توی پارکینگ پارک کرد. به بکهیون نگاه کرد و گفت:"رسیدیم."
بکهیون لبخندی زد و گفت:"ممنونم. امروز خیلی لطف کردید."
و هر دو به دو بچه ای که باطری هاشون تموم شده بود و خوابیده بودن نگاه کردن. چانیول گفت:"لی یول معمولا هیچ وقت انقدر زود خوابش نمیبره. ولی امروز تا نشستن تو ماشین خوابش برد."
بکهیون با خنده گفت:"بودن با هانا انرژیش رو گرفته."
-:"خیلی خوشحالم که با هانا دوست شده. اینطوری ما هم با هم دوست شدیم."
بکهیون لبخندی زد و چیزی نگفت. چانیول گفت:"میگما بکهیون."
بکهیون نگاهش کرد و چانیول گفت:"وقتش نیست دیگه با هم صمیمی بشیم؟"
بکهیون گفت:"واقعا انقدر مهمه که اسمتون رو صدا کنم؟"
-:"اینکه پدر دوست پسرم بهم میگه آقای پارک حس بدی بهم دست میده."
بکهیون نگاهش کرد و چیزی نگفت. چانیول سعی کرد لبخندی بزنه و گفت:"دیگه یه روز با هم وقت گذروندیم. فکر کنم برای صمیمی شدن کافی باشه، مگه نه؟"
بکهیون خندید و گفت:"شب بخیر آقای پارک. و بازم ممنون."
و از ماشین پیاده شد و سمت در عقب رفت و در رو باز کرد و هانا رو بغل کرد. چانیول بهش نگاه کرد و گفت:"امیدوارم زود همدیگه رو ببینیم بکهیون."
بکهیون خندید و گفت:"تلاشتون برای صمیمی شدن قابل ستایشه آقای پارک. با اجازه."
و در ماشین رو بست. چانیول با چشمای قلبی بهشون نگاه کرد و گفت:"خیلی کیوتن."
و از آینه به پسرش نگاه کرد و لبخندی زد و حرکت کرد.
--------------------------------------------
خوشحال بود که امروز به نسبت براشون روز خلوتی بود. نسبتا بیمار کمی برای ویزیت داشت و هیچ عملی براش ست نشده بود. عاشق همچین روزهایی بود. روزهایی که بی دردسر تموم شن. سمت کافه تریای بیمارستان میرفت و هر از گاهی با بیمارها یا پرسنل به رسم ادب سلام میکرد و سرش رو تکون میداد. دلش میخواست یه کافه موکا بخوره و انرژی بگیره و برگرده برای ست دوم کارش ویزیت توی مطب!
با صدا شدن اسمش، سمت صدا برگشت:"آقای بیون؟"پارک چانیول بود. سعی کرد لبخندی بزنه و گفت:"آقای پارک."
چانیول با ذوق بهش نزدیک شد و دستش رو جلو آورد و گفت:"واو، فکرشو نمیکردم اینجا ببینمتون. فکر میکردم جراح ها همیشه اتاق عملن."
بکهیون لبخند کجکی زد و باهاش دست داد و گفت:"بعضی روزا شاید، ولی خب، بعضی روزا عمل نداریم."
چانیول سر تکون داد و گفت:"خیلی خوبه که اینجا دیدمتون آقای بیون."
-:"ولی نمیدونم بگم منم خوشحالم یا نه! چون محیط بیمارستان محیط خوبی نیست که از دیدن کسی خوشحال شم. چیزی که نشده؟"
YOU ARE READING
Fathers' problems (Completed)
Fanfictionزندگی مجردی خیلی سخت نیست ولی زندگی بعنوان یه پدر تنها و مجرد خیلی سخته ... اینکه بتونی یه بچه رو بزرگ کنی و حواست به همه چیز باشه تا اون بچه احساس کمبود نکنه، خیلی سخته. و ما دو تا پدر داریم با افکار متفاوت و روش تربیتی متفاوت ... پارک چانیول ۳۶ سا...