...
سوکجین با خستگی وارد آپارتمان نامجون شد... صدای آزار دهنده موسیقی انقدر زیاد بود که باعث می شد سردرد بگیره، درواقع میدونست که بیشتر از این نمیتونه تحمل کنه بنابراین با بلندترین تن صداش داد زد:
"لعنتی صدای اون موزیک آشغالی رو کم کن" وکرد.
وقتی با دادش موزیک قطع نشد، باعث شد خیلی عصبانی تر بشه
"اون چیز لعنتی رو خاموش کن، کبم" جین تقریبا سر نامجون جیغ زد و وقتی حس کرد سرش داره نصف میشه، سریعا پشیمون شد.
"انقدر سلول های مغزی از دست دادی که نمیدونی خودت خاموشش کنی، دیوا!" نامجون خرناس کشید و حتی یک اینچ هم تکون نخورد.
"بیا بخورش احمق" جین بدون مقدمه این رو گفت و خوشحال بود که بلاخره هوسوک صدای آزار دهنده رو کم میکنه.
" نه من قبلا این کار رو انجام دادم، جذاب نیست" نامجون در حالی که هنوز به صفحه ی کامپیوتر نگاه میکرد گفت.
سوکجین نیشخندی زد و چشم غره ای رفت، عینک آفتابیش رو برداشت و قبل از این که کنار یونگی بشینه ژاکت ورزشیش رو روی مبل پرت کرد.
" آه صبر کن، الان صدای لعنتی اون کایلی مینوگ رو دارید گوش میدید؟ یونگی جن زده شده؟" سوکجین از هوسوک پرسید و اون فقط شونه هاش رو بالا انداخت، یونگی چشماش رو از گوشیش برداشت و به سوکجین چپ چپ نگاه کرد.
" اون از وقتی اومده اینجا همینجوری بوده" در عوض نامجون جواب داد و سوکجین مطمین بود که یونگی ازقبل هم همینطور بوده، درواقع یونگی اخیرن خیلی گوشه گیر شده بود، و این موضوع باعث ترس و نگرانی سوکجین میشد.
"طوری درمورد من حرف نزنید که انگار اینجا نیستم، اصلا میدونید چیه؟ ساکت شید، همتون" یونگی اعتراض کرد
"زر نزنید رفتار من مثل همیشست"
"اگ با ابن حرفت منظورت اینه که مثل یه پدربزرگ بداخلاق هستی، خب آره"
سوکجین درجواب اینو گفت و یونگی لبهاش آویزون شد و چشماش رو باریک کرد که با ابن کار فقط یه جفت خط باریک از زیر اون موهای رنگ شده معلوم بود. "چیزی خورده به سرت؟ چرا انقدر با بدجنسی بامن رفتار میکنی امروز؟" یونگیبا صدای خش دارش اینو گفت و سوکجین حوصله بحث در مورد این موضوع رو نداشت.
" من داشتم کار میکردم در صورتی که شما تنبلا نشسته بودین اما خب همه تو کارای مشترک کمک نمیکنن و مثل یه آدم عاقل رفتار نمیکنن"
یونگی با عصبانیت غر زد و هوسوک هم اخماش توهم رفت وانتظار داشت که جین اونو از این موضوع مستثنا بدونه
"تو؟ رفتار عاقلانه انسان؟ شوخی میکنی؟"
یونگی با طعنه به جین گفت و به چکی که داشت به سمتش میومد جا خالی داد.
"تو ساکت باش" و شروع کرد به به دوباره بیان کردن کارایی که تو طول شب انجام داده
"من با مامورای امنیتی آزمایشگاه ونوس درگیر شدم. چه آدمای لوس مزخرفی بودن. وقتی وابیدن من تونستم بر سراغ کامپیوتر"
یونگی فلش یو اس بی رو که تمام اطلاعات توش رو از کامپیوتر مامور امنیت برداشته بود به همراه یک پاکت کوچیک دیگه از جیب کتش در آورد و به سمت نامجون پرت کرد و بعد یک قرص آبی روشناز توی جعبه ی کوچیک در آورد و وقتی قرص رو تو دهنش گذاشت با ابجوش قورت داد.
