من معمار نیستم ولی میدونم پیش از این که قصر بسازی باید آلونکت رو خراب کنی. نمیتونی روی همون زمینی که آلونک داری قصر رو هم بخوای.قبل از این که برجت دهها متر بالا بره... اول باید چند ده متری رو پی بکنی و پایین بری.
من معمار نیستم ولی زیاد تو حرفهی این و اون سرک میکشم : )
...
خونه...
آلیشیا آروم گریه میکنه و آرومتر از اون با من حرف میزنه. به قدری آروم که مجبورم روی کاناپه کاملاً به سمتش خم بشم. یه جورهایی گوشم روی دهنشه. دستش توی دستمه و بیاختیار پشتش رو نوازش میکنم.-«میدونی زین... درسته که دنیل زندگیام رو نابود کرد ولی به هر حال من تونستم دوباره درستش کنم! من تبدیل شدم به یکی از موفّقترین هنرمندهای آمریکا، ازدواج کردم و... میدونم مادر خوبی برای ماریام نیستم ولی لااقل اسم سرپرستی از اون روی من هم هست. من خودم رو کشیدم بیرون ولی دنیل... اون هنوز هم عشق اولمه. البته که دیگه میل نداشتم باهاش زندگی کنم و اون قدر احمق نیستم که باز خودم رو گرفتارش کنم اما...
اما هنوز دنیله! خاطراتی که با هم داشتیم... من یادمه چه بلاهایی سرم میآورد اما انگار نمیتونم تصاویرش رو به خاطر بیارم. وقتی بهش فکر میکنم تنها تصویری که ازش توی ذهنم میآد خندههاشه، شیطونیهاش، شبهامون، عشقبازیهامون، لبخندها...»
به این جا که میرسه بغض یه لحظه ساکتش میکنه ولی نفس میگیره و دوباره -این بار بلندتر- شروع میکنه: «من بخشیدمش زین! اون میخواست دوباره باهام شروع کنه. ولی من نمیخواستم. سرزنشش نکن چون تو هم یه مرد هستی. تو هم حماقتهای خاص خودت رو به اسم عشق کردی. دنیل هم همین طور...
...و اما راجع به مینا... با دنیل مدّتی که بازداشت بود توی ادارهی پلیس آشنا شد. بعد که دنی رفت زندان گاهی به ملاقاتش میرفت. مینا کمکش کرد افکارش رو جمع و جور کنه و تصمیم بگیره آدم بهتری بشه. مثل این که داشت جواب هم میداد که متأسفانه دنی خوشبختیاش رو در کنار من دید. به مینا گفت حالا که تصمیم گرفته آدم درستی بشه دلش میخواد با من باشه. مینا بهش میگه من شوهر دارم و اون به هم میریزه.
روزی که توی خونهاش به هوش اومدم گفت میتونیم از نو شروع کنیم و من باید اون پسره مالیک رو فراموش کنم و... و.. و... من نترسیدم. میدونستم توی هچل افتادم ولی نترسیدم. فقط عصبانی شدم. میخواستم برای همیشه فراموشش کنم.
تمام مدّتی که اون جا بودم همین که فرصت دستم میافتاد بهش حمله میکردم و با ناخن سر و صورتش رو جرواجر میدادم اما اون فقط پسم میزد. حتی یه بار هم دستش روم بلند نشد. جدّاً تغییر کرده بود زین... دیگه تحکّم نمیکرد اما بیخیال من هم نمیشد.
YOU ARE READING
Stupids
Fanfiction«احمقها» من معمار نیستم ولی میدونم پیش از این که قصر بسازی باید آلونکت رو خراب کنی. نمیتونی روی همون زمینی که آلونک داری قصر رو هم بخوای. قبل از این که برجت دهها متر بالا بره... اول باید چند ده متری رو پِی بکنی و پایین بری. من معمار نیستم ولی زی...