پارت یازدهم

53 25 5
                                    


هنوز بیست و چهار ساعت هم از آخرین دیدارش با جان نگذشته بود که مجبور بود دوباره او را ببیند.

بعد از هماهنگی و راهنمایی منشی شرکت، حالا مقابل دفتر جان ایستاده بود. دستش را چند بار برای در زدن بالا برد اما هر بار پشیمان شد. کلافه نفس را بیرون داد. اخم کرد و دستش را بالا آورد. در زودتر باز شد.

جان لبخند زنان به ییبوی شوکه نگاه میکرد:"سلام... خوش اومدی!"

ییبو سرش را تکان داد:"ممنونم"
جان در را نگه داشت و کمی عقب رفت:"بیا تو"
ییبو وارد اتاق شد. جان حرکات ییبو را زیر نظر داشت. بعد از نشستن ییبو در را بست و به سمت میز کارش رفت. پشت میز نشست و گوشی روز میز را برداشت. رو به ییبو پرسید:"قهوه یا چای سبز؟"
ییبو به جان زل زد. به نظر می رسید در حال تجزیه و تحلیل سوال جان است. چند ثانیه مکث کرد و جواب داد:"آیس لته"
جان لبخندی زد و سفارشش را به منشی داد.

جان دو دستش را بر روی میز تکیه داد و کمی به سمت ییبو خم شد:"خب؟"

ییبو با لحنی جدی پرسید:"خب؟"

جان از پشت میزش بلند شد و به سمت ییبو رفت و روبرویش نشست. پا روی پا اندخت و یک دستش را بر دسته ی مبل تکیه داد:"اومدی تا سند انتقال سهام رو ببری درسته؟"
ییبو اخم کرد:"نه... اون فقط یه بازی بود... من عادت ندارم چیزیو مفتی از کسی قبول کنم"
جان سرش را تکان داد:"درسته... منم نمیخوام مفتی چیزیو بهت بدم"
ییبو از جواب جان جا خورد اما سعی کرد خونسردیش را حفظ کند:"پس بیا قانونی همه چیو روشن کنیم"
جان کمی به ییبو نگاه کرد. منشی با دو خدمتکار که هر کدام در پیشدستی زیبایی یک آیس لته داشتند، وارد شد. بعد از گذاشتن فنجانها از اتاق خارج شدند.

ییبو نگاهش خیره به فنجانش بود. جان گفت:"تو اومدی تا رضایت منو برای پذیرش اون ایده ات بگیری... در مورد استفاده از خواننده ها و بازیگرهای از رده خارج شده به عنوان مدل اینا... درسته؟"
ییبو سکوت را ترجیح داد. جان به سمت فنجانش خم شد:"من دیشبم گفتم که همه ی این چیزایی که اینجا میبینی مال توئه و قرارم نیست حرفم عوض شه اما از اونجایی که از من بدت میاد و دوست نداری چیزیو راحت ازم قبول کنی پس منم شروط خودومو میذارم... موافقی؟"
ییبو هم فنجان قهوه اش را برداشت و بدون نگاه کردن به جان گفت:"میشنوم..."

جان پوزخند زد:"قبل از هر چیزی باید اینو یاد بگیری که برای رسیدن به یه نتیجه ی عالی تو یه معامله، به چشمهای طرف مقابلت نگاه کنی و بهش احترام بذاری وانگ کوچک"
ییبو فنجان قهوه اش را محکم بر روی میز کوبید.

صدای بلند آن منشی جوان را به اتاق رییس کشاند:"قربان خوبین؟"
جان بی توجه به منشی، خونسرد جواب داد:"خوبم... برو بیرونو تا نگفتم کسی نمیاد تو"
جان سرش را بالا آورد و خیره به ییبو سرخ شده از عصبانیت گفت:"میتونی برای نشون دادن اعتراضت حرف بزنی نه اینکه این رفتارهای کودکانه رو از خودت نشون بدی!!"

ییبو پوزخندی عصبی زد:"تو مسخره ام کردی؟ فکر میکنی کی هستی یا تا چه حد بهم نزدیکی که منو با لقبی که مادرم بهم داده صدام میکنی؟"
از شب قبل و بعد از اتفاقات و حرفهای رد و بدل شده بین ییبو و او، جان در بدست آوردن ییبو شجاع تر و مصمم تر شد.

