- قسمت دوازدهم

567 111 4
                                    

داستان از نگاه تهيونگ

بعد از اين كه تصميم گرفتم اون مكالمه رو پايان بدمو از كنار دوست پسرم بگذرم،به تنهايي سمت مبل چرم قرمز رنگي كه هيچ كس اطرافش نبود رفتم.خودم رو روي اون انداختمو براي چند ثانيه چشم هام رو روي هم گذاشتم تا آروم بشم اما مشغله فكريم درباره ي خونه،دانشگاه جيمين و خودش،چيز كمي نبود كه فقط با يه چرت از بين بره.

اونا به شكل كابوس تبديل ميشدن و من رو توي خواي دنبال ميكردن.درست مثل واقعيت.واقعيتي كه ازش متنفر بودمو از وقتي جمله ي 'شايد روياهامون زندگي واقعي و اين دنيا افكار تيره امونه' دوست داشتم خودم رو به اون راه بزنم.اما با اين حال هر موقع جيمين رو ميبينم ميفهمم كه حداقل اون نميتونه مثل من فكر كنه و من نبايد تنهاش بذارم.

من بايد به خاطر برادر كوچك ترم كه نسبت بهش احساس مسئوليت ميكنم،سخت تلاش كنمو باعث شم احساس كمبود نداشته باشه.بايد بدونه كه مثل هر فرد ديگه اي لايق بهترين هاست.تا جايي كه ميتونم بايد تلاش كنمو بهترين زندگي رو براي جيميني بسازم.

نفس عميقي كشيدمو بر روي پاهام ايستادم و به سمت ميز معروفي كه دورش بازي ميكردن قدم برداشتم.اما موفق به پيدا كردن سوكجين هيونگ بين جمع دوست هاش نشدم.پس از اونجايي كه دوست نداشتم مزاحمشون بشم تصميم گرفتم خنده هاشون رو قطع نكنمو براي پيدا كردن دوست پسرم به آخرين جايي كه ديدمش برم.

بار حالا تنها يك صندلي خالي داشت،آدم ها چه مست و چه هوشيار شات هاشون رو سر ميكشيدن و با هم خوش ميگذروندن اما بين اين افراد،جيني ديده نميشد.

از روي ناراحتي آهي كشيدمو روي صندلي خالي جا خوش كردم.جين هيونگ چه طور ميتونه اون جور بهم بپره و حالا بدون اين كه بهم خبر بده غيبش بزنه و من رو توي بار تنها بذاره؟اون هيچوقت تا به حال چنين كاري نكرده بود،شايد هم فقط كاري پيش اومده و مجبور شده بدون هماهنگي اينجا رو ترك كنه.يا شايد،فقط دستشوييه و بالاخره پيداش بشه.

پسر جوون پشت بار كه تا حالا چند باري باهام هم صحبت شده بود به آرومي به شونه ام زد و با لبخندي كه دو دندون جلوش رو به نمايش ميذاشت گفت:"تهيونگ بودي ديگه؟نوشيدني ميخواي؟يه خوبش رو بهت ميدم" موهاي بهم ريخته و قهوه اي تيره ام رو پشت گوشم زدمو سرم رو به نشونه ي آره تكون دادم:"اوهوم تهيونگ! يه شات برام بريز" و بعد شروع به بازي با حلقه هاي توي دستم كردم و به ترتيب هر كدوم رو ميچرخوندم تا اين كه با شنيدن دوباره ي صداي اون پسر سرم رو بالا گرفتم:"تو نميخواي اسم من رو بدوني؟من همون بار اول ازت پرسيدم اما تو هيچي نگفتي"

ابروهام رو بالا بردمو با اعتماد به نفس گفتم:"خب ميدونم" با تعجب جواب داد:"ميدوني؟" شونه هام رو بالا انداختمو بعد از سر كشيدن شاتم و بعد جمع شدن صورتم گفتم:"اره خب! بهت ميگن مشروب ريز" پسر مو مشكي كه انتظار شنيدن چنين كلمه اي رو نداشت براي چند ثانيه هنگ كرد و بعد خنده ي ريزي سر داد:"من كه فقط مشروب نميريزم"

MetanoiaWhere stories live. Discover now