بچههای مدرسه لهجهی ایرلندی نایل رو مسخره میکردن. به جای هوران، هور (فاحشه) صداش میکردن و دستش مینداختن. نه این که نایل مثل من بزنتشون، بلکه به جرم متفاوت بودن، باید طرد میشد.برخلاف من، به نظر نمیاومد با این قضیه مشکلی داشته باشه. اون هر روز به کنج خلوت من، گوشهی حیاط میاومد و نقاشی کشیدنم رو تماشا میکرد. آخر زنگ تفریح هم کاغذی که دور مینداختم رو با دقت صاف میکرد و لای کتابش میذاشت. نمیدونم چندبار این کار رو تکرار کرد. شاید هفتهها!
بالاخره یه روز بعد از تموم شدن نقاشیم به طرف نایل درازش کردم: «بیا، مال تو!»
-«جدّی؟ برای من؟»
از تعجب دهنم باز بود. خنگ! چرا این قدر خوشحال شد؟ از چشمهای آسمونیش خوشی و سپاسگزاری میباره. حالا چه فرقی کرد؟ اون که در هر صورت نقاشی من رو برمیداشت. من فقط خواستم زحمت صاف کردن چروکهاش رو از روی دوشش بردارم.
نایل آهسته گفت: «تو خیلی معرکهای زین!»
این جمله تا ته قلبم رو سوزوند. با دهن باز اون جا نشسته بودم و سوزشی رو که توی تمام بدنم میپیچید حس میکردم. میسوخت ولی حس خوبی داشت. انگار داشت انباری از خاطرات بد رو میسوزوند. هیچ کس، هیچ وقت، هرگز این حرف رو به من نزده بود. البته مامانم گفته بود ها! ولی... مامانها همیشه از این حرفها میزنن. در حقیقت اگر بچهی خودش به نظر خودش معرکه نیاد، یه جورهایی تربیت خودش رو زیر سؤال برده دیگه، مگه نه؟ و این چیزیه که هیچ آدم بزرگی هرگز بهش اعتراف نمیکنه.
فقط تونستم بگم: «امممم... جدّی؟»
-«آره! نقاشیهات فوقالعادهان! تو بهترین نقاشی هستی که تا به حال دیدم.»
توی عالم بچگی هیچ حواسم نبود که این جوجهی ایرلندی اصلاً به عمرش نقاش جز من ندیده. این حرفش تأثیر عمیقی روم گذاشت. یه چیزی ته دلم شروع کرد به جوانه زدن و چهرهی سرخ و سفید این پسر بلوند با اون لبخند شاد و بیخیالش، برام پررنگ شد.
نایل، بین دنیایی که رو به کمرنگ شدن میرفت، واضح و پررنگ شد.
...
من به لبخند نایل جواب دادم و با اعتماد به نفس به صندلیم تکیه زدم.
-«سلام به همگی! سم هربرت هستم، امروز با برنامهی "دنیای هنر"...»
مدتی که سم رودهدرازی میکرد به زنی که کنارم نشسته بود نگاه کردم. وقتی به طرفش برگشتم روش رو به سرعت چرخوند و سرخ شد. اوه! انگار یکی داشته جذابیت معروف آقای مالیک رو دید میزده! یه نشخند گوشهی لبم نشست.
اون موهای بلوندش رو خیلی خوشگل فر داده بود. کت و دامن صورتی جیغ پوشیده بود و گوشوارههای طلاییش تا روی شونههاش پایین اومده بود. نمیتونم بگم تیپ مورد علاقهی منه، ولی لااقل صورتش زیباست.
YOU ARE READING
Stupids
Fanfiction«احمقها» من معمار نیستم ولی میدونم پیش از این که قصر بسازی باید آلونکت رو خراب کنی. نمیتونی روی همون زمینی که آلونک داری قصر رو هم بخوای. قبل از این که برجت دهها متر بالا بره... اول باید چند ده متری رو پِی بکنی و پایین بری. من معمار نیستم ولی زی...