پارت ۱۰

635 152 48
                                    

سونگ‌شی سریع خودش رو به ییبو رسوند و از پشت بغلش کرد‌‌. با صدایی که از بغض و گریه می‌لرزید و قطره‌های اشکی که تیشرت سفید ییبو رو خیس می‌کردن گفت:
«چی‌کار کنم که دوباره برگردی پیشم؟ من هنوز دوستت دارم.»

ییبو با قدرت خودش رو از میون دست‌های سونگ‌‌شی بیرون کشید و با اخم‌هایی که مثل گره کور بود، سرد جواب داد:
«فقط کافیه هیچ‌ کاری نکنی و به منم ربطی نداره که دوستم داری! بهتره با خودت کنار بیای، چون من قبلا حرفامو بهت زدم و می‌دونی چقد بدم میاد که دوباره تکرارشون کنم، پس هرچه زودتر راتو بکش برو.»

و بدون اینکه مجالی به اون پسر زرزرو بده، زودتر به راه افتاد و شروع به دویدن کرد.
واسه اینکه از شر این کنه خلاص بشه مجبور بود با جیب خالی تاکسی بگیره تا زودتر جیم بزنه.
تا دو تا خیابون اون‌ورتر رو با آخرین توان دوید و با دیدن اینکه یه تاکسی از دور می‌اومد سریع سوارش شد. درسته پول همراهش نداشت، اما می‌تونست جلوی در خونه حساب کنه!

ییبو سرش رو به پشتی صندلی ماشین تکیه داد و نفس عمیقی کشید. می‌دونست که بعدا به‌خاطر این رفتارش توی دردسر میفته، اما تحمل چیزهای اجباری در زندگیش سخت‌تر از تحمل عواقب کارهاش بود. می‌دونست که فردا بشه افراد سونگ‌جین کَت بسته می‌کننش توی گونی و می‌برنش تا یه درس حسابی بهش بدن!
ولی حداقل می‌خواست یه امشب رو راحت روی تختش لش کنه و فردا رو به حال خودش بذاره...
یه امشب رو دیگه می‌خواست بی‌خیال دنیا طی کنه و نگرانی نداشته باشه. حالا نه اینکه همیشه خدا و هر روز دغدغه و مشغله فکری ذهنش رو درگیر کنه، ولی خب اون هم به‌خاطر روابط ناپایداری که با بقیه داشت تحت فشار بود.
شاید به روی خودش نمی‌‌آورد، اما اون هم از این‌همه رابطه نافرجام و کات کردن‌های سریع دل‌زده شده و هدفش رو از دوست شدن با کسی از دست داده بود. تازه غرها و گیرهای همسایه‌ها هم که جای خود داشت.

شاید این مدتی که جان به‌زور خونه رو باهاش شریک شده بود، طعم یه هیجان متفاوت و در عین حال آرامش دلنشینی رو حس می‌کرد که اون هم به لطف گندی که بالا آورده بود، فکر نمی‌کرد جان اصلا محلش بذاره. ولی خب ییبو هم به پیگیر بودن شهرت داشت. باید یه کاری می‌کرد تا بتونه طناب پوسیده بینشون رو به‌هم متصل کنه.
می‌تونست از همین امشب عملیات ماله‌کشی و ترمیم روابط از هم گسیخته رو شروع کنه!
تاکسی جلوی مجتمع نگه داشت و ییبو رو به راننده گفت:
«چند لحظه صبر کنید برم پول بردارم.»

اما بعد یادش اومد که کلیدش رو جا گذاشته برای همین مجبور شد از سرایدار قرض بگیره:
«عمو گونگ شبت بخیر. می‌شه یه مقدار پول بهم قرض بدی؟ بعدا می‌زنم به حسابت. الان هم گوشیم بالا جا مونده هم دسته‌کلیدم.»

عمو گونگ مردی توی دهه پنجاه سالگیش بود و برخلاف بقیه همسایه‌ها که از ییبو دل خوشی نداشتن، اون ییبو رو کلی دوست داشت و بعضی وقت‌ها با هم توی پارک رو‌به‌روی مجتمع مشروب می‌خوردن.
عمو گونگ با لبخند مهربونش مقداری پول درآورد و با صدای آرومش گفت:
«دیدم با عجله دنبال هم‌خونه جدیدت رفتی احتمالا واسه همین وسایلتو جا گذاشتی. بگیر پسر جان نمی‌خواد پس بدی، به جاش برام از اون کتابای قدیمی دست‌نوشته‌ت بیار.»

یک عاشقانه تصادفیWhere stories live. Discover now