"قسم میخورم مردا فقط با اون قسمت از بدنشون فکر میکنن. خیلی آسونه من فقط دم ودمو کون میدم و همشون رود من جمع میشن در مدت زمان خیلی کم. انگار تمام خون توی سرشون به سمت پایین بدنشون حرکت میکنه و تنها چیزی که باقی میمونه سلولهای مرده مغزشونه. و وقتی اون چیزی که خواستن رو به دست میارنمثل جوجه شروعمیکنن به خوندن. رقت انگیزه واقعا"
هوسوک با گیجی به یونگی نگاه کرد، حتی یه کلمه هم از حرفاش نفهمیده بود.
"نامجون واقعا نمیخای دوباره بخورمش؟" جین با یک پوزخندی که روی صورتش بود اینو پرسید
"وای خدا، نه، لطفا دوباره نه." نامجون ناله کرد و یونگی که کنارش بود با صدا خندید.
"اوه، اما چرا نه جونی؟ این داستان مورد علاقه منه از خودمون!" جین چون میدونست نامجون واقعا بدش میادمیخواست که اذیتش کنه. وقتی دوران دبیرستان بود این اتفاق افتاده بود و مربوط میشد به سالهای پیش اما جین هیچوقت این رو فراموش نمیکرد.
"تو اون لحظه نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم خب؟" "اما یونگی راست میگه، تو حتی از پسرا خوشت نمیاد نامجون" هوسوک یهو پرید وسط حرف.اگه سوکجین جای نامجون بود فک میکرد که اونا علیهش توطیه کردن.
"حتما نباید گی باشی که عاشقم شی، باید نشونت بدم؟"
جین سعی کرد به هوسوک که چهره ی ترسونش رو پنهون میکرد نزدیک بشه.
"دیگه ادامه نده، بسه."
"یونگی، به جین بگو به بهترین دوستت نزدیک نشه" هوسوک اینو گفت ولی به نظر میرسید که یونگی درحالی که به صفحه گوشیش خیره شده داره به آهنگ عاشقانه ای که پخش میشه گوش میکنه و باهاش زمزمه میکنه.
جین باگیجی به یونگی اشاره کرد: "این چه مرگشه؟؟؟ نکنه عاشق اون پارک جونیور شدی هان؟؟"
"کوفت و پارک جونیور، بهت گفته بودم که فکر اون نقشه رو از ذهنت بیرون کن"
یونگی تو چند روز گذشته اینو بارها گفته بود که درمورد جیمین مطمین نیست و ممکنه خیلی پیچیده بشه و بهتره که فراموشش کنن. سوکجین عصبانی بود. اون موقع اونو نفهمیده بود و قطعا الان هم اونو نمیفهمید.
سوکجین پاهاشو روی هم گذاشت و با حالت چندشی به یونگی خیره شد
"چت شده؟ یونگی هیچ وقت از انجام کاری کنار نمیکشیدی الان موضوع چیه؟؟"
"جین من قبلا هم بهت گفتم که حس خوبی نسبت بهش ندارم، خب؟ کمپانی جیمین رو فراموش کن، ارزشش رو نداره. من هرگز این کارو نمیکنم."
جین آه بلندی کشید انگار رهایی پیدا کرده بود. "قضیه رو متوجه شدم، شاهزاده شجاعمون، یونگی، نمیخواد به احساسات جیمینی عزیزش لطمه بخوره/"
جین باغرور اینو گفت و میدونست که حرفش درسته: "دوست من چه مرگش شده، و کجاست؟ من اون دوستمو میخوام"
یونگی فقط چشم غره ای به این حرف جین زد و سوکجین میتونست حرفاش رو از توی چشماش بخونه:
"نمیبینی چه کارایی میکنی؟
زمزمه کردن با آهنگ عاشقونه.
دایما گیج و گنگی.
لوس و بد اخلاق شدی، این تو نیستی"
بدون این که کارها و رفتار های دیگه ی اخیر یونگی رو به یاد بیاره، باورش نمیشد که اون داره عاشق میشه. جین هیچ موقع در این باره با یونگی حرف نزده بود. خودش قبلا این حس رو پیدا کرده بود اما یونگی... هرگز این رفتار رو نداشت هیچ وقت این واسش مهم نبود...
