لویی رشته های باریک و ظریف سرنوشت رو میدید که به زیبایی و آهستگی بین خودش و دایان تشکیل میشن ، برخلاف چیزی که پسرک سعی داشت نشونش بده، از دست دادن هری، نه خیلی واضح اما قطعا اون رو آسیبپذیر تر از سابق کرده بود و شاید این دلیلی بود که ظرف چند روز ناقابل کمی از دیوارهای ضخیم دورش فاصله گرفت و اجازه داد ارتباطش با جین و لویی رو بهتر بشه . حالا دیگه غرغرها و سردیهاش نسبت به شیطنت و های انرژی بودن پسرعمهاش کمتر شده و معمولا سعی میکرد حتی اگر اون رو همراهی نمیکنه حداقل کنارش بنشینه و تماشاش کنه که این تاثیر بسزایی تو ارتباطات و دانشهای اجتماعی دایان خام داشتن و لویی فقط میتونست بابتش خوشحال باشه
از اونجایی که هنوز مثل جین به مدرسه نمیرفت صبح ها جهت سرگرم شدن با لویی به شرکتش میرفت و خوشبختانه بچه بدقلق و آزاردهنده ای نبود ، معمولا با دقت به فرایندها و اتفاقات خیره میشد و گاهی هم سرش رو گرم میکرد با بازیهایی که جین به زحمت طبق سلیقه اون پیدا و در موبایل لویی نصب کرده بود تا ظهرها که فیبی همزمان با برداشتن جین از مهد به دنبال دایان هم میومد ، این یک روزمرگی نسبتا ثابت بود که بچه ها اعتراضی بهش نمیکردن و حالا باهاش خو گرفته بودن
خلاصه که زندگی با جریان غمانگیزی در حرکت بود ، دیگه کسی پیدا نمیشد که اسمی از هری بیاره و این خیلی سوزناک اما مایه آسودگی خیال بود ، همه وانمود میکردن لویی از ابتدا یک پدر مجرد بوده و کمکش میکردن از چالش هاش گذر کنه . حتی زین و نایل و شان هرروز باهاش تماس میگرفتن تا مطمئن بشن همه چیز خوبه ، گاها لویی دوست داشت همین سوال رو از زین بپرسه اما زین هیچوقت از اون تایپ هایی نبود که سفره دلش رو باز کنه و احتمالا وقتی حضورا همدیگه رو میدیدن باید بهش رسیدگی میکرد ، البته اگر روزی همدیگه رو حضورا ببینن ... ! بهنظر میومد هردو روزهای شلوغی رو میگذرونن
اون روز هم لویی طبق روتین به شرکت رفته بود تا با فرو کردن سرش تو نقشه ها و گذران وقت توی جلسات احساس عادی بودن بهش دست بده ، البته اون در زمان مواجهه با مشکلات عموما خودش رو با دود و الکل و اوقات فراغت های افراطی خفه میکرد اما در کمال تعجب، این بار بیشتر تمایل داشت حس کنه در یک کار مفید غرق شده و در این امر به خودش هیچ فرصت استراحتی نمیداد اما حضور دایان مسبب میشد حواسش بیشتر جمع وعده های غذایی باشه پس نگاهی به ساعت انداخت و وقتی متوجه شد که زمان ناهار رسیده، لپ تاپش رو بست و همزمان با شکستن قلنج گردن دردناکش که از صبح خم مونده بود، گفت
_ دای، وقتشه که ...
سرش رو بلند کرد و وقتی متوجه شد پسرش اونجا حضور نداره حرفش نصفه موند و یک مار موذی از جنس اضطراب دور قفسه سینهاش پیچید و اون رو با حالت خفقان آوری فشرد ، بخشی از وجودش میدونست دلیلی برای نگرانی نداره ، به هرحال نگهبان ها و کارمندها با اون پسر آشنا بودن و قطعا اجازه نمیدادن از ساختمون خارج بشه ، خود دایان هم بچه دردسرسازی نبود و قوانین رو میدونست اما روح رنج دیده لویی این حرفها حالیش نبود . مثل یک پارانوئیدی تمام عیار همیشه زمزمه این رو داشت که مبادا عزیزترینش یک بار دیگه از دست بره
YOU ARE READING
Black Sea
Fanfictionزیباترین اتفاقات زندگیام اصلا در لیست «کارهایی که باید انجام بدهم» نبودند. #1 one direction