وقتی بچهای فکر میکنی هیچی نیستی! کوچیک و ضعیف و بیمقداری و هیچ تأثیری رو دنیا نداری. تو حتی برای معمولیترین کارهات هم باید از بزرگترت اجازه بگیری یا کمک بخوای.جوون که میشی فکر میکنی خفنترین بشر روی زمینی! دنیا توی دستهای توئه و فقط کافیه اراده کنی تا بترکونی! همهی چشمها به سمتت خیره شدن و تو مرکز توجه و امید همهای. تو میتونی همه کار بکنی و هر موجودی در برابر ارادهی پولادین تو سر تعظیم فرود میآره.
بعد از این دو مرحله یه مرحله هست که ربطی به سن نداره. آدمهایی که نتونن بعد از مرحلهی شمارهی دو، پا توی شمارهی سه بذارن دوباره یه گام به عقب سقوط میکنن و حس دوران بچگی براشون برمیگرده یا تا آخر عمر توی مرحلهی دو گیر میکنن و فکر میکنن خیلی خفن و باحالن.
اما مرحلهی سوم... مرحلهایه که تو میدونی جزئی از جهان هستی. این طور نیست که هیچ کار نتونی بکنی و جوری هم نیست که بتونی همهی دنیا رو زیر و رو کنی. تو خواسته یا ناخواسته تأثیر میذاری و باید تلاش کنی بهترین تأثیر رو بذاری. چون فقط تو میتونی اون کار رو بکنی و اگر تو انجامش ندی، اون دیگه هرگز اتفاق نمیافته... پس تو خیلی مهمی!
وقتی با آلیشیا ازدواج کردم اواخر مرحلهی دومم رو میگذروندم و فکر میکردم میتونم با یه حرکت دستم اون مانع کوچولوی مزاحم سر راه رو محو کنم اما...
خوب... فقط آرزو میکنم همهی آدمهای دنیا بتونن از مرحلهی دو عبور کنن. احتمالاً رو مخترین و مزخرفترین مرحلهی زندگیه!
...
-«میشه آبغوره گرفتن رو بس کنی؟»
با کلافگی این رو پرسیدم ولی در عوض آلیشیا بدتر گریه کرد. با گریه گفت: «آخه اون عوضی بعد این همه سال اومده چه غلطی بکنه؟»
-«بیخیال اون مرتیکه شو! من رو دست کم گرفتی؟ من تا حالا به تعداد موهای سرت از این آدمها پیچوندم. بخواد غلط زیادی بکنه کلّهاش رو میکَنم.»
-«آخه تو که نمیشناسیش چه جور آدمیه!»
با تأسف سر تکون دادم. آلیشیا هنوز نفهمیده من کیام! با گریه ادامه داد: «اون... اون خیلی آشغاله. من شونزده سالم بود و اون اولین بوسهام بود. خ... خیلی جذاب و باحال بود... البته پسر بدهی محل هم بود ولی من احمق گول فریبندگیاش رو خوردم. من تا اون موقعش با هیچ کس نبودم و اون گفت عاشقمه و چون همهی دخترهای دیگه دنبالش بودن، من فکر کردم خیلی باحالم که عاشقم شده. اون حتی به خاطر من یه مدت دختربازیهاش رو کنار گذاشت. بعد سر یه حماقت حامله شدم. اون... اون عصبانی شد چون من بچه رو میخواستم. بعد دعوامون شد و من رو زد. من راهی بیمارستان شدم و بچهام افتاد... خیلی اذیت شدم زین! زندگیام نابود شد. بعدش اومد پیشم گفت هنوز دوستم داره ولی گفتم بره گم شه. م... من... ازش متنفرم زین!!!»
YOU ARE READING
Stupids
Fanfiction«احمقها» من معمار نیستم ولی میدونم پیش از این که قصر بسازی باید آلونکت رو خراب کنی. نمیتونی روی همون زمینی که آلونک داری قصر رو هم بخوای. قبل از این که برجت دهها متر بالا بره... اول باید چند ده متری رو پِی بکنی و پایین بری. من معمار نیستم ولی زی...