اونها هردوشون میدونستن که عشق یه چیز رویاییه که مردم ت ا قبل از این که قلبشون تیکه تیکه بشه و زندگیشون توسط اون فردی که حس میکردن دوسش دارن نابوی بشه باورش دارن. حتی یونگی تجربش کرده بود و بازهم الان... دیگه با سوکجین کلاب نمیرفت و اون رو تنها ول کرده میکرد که با پسرا ارتباط برقرار کنه که همین باعث میشد کار سخت و حوصله سر بر بشه.
باتوجه به چیزایی که هوسوک گفته یونگی گاهی در طول شب ناپدید میشد.سوکجین هم باتوجه به اتفاقاتی که افتاده بود فهمیده بود که بعضی مواقع صبح ها با صدایی خر و پف یونگی و خونه پنت هوسش تو گاگنام بیدار میشه.
"یونگی جدیدا خیلی عجیب غریب رفتار میکنه. دیشب هم غیبش زد و جالبه که درحال حاضر برگشته."
هوسوک هم موافق بود، و در حالی که انگار افکار جین رو خونده باسه اخم کرد و سوکجین با انگشتش بهش اشاره کرد و سرش رو تکون داد:
"خودم میدونم درسته، چون بعضی شب ها تو خونه ی من ظاهر میشه. به هرحال چطوری این کارو میکنی؟؟ من طی هفته گذشته هرروز پسوورد خونمو بخاطر تو عوض کردم ولی هنوز صبح ها باید صورت زشتت رو ببینم."
یونگی شونه هاش رو بالا انداخت و خندید "حتما لازم نیست که همه چیز رو درمورد من بدونی. اصلا چرا درمورد این که چطوری وارد خونت میشم صحبت میکنی؟ فقط تنهام بزار."
یک چیز دیگ که در مورد یونگی به چشم میخورد، این بود که یونگی از حالت عادی بد اخلاق تر شده بئد.
و معمولا از مهارتاش خیلی حرف میزد و حتی یه جز کوچیک رو هم جا نمینداخت که بگه چقدر در انجام کارها خوبه. بدن تنبل یونگی دایم مدل نشستنش رو مبل رو تغییر میداد، پاهاش رو جابجا میکرد و این سوکجین رو دبوونه میکرد.
"یونگی، میشه یکم اروم شی؟ انقدر تکون نخور دیوونم کردی!"
سوکجین با ناله و محتاطانه گفت، یونگی با یک ابرو ب سمت بالا بهش نگاه کرد.
"اگر من یکی از اون قرصامو بهت بدم، دیگه بی قراری نمیکنی؟" جین باورش نمیشه که داره به یونگی همچین پیشنهادی میده انگار که اون قرصا آب نباتن.
یونگی با چشمای برق دار به قرص بین انگشتای سوکجین نگاه کرد و نگاهشو برنداشت تا زمانی که یکی از زاون قرصها رو کف دست یونگی گذاشت و قرص رو با تمام آبجو قورت داد
هوسوک، کسی که تمام مدت با چهره گارد گرفتش به یونگی و سوکجین نگاه میکرد، ضربه ای به بازوی یونگی زد: "داداش، قرصو با آبجو نور، فکرشم نکن که من انگشتامو بکنم تو حلقت، هرگز."
"ساکت شو هوسوک، اون یک دفعه مال سالها پیش بود. تو فقط حسودیت میشه که خودت نمیتونی امتحانش کنی، اگرچه میتونه واست خوب باشه. یه زمانایی لازمه آدم بیخیال باشه." یونگی آروم گفت و هوسوک بلندترین آه تو زندگیش رو کشید.
سوکجین بیخیال موضوع شد، مطمین بود که تا الان اون قرص وارد بدن یونگی شده. بنابراین روی مبل لم داد و پاهاش رو روی میز قهوه ای که پر از مجله و جهبه پیتزا بود گذاشت
"قراره که بیرون رفتن با اون دشمن برات عادی بشه شوگا؟"سوکجین همونطور که سرشو برگردوند سمت یونگی ازش پرسید.
