Part 42

27 5 0
                                    

🥀🤍⛓
#truelove.42

لوکی در مقابل تعجب همه بلند شد و با عصبانیت به سمت خروجی کاخ قدم برداشت...
سرباز ها خواستند دنبالش بروند که اودین با لحن محکمی گفت: "به همه دستور بدید کاری به کارش نداشته باشند! اون کاری به آزگارد نداره!"
فریگا با ترس و لرز گفت: "اما گفت میخواد انتقام بگیره..."
اودین زیر چشمی نگاهی به همسرش کرد: "ولی نه از ما! از کسی که این بلا رو سر خونواده‌ش آورده"
سپس وارد اتاقی که سیگین را آن بود شد... دیدن جسم بی‌جان نوه‌ها و سیگین آنقدر قلبش را به درد آورد که بدون هیچ تردید با لحن محکم دستور داد: "اسلیپنیر رو آماده کنید! به مکان مهمی میرم"

*****

کمتر از یکساعت بعد لوکی حاضر بود تا با کشتی پرنده به غار مخفی که میدانست انگر از آنجا به آزگارد آمده برود و رفت...
حوصله سروکله زدن با هایمدال را نداشت و ترجیح میداد از این راه به یوتنهایم برسد!
به داخل غار، کشتی را حرکت داد. جلو تر رفت انقدر که نور های رنگارنگ سرتاسر آنجا را فرا گرفت.
لوکی سرما را حس کرد! بالاخره رسیده بود!
غول‌ها با تعجب به شاهزاده‌شان نگاه می‌کردند...
او را میشناختند! پسر لافی!

لوکی اما‌ برخلاف همیشه پر از خشم و درد بود، اصلا به آنها نگاه نکرد و فقط به سمت مکان مشخصی به راه افتاد! میدانست انگر کجاست.... و میدانست که باید چه کار با او بکند
رفت به آن مکان. فریادی زد که کل یوتهایم به لرزه در آمد: "انــگــر کـــجـــاااااااایــی! انـــگـــر!"
لحظه‌ایی بعد انگر با لباسی شرم‌آور و درحالی که لبخند به لب داشت از غارش بیرون آمد: "اوه! همسر عزیزم! منتظرت بودم! به موقع اومدی..."
لوکی فریاد زد و مشت محکمی بر صورتش کوبید که افتاد! روی شکمش نشست و باز مشتی دیگر بر سرو صورت گیج شده‌اش زد: "همسرم رو از من گرفتی!" مشتی دیگر زد "فرزندانم رو بدون اینکه ببینم نابود کردی" دوباره مشتی دیگر "حالا باید بری همونجا که اونا رفتن!"

آنگر گیج میزد اما با ته مانده‌ی زوری که داشت لوکی را پرت کرد و بعد اینکه خون در دهنش را تف کرد گفت: "من همسر توئم! کسی که بهترین فرزند ها رو ازش داری! پس خفه شو و با من زندگی کن خدای شرارت! اون زن لیاقت تو رو نداره"
لوکی در یک حرکت دست و پای او را با جادو در یخ کرد... انگر میان سخنرانی‌اش بود که با تعجب به خودش در این حالت نگاه کرد: "چ... چه بلایی میخوای سرم بیاری..."
حالا حالتش مثل کودکی بود که می‌خواهد تازه چهار دست و پا را برود با تفاوت اینکه انگر به زمین وصل شده بود و حرکتی نمیتوانست کند...

لوکی از همان جادویی که به وسیله آن سیگین کشته شده بود را به پهلوی انگر زد و جادو در نقطه به نقطه بدنش نفوذ کرد!درد در تک تک سلول‌ها و رگهایش پیچید. فهمید که زمان مرگش فرا رسیده... درحال جان دادن بود...
لوکی از خشم نفس نفس میزد. کمی از خشمش آرام شده بود ولی این دلیلی بر تیکه تیکه نکردن انگر نبود! این حتی یک مقدار کوچک از درد و بلایی که بر سر لوکی آمده بود نبود! انگر بیشتر از اینها باید درد میکشید...
خنجرش را ظاهر کرد و با فریادی به جانِ جسم درحال مرگ انگر افتاد!
دستش را به گردن او رساند و از گردن تا شکمش را پاره کرد، حالا خون بود که روی زمين میریخت... انگر بی‌جان شد اما با دستانش و پایش که در یخ بود حتی نتوانست روی زمين بیفتد!

لوکی دستش را در شکم پاره شده انگر کرد؛ روده‌اش را درآورد و دور گلویش سفت پیچید... پیچید تا نکند راهی برای نفس کشیدن پیدا کند! هرچند انگر حالا مرده بود و این جنازه‌اش بود که داشت تیکه تیکه میشد!
بلند شد و جلوی او آمد؛ زانو زد و دستش را در درون دهان باز انگر برد، زبانش را بیرون کشید و با خنجر برید و بر زمین انداخت... باز دستش را درون شکم او کرد و بعد کمی گشتن کلیه‌اش را درآورد و وارد دهانش کرد... با جادو سوزنی ظاهر کرد و خیلی نامرتب دهانش را دوخت! مثل یک خوک کثیف روی میز شام وقتی که سیب در دهانش است و حسابی کباب شده بود!

با لبخندی که لذت انتقام از آن میبارید به شاهکارش خیره شد... حس کرد هنوز چیزی کم دارد...
انگشتش را در چشم او کرد و هردو چشمش را در آورد و به آن دو سوراخ خالی نگاه کرد... چشم ها را گذاشت روی زمين و پایش را محکم روی آن کوبید.
به یاد دردی که سیگین موقع برخورد آن طلسم و زایمان کشیده بود؛ دامن انگر را کنار زد و خنجرش را تا ته وارد مقعد او کرد، خونی که از میان پاهای انگر جاری بود همچو آبی بر آتش خشم قلب لوکی بود... وضعیت اسف‌بار جنازه انگر مقداری از درد روحش را تسکین داده بود
بالاخره جسم تیکه و پاره‌ی انگر را رها کرد و کناری نشست: "روحت داره به هلهایم میره نه؟ خیلی وقت پیش لیاقتش رو داشتی..."

دستش را درون بدن او برد و قلبش را بیرون کشید... خون از دستانش پایین میریخت... به قلب آنگر خیره شد. حس کرد هنوز دارد میتپد (یا شاید فقط توهم او بود) قلب را با جادو خشک کرد! قلبش همچو کلوخ شد!
زمزمه کنان گفت: "نباید حالا میمردی! حالا که هیچی ندارم! باید همون روزی که قبل از من بهم خیانت کردی میکشتمت! باید وقتی که اومدی تو کاخ و دیدمت میکشمت"
سپس دستش را مشت کرد که قلب پودر شد و با بادی که وزید قلب پودر شده‌ی انگر به هوا رفت... با اشک خیره به آسمان شد، آسمان همیشه طوفانی یوتنهایم... همسر و فرزندانش حالا در والهالا با آرامش زندگی میکردند!

با همان بغض بزرگی که داشت زمزمه کرد: "انتقامتونو گرفتم... اونجا به آرامش برسید...!"
آری! آرامش! چیزی که لوکی هیچوقت نتوانست به سیگین بدهد و انگر به آنها داد...

🥀🤍⛓

True Love (Loki X Sigyn)Where stories live. Discover now