Part 63

17 4 0
                                    

_ سهون

با شنیدن صداش برگشت و با صورت اخم آلودی که این روزا کوچکترین تغییری نداشت به فرد روبروش زل زد

_ آممم، فک کنم باید حرف بزنیم

_ الان نه، منتظرم کای برسه، بعدش شاید حرف زدیم

_ سهو...

بین حرفش پرید و با ولوم بالاتری تشر زد

_ الان نه لی، تنهام بزار لطفا!

لی با ناراحتی ازش دور شد و رفت تو آشپزخونه نشست.

دقایق کند تر از همیشه میگذشت. سهون هر روز ناامیدتر از پیدا کردن برگه ای که زندگی لوهان بهش بستگی داشت میشد. بدخلق تر و عصبی تر از تمام مدت زندگیش شده بود و نه کسی آرومش میکرد و نه اجازه میداد کسی وارد حریم شخصیش بشه؛ لی دست تنها مجبور بود به همه چیز برسه و نبود سهون رو توی کمپانی جبران کنه. از طرف دیگه اوضاع بهم ریخته‌ی کریس و مادرش، که همه دلشون میخواست به هوش بیاد اما حقیقتا هیچکس هم نمیخواست نبود لوهان رو به مادری توضیح بده که دیگه تاب ندیدنِ پسرش رو نداشت.

با سر و صدایی که از باز و بسته شدن در ورودی بلند شد، از فکر کردن دست کشید و دوباره رفت داخل پذیرایی و به چارچوب تکیه داد تا شاهد حرفای اون دو تا باشه.

کای روبروی سهون نشست و با اخمای توهم پاهاش رو روی هم انداخت

_ تا یک ساعت دیگه میرسه فرودگاه، دست کم تا سه ساعت دیگه امانتی رو بهت میرسونم

سهون با چشمای نیمه بازش بهش زل زد

_ خوبه، فقط فراموش نکن اون امانتی که ازش حرف میزنی در حال حاضر منجی زندگی من و لوهان میتونه باشه، پس شیش دونگ حواستو بهش بده تا سالم برسونیش

اونقدر بیحال بود که دیگه تاب شنیدن حرفای کای و حرف زدن باهاش رو نداشت. از جاش بلند شد و سلانه سلانه سمت پله ها رفت. کای و لی نگاهی بهم کردن و لی با نفس عمیقی دنبال سهون راهی شد، با تموم شدن پله ها سمت اتاقی رفتن که احتمالا اون روز بررسی برگه‌هاش بعد دو روز تموم میشد؛ سهون وارد اتاق شد و هیورین اصلا متوجه اومدنش نبود، نه تا وقتی سهون روی زمین و بین خروارها کاغذ نشست و به حرف اومد

_ نیست مگه نه؟

هیورین موهاشو که حسابی طی این دو روز چرب شده بود با چندشی کنار زد و نفسش رو با خستگی بیرون داد

_ آقای اوه، تو رو خدا بس کنین، چرا انقدر ناامیدید؟ همش دو روز گذشته...

سهون با دندون قروچه بین حرفش پرید

_ سه روز، سه روزه که لوهان منو دزدین، سه روزه که اون عوضی آرامشم رو گرفته، تو از چه امیدی حرف میزنی؟

هیورین با حال زاری که تا گریه فاصله ای نداشت روی زمین روبروش نشست

_ من تمام سعی ام رو دارم میکنم، همه تمام سعیشون رو دارن میکنن، همین برای امیدواری کافیه

Gray Heart Where stories live. Discover now