Part 65

14 3 0
                                    

با نشستن هر دوی اونا روبروی هم، آجوما نوشیدنی های داغی روی میز گذاشت و با خم کردن سرش از اونجا دور شد.

سهون نفسش رو بیرون فرستاد و با نگاه گذرایی به کریس لباش رو خیس کرد.

_ خب راستش ما تونستیم یه چیزایی رو پیدا کنیم و حقیقتش من فکر کردم توام اندازه من حق باخبر بودن ازش رو داری

کریس که با اخمای سهون ناخودآگاه اخم کرده بود یکم سرش رو به سمت شونه‌اش خم کرد

_ خب؟

با انگشتاش موهاش رو به بالا شونه کرد و برای چند ثانیه چشماش رو بست تا کلمات درست رو پیدا کنه

_ ببین، لی تونسته یه سر نخای خیلی خیلی کوچیکی از جایی که لوهانمو بردن پیدا کنه اما خب قرار نیست ریسک کنم و با بی فکری پاشم برم اونجا...آمم راستش ما تونستیم یکی از سیاستمدار ها رو که نفوذ زیادیم داره مجبور کنیم بهمون کمک کنه و ...

کریس با بالا بردن دستش حرف سهون رو قطع کرد

_ صب کن صب کن، شما ها چطوری سیاستمدار با نفوذی رو مجبور کردین اونوقت؟ تو چه جونوری هستی سهون؟ چطوری هر خری رو زیر سلطه‌ات میگیری؟

سهون واقعا منتظر این واکنشات بود پس اونقدرام تعجب نکرد

_ توی دنیایی زندگی میکنیم که اگه نخوری خوردنت، پس اونقدرام چیز عجیبی نیست که من مجبورم بخورم تا نخورده نشم!

کریس خنده کوتاهی سر داد

_ همیشه برق آشنای عجیبی تو چشمات داری، چیزی که یادم نیاد کجا و چطوری دیدمش، فقط عجیب آشناس

سهون طبق معمول لباش به پوزخند باز شد

_ اما من هیچ وقت آشنایی با تو رو حس نکردم! همدردی رو شاید اما... غیر این نه

کریس سمت جلو خم شد

_ میدونی برای اولین بار بعد مرگ پدرم وقتی خونمون رو دزد زد اونم بدون بردن چیزی چه حسی داشتم؟

سهون بدون هیچ واکنش خاصی جواب داد

_ شاید حمایت بیشتر از خانوادت؟؟؟

_ نه، حس اینکه پدرم قطعا بعد از مرگش هم به فکر عدالت بوده، که چیزی که نباید دست نااهلش نیفته

سهون چشمای خمارش رو باز و بسته کرد

_ شجاعانه‌اس

_ احمقانه‌اس! میدونی برق چشمات رو از کجا میشناسم؟

پوزخند زد و برخلاف کریس به پشتی مبل تکیه داد

_ تو که گفتی یادت نیست

_ اما حالا یادمه، اوه سهون، پسر ده ساله‌ای که وقتی با پدرم اومدم خونشون توی حیاط داشت به بادیگاردای پدرش به جدیت دستور میداد و وقتی بهم گفتن باهات آشنا بشم تو فقط بهم دست دادی و با اینکه ازم بچه تر بودی اما منو کشیدی کنار و خیلی جدی گفتی "من فقط یدونه رفیق دارم و قرارم نیست با کسی که نمیشناسم و با حماقتش ادای رفیق در میاره دوست بشم" جمله‌ی اون روزت رو هیچ وقت فراموش نکردم و برق چشمات دقیقا مثل امروز بود، دقیقا عین همون حرفایی که چند دقیقه پیش گفتی

Gray Heart Where stories live. Discover now