"منو توخونه اونطوری صدا نکن. جیمین دشمنمون نیست و من باهاش ارتباطی ندارم، چه گیری دادیا"
"خب پس دیروز چی بود؟ یه قرار؟"
"اون خب... وای خدا، اول که میخواستی باهاش در ارتباط باشم و الان هم که بخاطر این که دیدمش دارم بازجویی میشم، هرطور دوس داری فکرکن." اینو گفت و از روی مبل بلند شد
سوکجین یونگی رو ردحالی که با عصبانیت پاش رو به زمین میکوبید و به سمت آشپزخونه ینامجون میرفت نگاه کرد، یونگی در یخچال رو باز کرد و یه قوطی دیگه آبجو برداشت و به نشونه اعتراض صدای ت-س ازبین دندون هاش و زبونش در آورد و تصمیم گرفت به جین توجهی نکنه.جین دستی به موهاش کشید، فکر میکرد که زیاده روی کرده باشه در نهایت چرا باید نگران یونگی میبود؟ انقدر بزرگ شده بود که بتونه مسیولیت کارهای خودش رو به عهده بگیره.
اما براش عجیب بود... یونگی سر رفتن به اون کار رو کنسل کرده بود و در عین حال به دیدن جیمین رفته بود. چرا باید این کارو میکرد؟
-
بین تمام چیز هایی که باعث می شد وارث یک شرکت سرمایه گذار مهم و موفق باشه، یک چیز که جیمین بیشتر از همه ازش متنفر بود برنامه های گالا بودن که ازشون ترس داشت. و اگر میتونست از بین میبردشون.
وقتی به جشنواره ای که با یونگی رفت فکر میکرد و با برنامه های باشکوهی که خودش شرکت میکرد مقایسش میکرد، ترس و لرزی تمام بدنش رو میگرفت.
جشنواره غذا ظاهرا خیلی اتفاقی و بدون هیچ برنامه ای چیده شده بود، کاملا خسته و آشفته بود، جیمین بدون هیچ اجباری درش شرکت کرده بود ولی میدونست که مجبوره در برنامه امشب حضور پیدا کنه؛ اونجا برعکس جشنواره غذا پر از افراد ثروتمند و پر زرق و برق و خیلی افراطی بود...
جیمین یادش میومد که چطوری یونگی و مخصوصا هوسوک بدون توجه به خودشون وقتشون رو اونجا گذروندن و برای یک نتیجه خوب کار کردن. جیمین به این فکر کرد که چطوری تلاش کردن دنیا رو برای بهتر شدن عوض کنن این که چطوری واسشون مهم بود .. حتی اگه خیلی کوچیک بود و به اندازه فروختن غذا بود..
جیمین مطمین بود که حتی نصفی از آدمایی که در مراسم گالای امشب شرکت میکنن به نتیجه خوبی که خواهد داشت توجه نمیکنن و فقط به فکر چهره ی اجتماعی خودشون هستن.
جیمین باخودش آهی کشید و به سایه ماشینها که روی پنجره بود نگاهی کرد. بنا به دلایلی،خانواده جیمین اون رو مجبور کرده بودن در این مراسم همراهشون بره. جیمین معمولا با آوردن دلایلی مثل ددانشگاه و درس خوندن در این مراسم ها شرکت نمیکرد.
به هر حال استراحت تابستونه شروع شده بود و و جیمین هم برای مدتی وقت خالی زیاد داشت به همین علت خانوادش وادارش کردن که در مراسم شرکت کنه و دوباره یک شب دیگه ی اجماع گرایی به اجبار با افراد سر بر و ثروتمند بگذرونه...
جیمین ترجیح میداد کل شبو با تهیونگ ویدیوگیم بازی کنه ولی شایعاتی هم بود که بیان میکرد بهترین دوستش هم امشب درمراسم حضور داره. جیمین سعی میکرد به این فکر کنه که جینگکوک هم همراه تهیونگ هست.. و قرار نیست تنهایی رو تحمل کنه
اما جیمین میدونست که مجبوره با خودش روراست باشه.. دلش یرای یونگی تنگ شده بود.
