوره...فکر کنم کم کم باید به این نگاها عادت کنم..لیندا:باشه...هر طور راحتی._ دوباره رویه کلمات کتاب متمرکز میشم و اون از کنارم بلند میشه و میره...
روز پنجم...شکمم از حالت عادیش یکم تغییر کرده یعنی یکم برامده شده .... رفتم تویه حال و تلوزیون رو روشن کردم...مادلین با یه لبخند گنده بهم نگاه میکنه،مادلین:انجل،عزیزم...چطوری؟_ اون یه لبخند داره ولی من یه صورت بدون احساس ،نه خوشحال نه ناراحت ...خیلی سرد گفتم،من:خوبم._ هری وارد حال میشه ،من زیاد باهاش بر خورد ندارم.وقتی داخل اتاقه نگاهم رو حتی اطرافش هم نمیبرم.هری چند ثانیه بهم ذل میزنه و بعد با مادرش از اتاق میره بیرون.
روز ششم هم همین طور گذشت...
روز هفتم...روزا میگذرن و همین طور که بچه بزرگ میشه ،من از هری دور تر میشم.... کنار پنجره راهرو ایستادم و دارم به بیرون نگاه میکنم...یکی دستمو خیلی اروم میگیره....دستاش خیلی بزرگه و البته گرم...این نه دسته الکسه و نه لیندا...این دسته هریه...وقتی دستشو احساس میکنم این جمله هارو بیاد میارم ... اون این بچه رو نمیخواد...اون بچمون رو دوست نداره....و اینا قلبم رو به درد میاره ... دستشو ول میکنم و میرم ، نمیتونم به پشت نگاه کنم چون اگه صورتشو ببینم نمیتونم ازش دور شم ...بغض گلوم رو گرفت ولی خودمو کنترل کردم....
روز هشتم....واسه ناهار نرفتم بیرون...نمیتونم هری رو ببینم...ساعت تقریبا سه ست ... میرم تو باغ و به یه درخت تکیه میدم...یه برش کیک جلوم میبینم...سرمو برمیگردونم لوییه....من:این چیه؟_ لویی:کیک...کوری مگه._ من:نه احمق ...برایه چی داری به من کیک میدی؟_ لو:به تو نمیدم ، میدم به بچه ...تو بارداری و کل امروز غذا نخوردی...این کارات رو بچه تعثیر میزاری._ من:مامانت مجبورت کرده بیای پیشمو اینو بهم بدی؟_ لو:هیچکس منو نمیتونه مجبور به کاری کنه مخصوصا مامانم._ من:چه مهربون لویی کوچولو نگران منه._ لو:نگران برادر زادم هستم._ برادر زاده....بچه هری...بچه ای که هری دوستش نداره...من:اوهم._ لبخند کوچیکم خشک شد.لو:خودت میفهمی داری با بچه و هری چه غلطی میکنی؟_ من:اون این بچه رو نمیخواد._ لو:میخواد چرا نخواد؟_من:نمیخواد._لو:ببین ...من کل زندگیم ادم عوضی بودم....برایه مادرم بچه بدی هستم...برایه اشلی شوهر بدی هستم...برایه بچم پدره بدی هستم...کابوس هر مادری اینکه من بچش باشم....کابوس تمام دخترا شوهری عینه منه...بدترین پدر دنیا تو خیال بچه ها منم..._من:رکورد زدی پس._ لو:این حاله افسردت رو میشناسم ،اشلی هم عین تو بود البته وقتی فهمید بچه دختره ...من میدونم پدر بد کیه و چطوریه ...میدونم فکر میکنی هری پدره بدیه ... ولی میخوای بدونی نظر من چیه ... بهتره خفه شی و برگردی پیش هری چون اون اصلا پدر بدی نیست._ من:تو وقتی داشت حرف میزد نبودی._ لویی:من دو ماهه اشلی رو ندیدم....دخترم رو هم همین طور...و هیچ ارطباتی هم باهاشون ندارم نه زنگی نه یادداشتی نه خبری...هری همچین ادمی نیست ...هری دوستت داره ...بچه رو هم همین طور...من باهاش مثله نایل صمیمی نیستم ولی اینو میدونم...تو حالشو نمیدونی._ من:هیچکسم حاله منو نمیدونه._ لو:تو دوستش داری اونم دوستت داره....شما یه بچه که تو راهه دارین و بخاطر همین نباید مثله بچه ها رفتار کنین ... من اگه بر میگشتم به عقب وقتی می فهمیدم بچم دختره بجایه اینکه اشلی رو مثله همه تنها بزارم کنارش میموندم ... بهش نشون میدادم تنها نیست...تو باید همین کارو کنی ...بزاری هری به تو بچه نزدیک تر بشه و بهت نشون بده شوهر و پدره خوبیه...نمیگم همین الان برو بپر بغلش ولی بزار به مرور برگرده پیشت ... باید بهش فرصت بدی...اگه به هری به عنوان یه همسر فرصت نمیدی به پدره بچت فرصت بده....به زندگیتون یه فرصت بده ._ اشکام شروع کردن به ریختن...لعنتی ،دوباره بعد چند روز کنترله بغضم گریه کردم...نا خود اگاه بغلش کردم... لو:تا این حد تحت تعثیره حرفام قرار گرفتی؟ فکر میکردم یه مشت تو صورتم نصیبم میکنی._من:تو خیلی عوضی هستی لو._ لو:میدونم._ من:اینکه میدونی درجه عوضی بودنت رو بیشتر میکنه._ لویی:میشه از بغلم بیای بیرون._ من:نه._ لویی:اگه همین طوری تو بغلم بمونی کم کم فکر میکنم عاشقم شدی._با این حرف از بغلش اومدم بیرون.من:عوضیه منحرف._ هر دو خندیدیم.لو:در مورد حرفایی که زدم به کسی چیزی نگو._ صدایه الکس رو شنیدم که داره سمت ..ما میاد.الکس:لو...انجل...بابا گفت....میخوایم بریم سفر....ویلا یه کنار دریا...فردا میریم._ لو:باشه حالا چرا اینقدر ذوق کردی؟._ الکس:گفت برایه اینکه حال و هوایه افراد خونه عوض شه..._ سرشو کرد سمتم.الکس:تو گریه کردی ...چیشده؟_ من:هیچی._ الکس:برین وسایلاتون رو جمع کنین دیگه ...فردا صبح حرکت میکنیم...و یه چیز دیگه_ من:چی؟_ الکس:اشلی و تسا هم میان._ من:تسا کیه؟من تقریبا یه ساله اینجام ولی نصفتون رو نمیشناسم ._ لویی:تسا دخترمه._ من:چند سالشه ؟_ لویی:سه سالشه._ من:خوبه حداقل اسمو سنشو بلدی._ لو:خفه شو انجل._ رفتم تو اتاقو وسایلمو جمع کردم.به لباسایه هری تویه کمد نگاه کردم.ما باید کم کم برگردیم به قبل پس رفتم و لباسایه اون رو هم جمع کردم.
***********
لایک& نظر

Life GameWhere stories live. Discover now