با خشم مسیر ورود به اتاقش رو طی میکرد..
چندی پیش شاهد برادرش بود.. هیون پسرک لطیف و شیطونی بود.. و هیچوقت فکر نمیکرد توی حالتی ببینتش که از درد به روش میخنده و با مقاومت تمام حرفش رو با خندهی بلندی فریاد میزنه..هیچ مکالمهای نداشتن.. بعد از اون محاکمهی کوفتی بعد از سه روز جهنمی امروز به ملاقات برادری رفت که پشت سلولها با نهایت ضعفی که بخاطر زخمهاش ایجاد شده افتاده و.. با ابری که توی چشمهاش حلقه زده بود.. تنها به برادرش خندید..
عصبی بود.. از پیدا نشدن جونمیون.. از فرار پارک یول.. و از نشنیدن هرچیزی دیگه جز درخواست وزرا برای مجازات خائنین..
با اخم راه میرفت که لحظهای چشمهاش چیزی رو دید..
ایستاد.. و قدمی عقب برداشت..
خشمگین به شاخه نرگسی که روی نرده قرار داشت خیره شد..دستهاش مشت شدو خشمگین خطاب به افراد پشت سرش توپید
+جلوتر نیاید.. میخوام تنها باشم..
و بدون اینکه از حرکت نکردنشون مطمئن بشه به راه افتاد.. قدمهاش سریعتر شدو با شتاب در اتاقش رو باز کرد.. که طبق انتظارش باهاش روبرو شد..
جونمیونی که دیگه لباس سلطنتی نپوشیده و شالی برای مخفی موندن روی سرش انداخته بود..در رو با شتاب بستو خشمگین با دو قدم بلند خودشو به جونمیون رسوند.. بازوهاش رو چنگ زد و رو به چشمهایی که هنوزم اون نقش معصومانهاش رو حفظ کرده بود زمزمه کرد.. با خشم و از پشت دندونهای کلید شده زمزمه کرد
+چطور تونستی.. چطور جرعت کردی بهم خیانت کنی میون..
لبخندی غمگین روی لب میون نشست و اهسته جواب داد
-گل نرگس رو شناختین.. بخاطر تمام خاطراتی که باهم داشتیم فهمیدین اینجام.. اما یه بار توی خائن بودن ما تردید نکردین؟؟
+توی چی تردید کنم؟وقتی همه اون نامهی کوفتی رو خوندن و من با چشمای خودم اسمتو توش دیدم چه تردیدی باید میکردم؟؟
دستش بالا اومدو روی سینهی پادشاهش نشست..
-به ما نه.. به قلبتون اعتماد نداشتین؟؟.. بهتون قول دادم با حقیقت برگردم.. و الان اومدم.. اومدم تا بهتون بگم چه کسی پشت تمام این اتهاماته..
نگاهش با التماس توی چشمهای سرخ هون چرخیدو پیرهن اون رو چنگ زد..
-به قیمت جونم پا اینجا گذاشتم تا بهتون بگم اشتباه میکنین.. اونقدر سخاوتمند هستید که بپذیرید و فرصت نشون دادن بهم بدید؟؟
پوزخندی روی لب هون نشست و ازش فاصله گرفت..
+ینی اونقدر احمق فرضم کردی که فکر میکنی بازم بهت اعتماد میکنم؟؟..
با ناامیدی بهش چشم دوخت و قدمی جلو گذاشت بلکه قانعش کنه..
-من اعتماد کردم.. به عشقمون اعتماد کردم و به اینجا اومدم..
YOU ARE READING
agate
Fanfictionagate(آگات) خلاصه: وقتی آگات مهرهی قدرت و زندگی همراه سهون ناپدید شد.. هیچ موجودی امیدی به برگشتن و برگزیدن صاحبش نداشت و این بهترین فرصت برای شیاطین شد تا در تقلا برای تسخیر جهان باشند.. اما.. سرانجام سوهو، نگهبان بزرگ رو بیدار کرده و صاحب آگات و...