اون فقط 24/7 (24ساعت در هرروز هفته) رو به یونگی فکر نمیکرد، بلکه با خاطره زمانی که باهم گذروندن زندگی میکرد؛ این یادآوری مثل نفس تازه و یا اکسیژن بود که کل بدنش رو پر میکرد. چهره خالص یونگی که تو ذهنش یه جرقه الکتریکی تو سینه جیمین ایجاد میکرد که باعث میشد تنفس واسش سخت تر بشه.
وقتی این حس توی جیمین ایجاد میشد، حس میکرد که هر لحظه ممکنه بمیره. از زمانی که یونگی رو دیده بود دوروز گذشته بود و کم کم داشت فراموش مییکرد اون چه بویی میداده، چشماش چه شکلی بودن زمانی که انگشتاش پوست صورتش رو لمس کردن چه حسی داشت. جیمین خیلی زیاد دلش برای یونگی تنگ شده بود و این که خیلی هم یونگی رو نمیشناخت عذابش میداد، اصلا چطوری امکان داشت؟
چطوری امکان داشت که جیمین دنبال اون فیلمی که یونگی دربارش حرف زده بود تو ناور بگرده، پیداش کنه و ببینتش؟
و باز دوباره کل فیلم رو ببینه. به نظر جیمین فیلم کاملا احمقانه و دیوونه کننده بود و خدای بزرگ، یونگی قسمتی از فیلم رو که پسر نقش اصلی با دوست دخترش تو مغازه سوپر مارکت جلوی یک اتوبوس دختر مدرسه ای س.ک.س داشت تعریف نکرده بود
جیمین با اون صحنه تلویزیون رو خاموش کرد. ولی خب تا الان نگاه کرده بود و میتونست بقیش رو هم ببینه و تمومش کنه.
جیمین امیدوار بود که جونگکوک که اتاق بغل صدای تلویزیون رو نشنوه.
اما باید اعتراف میکرد که با همین یک فیلم متوجه سلیقه ی فوق العاده ی یونگی شده بود، باید ازش میخواست که باهم برن سینما؟ ولی خب باهم به مشکل میخوردن.
جیمین حتی الان که با جونگکوک تو ماشین نشسته بود و خانوادش جدا از جیمین سوار ماشین دیگه ای بودن داشت به یونگی فکر میکرد، چون اونها برخلف جیمین دوست داشتن درمعرض دید باشن و جیمین هم نمیتونه شکایتی داشته باشه
جیمین با فکر به این که امروز مجبور بود قسمتی از این برنامه باشه به خودش میلرزید، و هنوز احساس گناه میکنه که به اجبارهای خونوادش نمیتونست "نه" بگه
جیمین مطمین بود که اگه یونگی جای اون بود خیلی قاطعانه نه میگفت. هی کشید و با نزدیک شدن به موزه سبز بیشتر مضطرب شد. ماشین خونوادش قبل از این که کاملا بایسته یک مکث کوچیکی کرد
جونگکوک از سمت راست ماشین پیاده شد و به سمت دیگه ی ماشین رفت که در رو برای جیمین باز کنه. جیمین هنوز حس میکرد خودش میتونه این کارو انجام بده چون خیلی عجیب بود، جونگکوک دوست صمیمیش بود ولی اون این کارو براش انجام میداد اما میدونست که انتخاب دیگه ای نداره....
جیمین ازماشین پیاده شد و با تکون دادن سرش از جونگکوک تشکر کرد و پاهاش رو روی فرش قرمز قرار داد.
درحالی که سعی میکرد موهاش رو ازروی پیشونیش کنار بزنه به پدرش نگاه کرد که برای پیاده شدن از ماشین درحال کمک کردن به مادرش بود و قبل از این که هردوی اونها(پدر و مادر جیمین) به سمت ورودی حرکت کنن به مردم و دوربینها لبخند زدنو دست تکون دادن. جیمین به سرعت به سمتشون حرکت کرد چون دوست نداشت جلوی مردم و دوربین ها تنها باشه.
