16

3.1K 596 331
                                    

زمان خوردن صبحونه تموم شده بود و حالا وقت تمرین بود اما زین حوصله‌ی هیچ چیزی نداشت

دلش می خواست از خونه بیرون بره و کمی هوای تازه رو حس کنه
بین دو راهی انتخاب لیام و جان گیر افتاده

حتما جان دلش براش تنگ شده.. شاید فراموشش کرده که دنبالش نمیاد!

دستش رو روی زمین کشید تا عصاش رو پیدا کنه

دستش به یه چیز سرد خورد
برش داشت و لمسش کرد.. شبیه زنجیره

ناخودآگاه مردی جذاب با بالا تنه‌ی برهنه‌ و حوله‌ی سفید دور کمرش تصور کرد که یه زنجیر درشت طلایی دور گردنش بود
بخشی از ذهنش می‌دونست لیام پین همین شکلیه

زنجیر رو توی دستش نگه داشت و دوباره به دنبال عصاش گشت و بالاخره پیداش کرد

روی پاهاش وایساد و سعی کرد درد پاش رو فراموش کنه
تموم تمرین های نشست و برخاست باعث شده بد جوری درد بکشه

کم کم داره یاد میگیره وسیله های توی اتاق کجا هستن تا باهاشون برخورد نداشته باشه.
در رو باز کرد و بیرون رفت .

همهمه می‌شنید
چند نفر توی راه رو حرف میزدن که با نزدیک شدن زین سکوت کردن

زین چند قدم دیگه برداشت که چیزی به پاش برخورد کرد و روی زمین افتاد
صدای خندیدن شنید

خیلی خوب می‌دونست که یکی به پاش ضربه زد تا زمین بیوفته ولی چیزی نگفت و از زمین بلند شد
بغضش رو قورت داد و به حرکتش ادامه داد که صدای کلفتی شنید

-چیه؟ فرار میکنی؟ قبلا که خیلی زبونت دراز بود زود بزن بهادر میشدی حالا در میری؟

-با من حرف میزنی؟

-منُ مسخره میکنی

زین حس کرد کسی یقه‌ی لباسش رو گرفت و از زمین بلندش کرد

لباسش باعث میشد به گردن و بازو هاش فشار بیاد
اشک توی چشم های تاریکش جمع شد و لبش لرزید و با بغض حرف زد

-مگه.. مگه من چی کارت کردم؟

مارسل ترسید و یقه(یخه!) زین رو ول کرد و یه قدم عقب رفت
می‌دونست اون عوض شده ولی این خیلی زیاد بود

اگه لیام این صورت زین رو ببینه صد در صد میکشتش

-تو یا یه عوضی بازیگری یا یه احمق بدبخت

زین صدای دور شدن قدم هاشون رو شنید
دستش رو به دیوار گرفت و بلند شد

حس مزخرفی داشت.. از خودش بدش میاد
باورش سخته ولی توی خونه‌ی گرگ احساس غربت کرد

-زین؟ حالت خوبه

صدای تایلر رو شناخت.. با صدایی که به زور شنیده میشد خوبم گفت و عصاش رو تکون داد و یه قدم برداشت

This man is still aliveWhere stories live. Discover now