▪︎ Part 2 ▪︎

72 18 7
                                    

1982.11.4
9:02 PM

کره جنوبی، شهر پوهانگ، انبارشماره ۳

نم نم بارون می‌بارید.
هوا به‌قدری سرد شده بود که بخار هوای گرم از دهان هرکس خارج می‌شد، درجا یخ می‌زد.
"عقربه که روی پنج دقیقه ایستاد، حرکت می‌کنیم"
هیوک، یکی از نوچه‌های هیتاکی، زیرلب زمزمه کرد و دوباره نگاهش رو به سمت ویلای قدیمی دوخت.

جین سعی کرد کاپشن سبز نسبتا بزرگ رو به تنش محکم‌تر بپیچه تا بلکه کمی از سرمای سوزان در امان باشه. زمستون هنوز نرسیده بود و هوا جانسوزانه سرد بود.
این یکی از بزرگترین ماموریت‌هایی بود که شرکت می‌کرد. وقتی هیوک درحال انتخاب اعضا بود و انگشتش روی جین نشست، انگار یک کیسه طلا بین دست‌هاش جا داده بودند. موفقیت توی ماموریت‌هایی که رئیس‌ِ هیتاکی برعهده‌‌اشون می‌گذاشت مثل سکوی پرتابی بود برای موفقیت، برای خوشبختی!

جین‌ که اینطور فکر می‌کرد!

این‌بار ولی کمی فرق داشت. این‌بار جین بجای پادویی و محافظت از ماشین‌ها باید وارد انبار می‌شد. از جزئیات خبری نداشت یعنی هیچ‌کس جز هیوک از جزئیات خبر نداشت. همه فقط باید کیسه آبی‌رنگِ داخل کشوی میزِ کتابخونه رو از اونجا خارج می‌کردند؛ هرجوری که شده، به هر طریقی که می‌تونند!
جین برای بار چندم نگاهی به ساعت شیشه شکسته توی دستش انداخت و برای نشستن اون عقربه روی عدد '5' لحظه شماری کرد.
این فرصت بزرگی براش بود. جین توی مبارزه آنچنان ماهر نبود ولی فرز بود.
میتونست خیلی راحت از بین دست‌های همه خودش رو رد کنه و به اتاق برسه، بدون اینکه حتی ناخونش به خون کسی آلوده شه.
برای همین هیوک او رو قبل حرکت کنار کشید و بهش ماموریت ویژه تری داد.
'اگه‌اون کیسه صحیح‌وسالم به دست هیتاکی برسه تو مستقیم میری سئول!'
سئول...
ساختمان اصلی توی سئول بود.
رفتن به ساختمون اصلی، یعنی جز خانواده هیتاکی بودن و این به معنی یک زندگی تازه بود. یک زندگی که جین آرزوشو داشت!
نگاه دوباره‌‌ای به ساعت کرد و با نشستن عقربه روی عدد موردنظر، سرش رو بالا برد و با علامت هیوک به سمت ویلا حرکت کردند.
چندتا نگهبان سیاه‌پوش دور خونه کشیک می‌دادند که با چندتا حرکت از بچه‌های گروه کلکشون کنده شد.
جین نگاهی به هیوک کرد و باهاش چشم تو چشم شد.
هیوک سر کوتاهی تکون داد و تفنگش رو بالا آورد.
باید حرکت می‌کرد.
آروم قدم‌هاش رو از مسیر اصلی دور کرد و به سمت پنجره پشت ویلا رفت.
پاهاش کمی عضله‌ای تر از وقتی بودن که وارد گروه شده بود. جثش بزرگتر و اخلاقش سردتر شده بود.
هیتاکی همه‌چیش رو تغییر و از او یک سرباز ساخته بود.