جیمین لباس آبی تیره ای پوشیده بود که روی پارچش گلهای دست بافت وجود داشت و همراه کراوات پاپیون بین شونه هاش قرار داشت که ماردشاصرار کرده بود اون شب استفاره کنه
مدل موهاش رو که جونگکوک کمکش کرده بود ولی خیلی قابل توجه نبود.
اون بعد از مدت ها کمی احساس خوبی نسبت به چهرش پیداکرده بود و به این فکر میکرد که اگه یونگی هم اونو تو این حالت میدید ازش خوشش میومد یانه؟
جیمین از این که فرش قرمز طولانی نبود خوشحال بود، درواقع بعد از این که خبرنگارها تعدادی عکس گرفتن، سریع غیب شد و با سرعت وارد ساختمون شد، اونجا پرزرق و برق بود.. درواقع ورودی یک موزه بودو برای این که جای خالی به اندازه کافی برای مهمون ها باشه خیلی از وسایل رو کنار گذاشته بودن.
میزهایی با فاصله ازهم قرار داشت، گارسون های مرد و زن از این طرف به اون طرف میرفتند که از مهمونها پذیرایی کنن و مطمین بشن کسی چیزی نیاز نداره، مردم جوری لباس پوشیده بودن که لباس شب اونها نمایانگر فساد و افراط وثروت زیاد بود.
از زمانی که وارد ساختمون شده بودن، جونگکوک هیچ وقت از کنار جیمین جم نخورد یا جیمین ازکنار جونگکوک اون فقط میخواست هرچه سریعتر تهیونگ رو پیدا بکنه و باهم به یه گوشه ای برن که کسی مزاحمشون نشه.
ولی به نظر میرسید خانوادش اون شب برنامه های دیگه ای براش داشتن.
ازدور میتونست به جایی که تهیونگ ایستاده بود نگاه بکنه، در جست و جوی کمک برای رهاییاز دست مادرش بود، ولی به نظر میومد تهیونگ مشغول صحبت بی ارزش با یکی از پیشخدمتهای زن باشه حدی که متوجه بیچارگی جیمین نبود.
ظاهرش نسبت به گذشته شدیدا تغییر کرده بود، حتا جیمین که تمام دوران زندگیش رو کنار اون گذرونده بود هنوز مطمین نبود که اون تهیونگ باشه.. به هرحال فرقی هم نداشت، اون مجبور بود از دستور مادرش اطاعت کنه و همراهش بره، درواقع همون زمان با دیدن چهره ی دختری که مادرش قصد داشت برای آشنایی بهش معرفی کنه متوجه شد که اون شب میتونه جهنم تر هم بشه... یه دختر؟
جیمین فورا حس کرد که باید مثل پسربچه های که پشت پاهای مادرشون قایم میشن ، پشت جانگ کوک پنهان بشه.
"سلام عزیزم"، مادر جیمین به ارومی گفت و با خانمی که پشت میز نشسته بود خوش و بش کرد. میشه گفت وانمود کرد که گونه های کاملا پوشیده شده از رژگونه هاش رو بوسید. "مدت زیادی گذشته، من میترسیدم که همدیگرو نشناسیم" و خندید، جیمین یهویی احساس خیلی عجیبی بهش دست داد.
" اوه خدای من، دخترت واقعا یه خانوم دختر دوست داشتنی شده. نگاش کن."
مادرش درحالی که گونه ی دختر رو نوازش میکرد بامهربونی گفت. جیمین میدونست که این خیلی بی ادبیه ولی با این حال ساکت موند.
و بالاخره اون اتفاقی که نباید، افتاد، رنج اورترین اتفاقی بود که تو بعدازظهر افتاده بود.(یا شایدم تو کل زندگیش)
"خوب باید بگم، پسر توهم واقعا مرد خوشتیپی شده."
خانم رو به روش با ناز تهوع اوری گفت ، و جیمین رو از تار مویی که رو هوا مونده بود تا کف کفشش از نظر گذروند. این دیگه چی بود، نمایشگاه ادم؟
" اوه، مطمئنم که اونا به خوبی باهم کنار میان. پسر خوشتیپی نیست عزیزم؟" و رو کرد سمت دخترش ، و وقتی جیمین به دختر نگاه کرد مثل این بود که داره به ایینه نگاه میکنه، از چهرش کاملا خجالت میریخت، مثل مال خودش.
