پارت سی و هفت

142 54 13
                                    


پرنسس پیلار و کنت باداخوس، به کاخ بارسلونا دعوت شدند. آنها صبح بعد از عیادتی که خاندان شاه با ولیعهد داشتند به همراه آنها از بیمارستان خارج شدند.

جان پس از این ملاقات بر روی تختش دراز کشید و به حرفهایی که قرار بود زمان ملاقاتش با ییبو به او بگوید، فکر میکرد.

نشستن زیاد بر روی تخت خسته اش کرد. اما چیزی که او را بیشتر از همه کلافه نمود ملاقات خشک و رسمی او با خاندان سلطنتی بود. با فکر کردن به روز سختش اخمی میان ابروانش نشست. قبل از این چرا پذیرش رفتارهای رسمی و سخت درباریان برای راحت تر بود. یادش نمی آمد آخرین بار چه زمانی اینقدر خسته و عصبی شده بود؟ با یادآوری خاطرات کوتاه و شیرینش در کنار دوستان جدیدش، کم کم اخم هایش محو و لبخندی بر لبش نشست. او دیگر جان سابق نبود. هر چه بیشتر به این دوره ی کوتاه که برایش بی شباهت به یک رویای دست نیافتنی بود، فکر می کرد، بیشتر به معجزه بودن اتفاق آشناییس با آنها پی میبرد. او جان جدید را بیشتر دوست داشت و آن را مدیون دوستان تازه اش بود.

آنها به او خانه و گرمایی را بی منت و درخواستی هدیه دادند که هیچ جای دنیا نمونه اش پیدا نمی شد.

افکارش بین زمان حال و گذشته ای نه چندان دور در چرخش بود. کمی که گذشت خاطره ی شب تصادفش را به یاد آورد. با یادآوری اتفاقات آن شب دوباره اخم کرد. صدای مارک در سرش اکو می شد:" عشقم ییبوئه... خودشم میدونه حتی اگه هزار بار منکرش بشه..."

حس عصبانیتش بیشتر و بیشتر می شد. شاید این تنهایی برای فکر کردن بیشتر برایش لازم بود. در خلوتی چند ساعته همه ی روزهای رویایی آبی رنگش را در ذهنش مرور کرد. کسی که در این رویای آبی برای او رنگی طلایی داشت، ییبو بود.

جان بالاخره فهمید که هر فردی در خاطراتش رنگی داشتند، اما آنکه برای او میدرخشید، ییبو بود. دلیلش را نمی دانست. ولیعهد سرانجام نام حسش به ییبو را فهمید اما دلیل پیدا شدن این حس را نمی دانست. بسیاری از دوست داشتن ها دلیلی ندارند. ناگهان آغاز میشوند و هر چه بیشتر به آن فکر می شود کمتر نشانه ای از ابتدای شروعش پیدا می شود. برای ولیعهد دل بستن به ییبو از همین نوع دوست داشتن ها بود. جان ییبو را عاشقانه دوست داشت. با فکر کردن به دیداری که زمان کمی از آن مانده بود، قلبش به تندی شروع به تپیدن کرد.

ولیعهد از ییبو دلخور نبود، او بیشتر دلتنگ و نگران بود. نگران از طرد شدن.

متوجه ی گذر زمان نشد با صدای ضربات کوتاه به در اتاق از افکارش بیرون کشیده شد. کمی خودش را جابجا کرد و به سختی بدن کوفته اش را بر روی تخت بالا کشید. به بالشت پشت سرش تکیه داد:"بفرمایید"
مارتین نیمی از بدنش را از در عبور داد و نیم نگاهی به جان انداخت:"دستوری که دادین انجام شده، مهمونتون تو سالن منتظر اجازتون هستن..."
جان گیج به مارتین نگاه کرد. حالا که ییبو آنجا بود از دیدنش پشیمان شده و احساس ضعف میکرد. مارتین متوجه ی نگاه او شد:"اگه آمادگی ملاقاتی رو ندارین میتونم بهش بگم بعدا بیاد به دیدنتون؟"
جان نگاهی به کف دستانش انداخت. از هیجان زیاد عرق کرده بودند. کف دستانش را بر روی پتو مالید و با لحنی لرزان گفت:"نه... بگو بیاد..."
مارتین سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد. یک دقیقه بعد باز هم صدای ضربات دست بر در اتاق. جان اجازه ورود داد. با ورود ییبو به اتاق با او چشم در چشم شد. زمان برای او در نگاه خیره ی ییبو متوقف شد.

بدون نگاه کردن به مارتین دستور داد:"بیرون اتاق منتظر بمون"
مشاور جوان تعظیم کوتاهی کرده و از اتاق بیرون رفت.

ییبو نگاهش را از چشم او گرفته پوزخند زد:"پس اینطوری دستور میدی؟"
بخشی از وجود ولیعهد این تلخی کلام و کنایه های ییبو را پیشبینی میکرد اما همیشه بخشی امیدوار در وجودش دیداری پر مهر و بخششی بزرگ را طلب میکرد.

سکوت ولیعهد ییبو را جسورتر کرد:"بهت میاد دستور دادن... دستوری برای من نداری؟ ولیعهد؟"
تکه ی آخر را با تاکید بیشتری گفت. جان سرش را پایین انداخته به آرامی گفت:"من میخواستم بهتون بگم... دروغی نگفتم... فقط بنا به دلایلی چیزی که بود رو نگفتم..."
ییبو پوزخند زد:"آآهااا..."
جان سرش را بالا آورد و به پسری که از پنجره به بیرون خیره بود نگاه کرد. دلتنگی او برای ییبو به اندازه ی همان قد بلندی بود که در غروب خورشید با موهایی قهوه ای پشت به او ایستاده و خیره به نقطه ای در ناکجا بود.

جان با همان لحن آرام گفت:"ییبو من به خاطر موقعیتم..."
ییبو برنگشت و با تحکم گفت:"دلیلی نمیبینم کاراتونو برام توضیح بدین والاحضرت..."
جان عصبی غرید:"بذار حرفمو بزنم.."
ییبو با چهره ای بی حس به سمتش چرخید:"این یه دستوره؟"
جان نالان گفت:"نه"
ییبو به سمت در گام برداشت:"پس اگه دستور نیست باید بگم من علاقمند به شنیدن توضیحاتتون نیستم"

به در اتاق رسیده بود و جان شوکه برای نگاه داشتن ییبو، در ذهنش در حال تقلا برای گفتن جمله ای یا کلمه ای بود که ییبو به سمتش چرخید:"از اینکه حالتون خوبه خوشحالم... اما در شان شما نمیبینم که با آدمای سطح پایینی مثل ما هم کلام شین پس دیگه باهامون تماس نگیرین..."

ییبو در را باز کرده از آنجا بیرون زد. جان بهت آلود به درخواست تلخ و معنا دار او فکر میکرد. او هرگز همچین نگاهی به دوستانش نداشت، پس چرا ییبو اینطور حرف زد؟

قطعا در زمان بیهوشی او اتفاقاتی افتاده که جان از او بی خبر مانده. با فکر کردن به این حدس که شاید پای پرنسس در میان باشد، حس بدی پیدا کرد.

ولیعهد قلبا آرزو میکرد حدسش اشتباه باشد. 

The Blue Dream / رویای آبیWhere stories live. Discover now