𝐂𝐚𝐧 𝐲𝐨𝐮 𝐝𝐚𝐧𝐜𝐞 𝐟𝐨𝐫 𝐦𝐞?

445 51 3
                                    

نجوای مغموم سیم های خاکستری و رنگ دیده گیتار چوبی چدنی رنگ میون دیوار به دیوار و اجر به اجر اتاق نسکافه ای  پیچیده بود.

نجوایی که گویا با هر قطره چکه شده از پلک های خیس نوازنده میریخت سیلی به ناخوشی احوال این روزهای پاییز میزد ، با هر نوت "سی" که رودی روان بود در زیر جنگل های افرا ، "سل" رو با سختی که دستانش را میلرزاند تکان میداد. تندی که نشانگر از درون گیتاریست نسکافه ای میداد . مردی که گویا گیتارش منور کننده زندگی گذرا  در عین حال پر از موج های خروشانش است!

روح گیر چوبی رنگ ، نفس های متعددی میکشید و با هر بادی که هوای اطرافش را میگرفت و به داخل وجودش میبرد خنجری به برندگی زبان گیتار میکشید ، گویا که سیم های گیتار هم میشنید غم های مرد رو و مینواخت و مینواخت از احساساتی که روشن گر نبود و تنها تاریکی رو به ارمغان می اورد!

به راستی که مرد نسکافه ای؛ نامجون با خودش فکر کرد ایا واقعا احساسات روشنی در ما زندی میکند ؟
وجودیت انسان.

وجودیت خواه و ناخواه او با روشنی و تاریکی بدیل بود ، دست و پنجه نرم میکرد ، هر ذهنی این روشی و  تاریکی را به چیزی میشناخت ؛کدری و شفافی ، واضح و نا واضح ، مشهود و نا معلوم ، تیره و نورانی ، صریح و نامحسوس ، گویا و پنهان ،بشکفته و پژمرده!

هر ذهنی ، هر افکاری ، هرمنشی ، چیزی میدید و این همان زاویه ی پنهان زندگی انسان ها بود!

به راستی که مرد قهوه رنگ با خودش فکر کرد  ؛انسان؟؟ همان اشرف مخلوقات؟؟ همانی که تا میبیند دیگری برتر است دست به هرکاری میزند تا از بین ببرد چیزی که شاید حتی مستحقش نباشد تلاشی که او ان در خور نبوده است و این تنها نابودی انسانیت بود.

انسانیت و انسان بودن مگر چیزی جز ازادی و احترام بود؟؟

به راستی که پسر گیتاریست  داستان میرنجید از انسان هایی که به دورش هستند

میگویند هر تکه از افرینش نیمه ای دارد هر جز از ان قستی دارد و این انسان بود که با جملاتی مثل " اه تو نیمه گمشده منی " یا به طور دیگر که این روز ها معروف بود " سولمیت من تویی" میزان تفکر و اعتقادات و ارزش هارا پایین می اورند با حرف هایی که حتی به دلیل هم درست نبود . اگر نیمه هم بودند پس جدایی چه معنایی میداد در این بین!؟

نامجون با فکر کردن به موضوعی که هر از گاهی ذهنش را به خود مشغول میکرد سرش را بالا گرفت گیتارش دیگر صدایی از خود بیرون نمی اورد و این نشانه ی خستگی فکری مرد  میداد به ارامی انگشت هایش که ناخن های بلندی داشت و گیتار را به دست گرفته بود کنار گذاشت و این نگاهش را معطوف مرد هایی که  به اسم عشاق و یا همان دوست پسر به جلویش نشسته بودند  ، کرد! 

به مردی نگاه کرد که چشمانش همچو ثهوه ؛ قهوه ای بود.

نمیگفت دریا ، چون همان قطره به قطره دریا هم رنگی نداشت که به ان ابی بگویند  ، اگر میخواست چیزی را با این روش توصیف کند از عمقش میگفت ، از ژرفای بساطش میگفت. پس ان مرد همان قهوه ای بود!

  𝐍𝐚𝐤𝐞𝐝 𝐀𝐧𝐠𝐞𝐥 Where stories live. Discover now