جیمین سریع روشو سمت دیگه کرد و نگاه جونگ کوک رو رو خودش دید. اون حرومزاده داشت بهش پوزخند میزد.
اون نباید همچین کاری میکرد.
دختر به اسم لی یوجین بهش معرفی شد ، معلوم بود که مادر جیمین میخواد تا اون همسرش بشه. پدراشون تو صحبت های کاری غرق شده بودن ، و بنظر میرسید مادراشون درحال انجام صحبتای مادرانه بودن، و اون دوتارو تنها گذاشته بودن تا باهم حرف بزن.
جیمین با خشم به جونگ کوک نگاهی انداخت ، ولی جونگ کوک شونه ای بالا انداخت و جیمین میدونست که دوستش نمیتونه کاری براش بکنه.
پس همونجا با یوجین ایستاد و دوتا شامپاین برای خودش و اون ریخت - چون باادب بود - و بهش نگاه کرد.
دختر بنظر خیلی خجالتی میرسید، و وقتی دوتا خجالتی پیش هم بیوفتن، نمیشه انتظار اینو داشت که گفت و گوی طولانی داشته باشن. بنظر میرسید که راحت نیست، و جیمین اونقدری رفتارش زشت شده بود که بنظر نمیرسید که اخلاقشون خیلی باهم جور بشه.
-" خوب، آم، تو... خوب درس میخونی، یوجین شی؟" اون واقعا سعی میکرد تا سر بحث رو باز کنه، سعیشو میکرد تا یه چیزی بپرسه، ولی این کار واقعا سخت بود.
" اه، بعله. من چندتا کلاس مدیریت و فشن دیزاین برداشتم." یوجین با صدای اروم و خجالتی گفت. و وقتی جیمین سعی کرد به چشاش نگاه کنه، فهمید که اونم مشکل مشابهی تو ارتباط چشمی داره، تا وقتی که یوجین به زمین خیره شد.: " و... و شما چی جیمین شی؟"
-"بیزینس و مدیریت. پس، آم، فشن. پدرو مادرتون برند فشنی دارن؟" جیمین فکر میکرد که یه موضوع برای بحث کردن پیدا کرده.
"هوم؟" یوجین بهش نگاه کوچیکی کردو سرشو تکون داد.
"نه، ما یه چندتا پاساژ کوچیک داریم. منظورم اینکه مغازن. مغازه ی لباس و فشن!" با گفتن این صورتش لایه ای از رنگ صورتی به خودش گرفت. :"ولی، من... . فشن بیشتر تفریحه برام."
-"اوه، جالبه." تنها چیزی بود که جیمین میتونست بگه ، چون چیزی درمورد فشن نمیدونست یا حتی پاساژ یا مغازه.
بعداز این گفت گو، سکوت مزخرفی بینشون حاکم شد،هردوشون دنبال موضوع دیگه ای برای بحث میگشتن. و جیمین از این موضوع متنفر بود.
افکارش درحال جنگیدن با این موضوع بودن که یونگی الان داشت چیکار میکرد؟ کاملا معلوم بود که خانواده هاشون فکر میکردن که اونا بخوبی باهم جور میشن، فکر میکردن که اگه همچین پیوندی بینشون باشه کمپانی هاشون سود بیشتری خواهد داشت.
جیمین فهمید که ایناهمش برنامه ریزی شده بود تا با این دختر نامزد بشه
و اونوقت بود که استرسش شروع شد.
بنابراین شروع به خیال بافی درمورد خودش و اون دختر زیبا کرد ، رویا بافی درمورد زندگی با اون دختر، درمورد اینکه جیمین شوهرش باشه و اون همسرش و.... اون موقع بود که به معنای واقعی ترس برش داشت. گزروندن باقی زندگیش با کسی که دوسش نداره، و شاید کلا دوسش نداشت باشه، چیزی بودش که اصلا نمیخواست. واقعا این چیزی بود که میخواست تو زندگیش بهش برسه؟
و بازم یه مشکل دیگه.
