#12

2.3K 514 171
                                    

بعد از نگاه طولانی که به دوربین کرد ، اون رو برداشت و توی دست هاش چرخوند.

روز اول داشت تموم می شد.

فکر نمی کرد که فقط توی روز اول ، این حس عجیب رو تجربه کنه. فکر می کرد حداقل باید یک ماه بگذره. اما الان ، به خودش افتخار می کرد.

داشت راه سختی رو پشت سر می گذاشت. برای یک مقصد بر از خوشبختی.

دکمه ی روشن دوربین رو فشار داد و بعد از اینکه مطمئن شد دوربین درحال ضبط هست ، گلوش رو صاف کرد:

-خب...به نظر میرسه که روز اول پروژه ی شادی داره تموم میشه. فکر کنم می تونم اسم امروز رو بزارم موفقیت. حس می کنم خوب پیشرفت داشتم. جونگین و کیونگسو...اونها به نظر میرسید که از تغییر من راضی بوده باشن. هرچند که تعجب توی صورتشون زیاد بود.......می دونم.....من نمی خندم.....

بعد از اون اتفاق.......شادی برام سخته.....

حتی دلم نمی خواد لبخند دروغین بزنم.....این کار مثل دروغ گفتن میمونه. من از دروغ گفتن متنفرم.

پس...پس....آهههه.....فکر کنم این پروژه قراره کاری کنه که لبخندهام واقعی باشن؟یا یه چیزی توی این مایه ها؟......بکهیون خیلی عجیبه. ایده هاش هم عجیبن. کلا همه چیز اطراف اون عجیبه. شاید فقط من اینجوری حس می کنم....

وقتی بهش نگاه می کنم ، یاد خواهرم میفتم. اون موقع ها هم خواهرم مثل بکهیون بود. پر انرژی،شوخ طبع،بامزه،گاهی هم شیطون...

دلم براش تنگ شده...

شاید هم باید فکر کردن به اون رو هم تموم کنم...چون هرچی بهش فکر می کنم ، یاد خاطرات آخرش میفتم. وقتی ناراحت بود...شکسته...افسرده...

و اینها من و ناراحت می کنن...

من...من باید از ناراحتی فاصله بگیرم و شادی ام رو پیدا کنم...همونطور که اون شیطان کوچولو گفت...

پس...خداحافظ یورا نونا...خیلی خیلی دوست دارم.

............................................................

کیونگسو بعد از گذاشتن لیوان شربت جلوی بکهیون ، روی مبل رو به روی بکهیون نشست.

اون و جونگین امروز دوتا شک رو تجربه کردن. اولیش لبخند های عجیب،بامزه و البته عجیب چان و حالا هم بکهیون که خیلی ناگهانی اومده بود. اونم با یه بدن کبود !

جونگین که بعد از دیدن بکهیون ، به سرعت به سمت اتاق مشترکشون فرار کرده بود. 

کیونگسو نمی فهمید چرا دوست پسرش از اون پسر ریزه میزه ی مو صورتی می ترسه. ما خب اهمیتی نداد. اون پسر برنزه ی سکسی اخلاق خاص و عجیب خودش رو داشت.

-اممم....خب چه بلایی سرت اومده.

مکالمه ی معذب کننده ای رو شروع کرد. بکهیون شربتش رو سر کشید و بعد از کوبیدن لیوان روی میز با خشم بهش نگاه کرد.

𝑯𝒂𝒑𝒑𝒊𝒏𝒆𝒔𝒔 𝑷𝒓𝒐𝒋𝒆𝒄𝒕 | 𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅✔️Where stories live. Discover now