ولیعهد جوان فهمید اولین قدم در نزدیکی به ییبو، مرور گذشته و باز کردن کلافهای سر در گم آن است. قبل از آمدن ییبو به دفترش بارها با خودش مرور و فکر کرده بود چطور این کار را انجام بدهد. اگرچه عشقش به ییبو، عمری ده ساله داشت اما تجربه اش در عاشقی کردن کم بود.

تنها نتیجه ای که از ساعتها فکر کردن به ذهنش رسید، خشمگین کردن ییبو بود. ییبو را به خوبی می شناخت و می دانست برای حرف کشیدن از او باید کلافه و عصبانیش کند.

جان با همان خونسردی ظاهریش گفت:"من؟ شاید کسی که ده ساله میشناسمت... تو رو خانواده ی خودم میدونم و ..."
ییبو عصبانی حرفش را قطع کرد:"تو؟؟ خانواده؟ تو زندگی واقعیت خانواده نداری اما برای من ادعای خانواده بودن میکنی؟"
کلمات مانند تیری سمی از دهان ییبو بیرون ریختند. ییبو بدون منظور و فکر واقعیتی سنگین را بی رحمانه به صورت جان کوبید.

چند ثانیه سکوتی سنگین بین هر دو برقرار شد.

با تکخند جان این سکوت شکست:"تو خیلی بی رحمی ییبو... میدونستی؟"
جان به چشمان ییبو زل زد. چشما جان اشکی بود و لبخند کج نشسته گوشه ی لبش، تلخ.

ییبو نمی دانست تصور اوست یا واقعا جان را شکسته می بیند. شاهزاده ی جوان از جایش بلند شد. نفس عمیقی کشید:"وقتی نینا چان تو بیمارستان ازم خواست تا زیر تیغ جراحی بره میدونستم در هر حال دارم تفرتتو به جون میخرم... وقتی هم مارک اون اتفاق براش افتاد هم میدونستم مورد نفرتتم... فقط هیچ وقت نفهمیدم چرا ازم متنفری؟ همیشه، تموم این سالها... پیش خودم میگفتم شاید چون فکر کردی دارم تظاهر میکنم؟؟ از اینکه خودمو بیشتر از تو، تو چشم بقیه بیارم یا هر چی... تمام تحلیلام به هیچی نمیرسید... برای دیده شدن نیاز به این کارا نداشتم و ندارم... چون واقعا شما رو خانوادم میدونستم... اما الان جوابمو گرفتم... میدونی چیه؟ گاهی اوقات برای متنفر بودن نیازی به دلیل خاصی نداری... تو ازم متنفری چون میخوای بخشی از وجود خودتو با تنفر نسبت به من ببخشی... تو نمیتونستی عشق مارک رو بپذیری پس من شدم مقصر برای شستن حس عذاب وجدانت و سالها اینطوری خودتو آروم کردی... تو نتونستی جواب منفی پزشکها رو قبول کنی و نمیخواستی شانس ادامه ی زندگی برای نیناچان رو بهش بدی اما من کمکش کردم تا امتحانش کنه، با اینکه جوابش ترک کردن ما شد... برای همین تو دنبال یه نقطه برای نفرتت گشتی تا غم سوگواری و همراه نبودنت با خواسته ی مادرت رو توجیه کنی... کی بهتر از من ییبو؟ با همه ی اینا من دوستت داشتم و اینجا موندم... همیشه منتظرت موندم... اما دیگه نمیخوام خودمو بیشتر از این بشکونم... میتونی بری..."
ییبو خشکش زده بود. جان به سمت در اتاقش رفت و بدون نگاه کردن به ییبو گفت:"قراردادتون سر جاشه آقای وانگ... برخلاف خیلی ها من به تعهداتم وفادارم... میتونین برین... من یه جلسه ی مهم دارم"
شاهزاده از اتاق بیرون زد و منتظر جوابی از ییبو نماند.

The Blue Dream / رویای آبیWhere stories live. Discover now