اندام باریک دختر، موهای بلند و نرمش، پیرهنش که که زیادی تو چشم بود، لبای پفی و چشمای بزرگش... همه ی این چیزا، براش بی ارزش بودن. تصویر بوسیدن دختره براش مجسم شد، و بطور ساده براش حس خوبی نداشت.حتی یه کشش کوچیک هم نسبت به این دختر نداشت.
حتی یه چیز بی ارزشی که یونگی داشت هم تو این دختر نبود.
یا به زبون ساده، اون دختر یونگی نبود.
قبل از این ماجراها، جیمین فکر میکرد شاید یه ادم خنثی باشه، یا شایدم یه ادم نادر و غریب، ولی الان مثل این بود که داره برای اولین بار در زندگیش به این موضوع فکر میکنه. مثل این میموند که یه پرده از جلوش برداشته شده و دیگه نمیتونه خودشو پشتش پنهان کنه.
اون از اتفاقات فهمید که بعله، اون، پارک جیمین، اون یه گیِ به تمام معناست.اون یه گیه و الان به دوست صمیمیش نیاز داشت.اون صدای یوجین رو دوباره شنید ولی نفهمید که چی میگه.
اون با چشاش دنبال تهیونگ گشت، ولی چشاش رو پدرو مادرش افتاد و این مثل یه ضربه ی بزرگ بود.اون یه درماندگی بزرگی رو تو خودش حس کرد وحتی یه ناامیدی محض.
-"اه... من.. آم، من... "
یهو احساس ضعف بهش دست داد و به جونگ کوک علامتی داد تا بیاد و اونو ببره. گلاسشو کنار گذاشت و از یونجین عذرخواهی کرد، فقط به این فکر میکرد که تا اون جایی که میتونه از اون فاصله بگیره.
-"متاسفم... من... " اب دهنشو قورت داد. " جونگ کوکی ..." بادیگاردش پریشونیش رو حس کرد و به کمکش اومد و جیمین رو از بین جمعیتی که اونجا بود به سمت سرویس بهداشتی برد.
جیمین حتی به یوجین نگاه هم نکرد تا قیافه ی متعجبش رو ببینه.
جیمین دیگه داشت نفس نفس میزد.
فهمیدن اینکه قادر نخواهد بود که پدرو مادرش رو خوشحال کنه، اینکه هیچوقت نمیتونه مسئولیت هاش رو به عنوان وارث شرکت تکمیل کنه، باعث شد تا نفس کشیدن براش سخت بشه. اون نمیتونست با یه دختر ازدواج کنه تا بتونه نوه ای به پدرومادرش بده، و مهم هم نبود که چقدر اون دختر خوشگل و پولداره. یا چه زوج خوبی باهم میشدن. شاید بهم دیگه خیلی میومدن، ولی این درست نبود.
جیمین باید میدونست. اون باید مثل تهیونگ از قبل میدونست، مثل اون روزی که اون فیلم لعنتیِ پورن رو نگاه میکردن. باید میدونست که هیچگونه علاقه ای به دخترا نداره، این رو که حتی یه نگاه کوچیک هم به پاهای برهنه ی دخترا، از زیر اون دامن های کوتاه یونیفورم مدرسشون، نینداخته بود، حتی به این هم فکر نکرده بود که لمس سینه ی یه دختر چه حسی میتونه داشته باشه.
حتی فک کردن به پیرهن خیس عرقه جونگ کوک که بعد از تمرین به بدنش میچسبید اونو بیشتر از دختری که کنارش لخت خوابیده باشه سرخ میکرداین براش بیست سال طول کشید تا همچین چیزی رو بفهمه، و اون نمیتونست تهیونگ رو مقصر بدونه که افکار گیی رو تو سرش انداخته.چون فقط براش 18 روز و یه بعداز ظهر طول کشید که عاشق یه مردِ مو لخت به اسم یونگی بشه.
ESTÁS LEYENDO
Yoonmin - Game Over(Per)
Fanfictionمـيـن يـونگـي x پـارک جیـمین • كـاري از تيـم ترجمه ميـن شـوگٓا آي آر• پارك جيمين در نقشِ پسرِ لوسِ رئيس شركت،و مين يونگي در نقش خلافكار يك باندِ سه نفـره 🚂🧣
