panj

81 18 10
                                    

روزای هفته اصلا جالب نبودن.

آیوی رو مخ بود و اریک آزاردهنده.

اشتون احساس قهرمانی رو داشت که آسوده نمیشه. انگار دونستن رازی که بقیه نمیدونن اونو نسبت به بقیه برتر میکرد. نمیدونست چرا ولی منتظر بودنای طولانی کنار جاده تو گِلا برای دیدن "جادو" اونو یه جورایی تغییر داده بود...

خب، نه زیاد-

اشتون برای چهارمین بار گجتش رو کوبوند به دیوار دستشویی و اینبار یه چیزی تو مچ دستش تق کرد. داد کشید، عصبی بود، از اشکاش متنفر بود، از گریه کردن تو دستشویی دبیرستانش متنفر بود.

میتونست همه رو بُکُشه.

ولی میدونین که- خیال واهی...

"اشتون-"

"تنهام بذار!" اشتون داد کشید. مچ دستش خیلی درد میکرد. میدونست یه چیزیش هست و تقصیر خودشه. گریه اش بند نمیومد.

"خواهش میکنم..." آیوی دستشویی ای که اشتون توش بود رو پیدا کرده بود. درش رو باز کرد، قفل نبود. اشتون بلند شد و شیر آب رو تو یکی از روشویی ها باز کرد.

صورتش رو شست. چشمای سبزش درخشیدن.

"من خوبم. آیوی."

اشتون نشمرد چند روز بود که منتظر بود...ولی...

انگار امروز همون روزه.

روز شانس.

فقط مچش درد میکرد- کمی، فقط کمی.

گراژ روبروش بود. چشماش درخشیدن و یه حس پیروزمندانه بهش دست داد. لبخند زد و پاشو گذاشت تو گراژ. آماده ی آماده بود.

یه استخون پلاستیکی تو دستش بود و وقتی سگ بزرگ قهوه ای پرید جلوش اونو پرت کرد و سگ رفت دنبالش.

خب مرحله ی اول رو رد کردیم.

جلوتر رفت. اسکیتش رو تو دست سالمش گرفته بود. محض اطلاع، این یکی دستش کمی باد کرده بود؛ اهمیت نداشت.

جلوتر رفت و به زودی یه کانتینر آهنی دید. درش باز شد و همون پسر اون روزیه بیرون اومد. به محض اینکه اشتون رو دید ابروش رو بالا انداخت.

"سلام~ چرا نمیای داخل؟" اون پرسید، لحنش زیادی مهربون بود. اشتون کمی سرخ شد ولی از حالت یخیش دراومد و دوید سمت پسر. بهش لبخند کوچیکی زد و وارد کانتینر شد.

داخل کانتینر گرم بود، چراغ روشن نور نسبتا کمی به فضا میداد و داخلش پر بود از...ورقه های...

اینا چیَن؟

"اینا...چیَن؟" اشتون پرسید. میترسید بهشون دست بزنه، میترسید چیزی باشن که فکرشو میکرد.

"کاغذ."

آتیش تو چشمای اشتون گُر گرفت و انگار که عشق زندگیش رو دیده باشه به کاغذها زل زد.

"میشه بهشون دست زد؟ میدونم که کاغذا سمی نیستن ولی میتونن پوست رو ببُرن." اشتون گفت و پسر خندید. با سرش اشاره کرد که میتونه، و خودش روی یه راحتی نشست. داشت از یه لیوان نوشیدنی گرم میخورد.

اشتون به کاغذ دست زد...احساسی که داشت قابل وصف نبود. اشک تو چشاش پر شد و نفسش رو حبس کرد.

"این...شگفت انگیزه."

"آره...ولی بشین تا ببینم یه قاتلو تو کانتینرم راه ندادم...؟" پسر گفت و خندید تا نشون بده که شوخی میکرد. اشتون روی یکی از راحتی های توپی نشست و به دور و بر و در آخر به پسر چشم آبی که بهش زل زده بود نگاه کرد.

"خب، معرفی نمیکنی؟" اون پرسید. اشتون لباش رو گاز گرفت و به یک باره استرس گرفت.

"اشتون...ایروین..."

"اشتون~ من لوکم، لوک همینگز." اون گفت و لبخند بزرگی زد. چشماش درخشید، "چند سالته؟"

"نوزده..."

"من بیست و یک سالمه." و دوباره یه لبخند شیرین دیگه. اشتون نمیدونست چرا ولی خیلی آروم شده بود. خیلی وقت بود خودشو به کسی معرفی نکرده بود، اینطوری زنده، پر از زندگی...

"چی میخونی؟"

"هنوز...دبیرستانم. میخوام تاریخ بخونم." اشتون گفت. چشماش درخشیدن. داشت با یه انسان درباره ی آینده و آرزوهاش حرف میزد.

هدفش خیلی وقت بود فراموش شده بود.

"خیلی خوبه! من دانشگاه میرم و قراره یه پزشک بشم." لوک گفت. اشتون لبخند زد، یه لبخند واقعی.

"خیلی خوبه!" اون اظهار نظر کرد و لوک خندید.

"اینجا دنبال چیزی هستی؟ شاید تونستم کمکت کنم؟" لوک پرسید. اشتون به خودش اومد.

"کلوم!...کلوم...هود. اونو میشناسی؟" اشتون پرسید. لوک اخم کرد. ابروشو بالا انداخت.

"الان یادم افتاد. بهم گفت اگه یه پسر مو فرفری و چشم عسلی دیدم‌ بهش بگم اونو نمیشناسم." لوک گفت، اون داشت شوخی میکرد، نه؟ "ولی تو چشمات سبزه...؟"

"رنگشون عوض میشه-"

"اوه آره اینو به من نگفته بود، پس اگه بهت درباره ی کلوم بگم بدقولی نکردم." لوک خندید و چشمک زد. اشتون کمی سرخ شد و سرشو تکون داد.

زیر پاش خالی شد.

"لعنت!" لوک غرید.

"چی- چی شده؟" الان دیگه کل کانتینر داشت میلرزید. اشتون بیشتر تو راحتی توپیش رفت. لوک از جا بلند شد، "همینجا بمون، ساکت."

لوک رفت بیرون و اشتون نمیتونست بیقرار تر از این باشه.

این حالتش اصلا جالب نبود.

تعطیلات چطور بود؟ من که خسته شدم کلی، ولی خوب بود ♡

مریلآ

superstar ꗃ lashtonWhere stories live. Discover now