chapter 21

3.7K 392 344
                                    




         

زین دکمه های پیرهنشو باز کرد و دستی روی صورتش کشید سه ساعتی بود که تلاش میکرد اما نمیتونست اروم باشه

صحنه ی دستای لیام از جلوی چشماش کنار نمیرفت

صدای لیام توی هندزفری گوشش میپیچید

این چه خودازاری ای بود زین ؟!

با صداش نمیتونی چیزی رو به دست بیاری که تا چند ساعت پیش میتونستی داشته باشیش

احساس میکرد دهنش خشک شده و گر گرفته از اتاقش بیرون اومد

میخواست ابی بخوره تا خنک شه

اما در اتاق مارگو مکث کرد پاهاش جلو نمیرفتن

دستشو توی موهاش کشید خواست بره که صدای خنده ی بلند بلند مارگو پاهاشو سست کرد

-اروم ماری خوابن ! شیطون نشو

صدای لیام به حجم گرفتن چیزی توی گلوش منجر شد

کاش پاشو بیرون نذاشته بود

با قدمای تندی به اتاقش برگشت درو پشت سرش بست

دو تا دستشو روی میزش گذاشت و خم شد سعی کرد خودشو کنترل کنه

دیشب لیام توی خیابون تو همین ساعت باعث خنده ی تو بود اما الان ... تو نذاشتی زین

حالا خوشحال باش

دستاشو روی میز کشید و تموم کتاب ها روی زمین ریختن

زیر لب تکرار کرد

-خوشحال باشششششش

روی تخت افتاد نفس نفس میزد

احساس میکرد باید داد بکشه

نگاه به عکس که همون دیشب ظاهر کرده بود کرد بالای تختش پین شده بود

پیرهن ابی لیام ... یه دیوونه ی به تمام معنا

هستریک خندید

-زین من میخوامت !

-اما من نمیخوامت

بالش رو روی سرش فشار داد و بی صدا فریاد کشید

----------------------------------------------------

-این خوبه ، اینم ببر

مارگو پیرهن مشکی رو توی دست پسر فروشنده که از پشت کوه لباسای تو دستش دیده نمیشد گذاشت

-مارگو مهلت بده من تا فردا باید فقط اینا رو پرو کنم که !

-همشون برای تو نیستن که نترس نصفش رو برای زین برداشتم

زین که تکیه به یکی از رگال ها زده بود گفت -ماری من لباس دارم

-امکان نداره میخوای ابرومو ببری تو ؟!

به دختری که دو تا کت سر مه ای توی دستش بود نگاه کرد و به کت سمت چپی اشاره کرد

-حتما خانوم !

Never Again [Ziam]Where stories live. Discover now