Part 4: دوستی با منفعت

1.5K 437 197
                                    

توی پارکینگ پارک کرد. به بکهیون نگاه کرد و گفت:"رسیدیم."

بکهیون لبخندی زد و گفت:"ممنونم. امروز خیلی لطف کردید."

و هر دو به دو بچه ای که باطری هاشون تموم شده بود و خوابیده بودن نگاه کردن. چانیول گفت:"لی یول معمولا هیچ وقت انقدر زود خوابش نمیبره. ولی امروز تا نشستن تو ماشین خوابش برد."

بکهیون با خنده گفت:"بودن با هانا انرژیش رو گرفته."

-:"خیلی خوشحالم که با هانا دوست شده. اینطوری ما هم با هم دوست شدیم."

بکهیون لبخندی زد و چیزی نگفت. چانیول گفت:"میگما بکهیون."

بکهیون نگاهش کرد و چانیول گفت:"وقتش نیست دیگه با هم صمیمی بشیم؟"

بکهیون گفت:"واقعا انقدر مهمه که اسمتون رو صدا کنم؟"

-:"اینکه پدر دوست پسرم بهم میگه آقای پارک حس بدی بهم دست میده."

بکهیون نگاهش کرد و چیزی نگفت. چانیول سعی کرد لبخندی بزنه و گفت:"دیگه یه روز با هم وقت گذروندیم. فکر کنم برای صمیمی شدن کافی باشه، مگه نه؟"

بکهیون خندید و گفت:"شب بخیر آقای پارک. و بازم ممنون."

و از ماشین پیاده شد و سمت در عقب رفت و در رو باز کرد و هانا رو بغل کرد. چانیول بهش نگاه کرد و گفت:"امیدوارم زود همدیگه رو ببینیم بکهیون."

بکهیون خندید و گفت:"تلاشتون برای صمیمی شدن قابل ستایشه آقای پارک. با اجازه."

و در ماشین رو بست. چانیول با چشمای قلبی بهشون نگاه کرد و گفت:"خیلی کیوتن."

و از آینه به پسرش نگاه کرد و لبخندی زد و حرکت کرد.

--------------------------------------------

خوشحال بود که امروز به نسبت براشون روز خلوتی بود. نسبتا بیمار کمی برای ویزیت داشت و هیچ عملی براش ست نشده بود. عاشق همچین روزهایی بود. روزهایی که بی دردسر تموم شن. سمت کافه تریای بیمارستان میرفت و هر از گاهی با بیمارها یا پرسنل به رسم ادب سلام میکرد و سرش رو تکون میداد. دلش میخواست یه کافه موکا بخوره و انرژی بگیره و برگرده برای ست دوم کارش ویزیت توی مطب!
با صدا شدن اسمش، سمت صدا برگشت:"آقای بیون؟"

پارک چانیول بود. سعی کرد لبخندی بزنه و گفت:"آقای پارک."

چانیول با ذوق بهش نزدیک شد و دستش رو جلو آورد و گفت:"واو، فکرشو نمیکردم اینجا ببینمتون. فکر میکردم جراح ها همیشه اتاق عملن."

بکهیون لبخند کجکی زد و باهاش دست داد و گفت:"بعضی روزا شاید، ولی خب، بعضی روزا عمل نداریم."

چانیول سر تکون داد و گفت:"خیلی خوبه که اینجا دیدمتون آقای بیون."

-:"ولی نمیدونم بگم منم خوشحالم یا نه! چون محیط بیمارستان محیط خوبی نیست که از دیدن کسی خوشحال شم. چیزی که نشده؟"

Fathers' problems (Completed)Where stories live. Discover now