هیتاکی براش مثل یک خانواده بود حتی بیشتر، مثل یک امید بود که از راه دور رسیده بود.
توی زندگی لجنی که بعد از فرارش از یتیم‌خونه گذرونده بود، هیتاکی مثل رویا بود.
گروهی که مواد خرید و فروش می‌کرد؛ آدم‌جابه‌جا می‌کرد، آدم می‌ساخت، آدم می‌کشت!
اول جین می‌ترسید. هیتاکی با همه‌ی گروه‌هایی که دیده بود فرق داشت. اون قانون داشت‌. قانونش هم قولش بود.
ماموریت برای افراد گروه مثل یک قول بود. اگر به قولشون عمل می‌کردند جایزه داشتند و این انکار نشدنی بود ولی اگر عمل نمی ‌کردند هیتاکی هم به قولش عمل نمی‌کرد!
درست جلوی پنجره ایستاد.
آروم اون رو بالا برد و با دیدن باز بودنش، مستانه وارد شد.
داخل خونه کمی گرمتر بود.
نگاهش رو به اطراف گردوند و با دیدن درگیری جلوی در و هجوم آدم‌های مسلحِ داخل خونه به سمت بیرون، فرصت رو غنیمت شمرد و به دنبال اتاق مطالعه گشت.
صدای تیراندازی می‌اومد.
باید عجله می‌کرد، وقت کم بود.
قدم‌هاش رو به سمت ضلع شرقی خونه برداشت و به سمتی یکی از درهای قهوه‌ای رنگ رفت.
قبل از گرفتن دستگیره‌اش، تیری درست از کنار گوشش رد شد. 'هین' بلندی کشید و نگاهش رو به عقب داد. مرد مو بلندی درحالی که هفت‌تیر سیاه‌رنگی دستش بود، به سمتش می‌دویید.
نفسش رو حبس کرد و محض اطمینان دست داخل جیبش برد، چاقوی کوچیکش رو بین مشتش گرفت و به دنبال پناه‌گاهی دویید.
همین الان ضربان قلبش روی هزار بود.
جین به صدای تیراندازی ها عادت داشت، از خون و چاقو و اسلحه نمی‌ترسید ولی از مرگ؟
چرا.
می‌ترسید. خیلی هم می ترسید.
نفسش رو محکم بیرون داد و پشت یک ستون پناه گرفت.
جنگ راه افتاده‌ی بیرون خونه حالا راه به داخل پیدا کرده بود و اوضاع درهم بود.
مطمئناً اون در قهوه‌ای به اتاق مطالعه باز نمی شد وگرنه اون مرد مو بلند به محض دور کردن جین وارد می‌شد و کیسه رو از اونجا خارج می‌کرد.
جین نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن در قهوه ای رنگ دیگه‌ای در انتهای راهروی کوچک خونه، اون رو هدف قرار داد.
نگاهی به راهش انداخت.
سه نفر اونجا حضور داشتند که همه درگیر بودند.
می‌تونست یکجوری از کنارشون رد شه ولی مشکل اصلی...
"سرتو بیار پایین!"
با داد یکی از هم گروهی‌هاش سرش رو پایین آورد و تیر درست از بالای سرش رد شد.
مشکل اصلی تیراندازی بود!
نگاهش رو دوباره گردوند و همه جوانب رو در نظر گرفت. میز خاطره کوچیکی کنار کاناپه پاره شده قرار داشت، به عنوان پناهگاه موقت جای خوبی به‌نظر میومد.
نفس دوباره‌ای گرفت و به فرزترین حالتی که میتونست خودش رو به سمت میز برد.
درست کنار پاش فردی خونین به زمین افتاد و کمی جا خورد ولی با برخورد تیر دیگه‌ای به کنار پاش، تندتر به سمت میز رفت و پشتش پناه گرفت.
نفسش رو محکم بیرون داد و برای لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست.
ریسک زیادی کرده بود. ولی یک حسی بهش می‌گفت اون در همون دریِ که دنبالشه.
طوری که هر سه آدم نزدیک‌ اون سعی در محافظت ازش داشتند، مهر تایید افکار جین بود.
چشم‌هاش رو باز کرد و به راه باقی مونده دوخت.
اون راهرو نزدیک به در ورودی بود و جنگ بالا تر گرفته بود.
یا باید مبارزه می‌کرد تا با سپر قرار دادن دیگران از خودش محافظت کنه یا باید انقدر سریع پشت هر شخص درحال مبارزه پناه می‌گرفت تا سالم به اتاق برسه. درحال فکر بود که فریاد هیوک رو شنید.
"پلیس‌ها! پلیس‌ها اینجان!"
با فریاد خشمگین مرد، ضربان جین بالاتر رفت.
ماموریت درحال شکست بود.
اون باید هرطور شده به اون کیسه می‌رسید.
نیاز به سرعت داشت. باید فرزتر از همیشه کار می‌کرد.
نگاهی به کاپشن بزرگش انداخت و بی فوت وقت، سریع درش آورد.
تیشرت سیاه رنگی زیرش داشت.
همین کافی بود. اون کاپشن دست‌وپا گیر بود.
نگاه دیگه‌ای به راهش انداخت و چشم‌هاش رو برای ثانیه‌ای بست. باید تمرکز می‌کرد. درست همونطوری که وقتی یتیم خونه بود از زیر دست مادرِ خونه فرار می‌کرد تا بتونه از کچل کردن موهاش جلوگیری کنه، باید همون طور از زیر دست همه افراد اسلحه به دست در راهش فرار میکرد.
برای بار چندم نفسی گرفت.
"نارنجک! اون‌نارنجک داره!"
با این حرف نفس داخل سینه‌اش حبس شد و نگاه درشتش برگشت.
همون‌مرد مو بلند بود.
از اون در قهوه‌ای خارج و در دستش نارنجک بود.
اون‌کیسه چقدر مهم بود که بخاطرش داشت کل خونه رو می‌فرستاد روی هوا تا اثری ازش نباشه!
چشم‌های جین درشت شد.
نه نه نه!
این آخرش نبود، این نباید آخرش می‌بود.
فریاد بلندی از روی خشم کشید و همون لحظه که مرد موبلند دستش رو به سمت ضامن برد، هیوک رو دید که به سمتش میپره و اون رو داخل اتاق هل میده.
درست در همون لحظه همه چی سیاه شد.
جین سرش رو محکم‌گرفت و به عقب پرت شد.
صدای سوت توی سرش می‌پیچید.
اتاق به آتش کشیده شد.
میتونست فریاد های گنگی رو بین صدای سوت بشنوه.
صدای آژیر میومد.
دست‌هاش رو کمی از سرش فاصله داد و به در قهوه‌ای موردنظرش نگاهی انداخت.
در باز بود.
جین چشم‌هاش رو برای بهتر دیدن باز‌وبسته کرد و دوباره نگاهی بهش انداخت.
در باز بود و جلوش خالی!
درد توی بدنش پیچیده بود.
تموم تنش گز گز میکرد ولی نباید فرصتش رو از دست میداد.
حالا که زنده بود نباید بیهوده وقتش رو تلف میکرد.
خودش رو آروم روی زمین کشوند و دستش رو به دیوار گرفت.
آتش درحال نزدیک شدن بود.
فریاد کوتاهی از درد پاش کشید و از جاش بلند شد.
"باید به اون کیسه برسم...باید...به اون کیسه...برسم!"
با درد زیر لب زمزمه ‌کرد و درحالی تکیه‌اش رو از دیوار برنداشته بود، به راه رفتنش سرعت داد.

FearOù les histoires vivent. Découvrez maintenant