سخن نویسنده:
سلام گلگلیهای من...سورپرایز!
تولد مکنهی عزیزدلمونه...پس این اومدن لازم بود...
به امید اینکه جوجه کوچولومون خیلی زود پیشمون برگرده و با حضور خوشگلش یه اکسوی نه نفری ناز برامون هدیه بیاره...
این آرزوی همهی ماست اینطور نیست اکسوال؟
پس این آرزو اینجا توی این چپتر میمونه تا وقتی به خوشی اتفاق بیفته♥️پارت بیشتر از ۵هزار کلمه...
در آخر ممنونم از همه عزیزای دلم که به پارت قبلی نظر دادن...حقیقتا انقد بابتش ممنونم که باعث شد به همچین سورپرایزی فکر کنم...اینو یه عشق در نظر بگیرید مخصوص خودتون...🌺🌺🌺🌺
به محض بیدار شدنشون با حالت معذبی که بینشون به وجود اومده بود از غار پنهان شده بیرون زده و با دلواپسی به طرف کلبهای که با هم ساخته بودند به راه افتاده بودند...
تمام مسیر پسر عقابی دنبالش میکرد بدون اینکه ازش سوالی بپرسه یا بخاطر دیشب تحت فشارش بذاره...انگار بتا ترجیح داده بود بهش آزادی بده تا درست و حسابی به این شرایط پی ببره و با عقل سر جا اومدهای توضیحی براش وسط بذاره...
سهون اقرار میکرد توی این فرصتی که بهش داده شده بود مستی از سرش پریده و رفته رفته متوجه اوضاع شده بود...
دیشبشون رو خوب و واضح به یاد میآورد. زخمی شدنش، از دست دادن عقلش بخاطر بوی خون پسر عقابی و در نهایت قانون شکنی های بعدی...
آلفایی که میون زمستون رسیده بال میزد و آشفتگی به موهای مشکیش مینداخت با یادآوری گازهای که دیشب از گردن بتای بال طلایی گرفته بود گونهای سرخ کرد و توی همون حالت پروازش به شرمندگی رسید...
به هیچ وجه نمیشد دیشب رو فراموش کنه یا زیرش بزنه، اونم وقتی بلوط خوش آیند و دلربایی که از تن پسر کنارش بلند میشد و با حس خوشایندی به زیر بینیش میومد...
حقیقت این بود حتی اگه پای رایحهاش هم وسط نبود قصد نداشت اتفاقات دیشب رو انکار کنه یا از زیر بار اتفاق افتادنش در بره...قصد نداشت چون با حماقتش زندگی بتای کنارش رو ازش دزدیده بود و حالا بخاطر این اشتباه خودش رو گناهکار میدونست...باید جوابگو میبود، به پسر بال طلایی که در سکوت کنار بال میزد و همراهیش میکرد...باید مسئولیت اشتباهاتش رو میپذیرفت و درست مدیرتشون میکرد چون این تنها راه جبران کردن این خطا بود...
دیشب با جونگین پروسهای برقرار کرده بود، خونش رو نوشیده و با رایحهی بلوطش دور تنش قلمرویی رو تعیین کرده بود، حتی رابطهی شگفت انگیز نصف و نیمهای رو باهاش جلو رفته بود، سهونی که با فکر به تمام اتفاقات پیش افتاده تپش قلبی گرفته بود اعتراف میکرد بخاطر تک تک ماجراهای اتفاق افتاده دور از انتظارشون شوکهست ولی اصلاً بابتشون احساس پشیمونی نداره...شاید چون مدتها پیش توی اعماق ذهنش به همچین رویاهای فکر کرده بود و پنهانی و مخفیانه براشون خیال پردازیهای سر داده بود...

YOU ARE READING
𝓐𝓴𝓪𝓲 𝓲𝓽𝓸
Romance🦋عنوان: نخ قرمز سرنوشت 🦋ژانر: فانتزی، سوپرنچرال( تلفیقی از دنیای امگاورس، ومپایری، هایبردی)، انگست، رمنس، اسمات، کمی خشن 🦋کاپل ها: چانبک.....کای و سهون....کایهون یا سکای بودنش در طول داستان مشخص میشه...ورس نیست... 🦋خلاصه: مثل تمام اُمگاهای پروا...