chapter 2

1.1K 253 402
                                    

*زین*

تو ماشین نشسته بودیم. لویی رانندگی میکرد و با تمام سرعت به سمت خونه میرفتیم. انقدر تو شهر چرخیده بودیم که مطمئن شیم گممون کردن.

بارون کم کم شدید می شد و طرح های قشنگی رو روی شیشه های بخار گرفته و سرد ماشین به وجود میاورد.

دستم رو روی شیشه کشیدم و یک لبخند ساده رو روش به وجود آوردم.

طرحی که قبل از پیدا شدن سر و کله لویی و لیام تو اون پرورشگاه لعنتی، تنها دوست و رفیقم بود.

برگشتم و از شیشه پشت ماشین، به خیابون تاریک نگاه کردم. عالی شد!

حدس میزدم سرسخت تر از این حرفا باشه. حدس میزدم تعقیبمون کنه. حتی با وجود تمام چرخ هایی که تو شهر براگمراه کردنشون زدیم...

"لیوم؟"

"هوم؟"

"هوم و زهرمار! اون گوشی رو بده به من!"

لیام چشمهاش رو چرخوند ‌و گوشی رو بهم داد و خب...مشخصه که نایل شماره استایلز رو برام پیدا کرده بود.

ما هرگز تا آمار دقیق همه افراد مرتبط به سرقت ها و معامله ها رو در نیاریم، اقدام به کاری نمیکنیم.

و خب این هم یکی از ترفند های فوق العاده لوییه.

کیه که به گرد پا ی لویی برسه؟

هوش فوق العاده اش، همیشه جایگزین جثه کوچیکش میشد و جسارت تحسین برانگیزش، همیشه از دردسر نجاتمون میداد.

البته به جز وقت هایی که همین جسارت و هوشش باعث دردسر می شه...

بعضی وقت ها، کنجکاوی زیادش باعث میشه بدجوری تو دردسر بیفتیم.

هر چند که هر دفعه باز هم این خودشه که از دردسر نجات مون میده...

شماره عجیب و غریب استایلز که از یک عالمه یک تشکیل شده بود رو گرفتم و منتظر جوابش موندم. حتی شماره ش هم مثل خودش رو مخ بود!

"الو؟"

"مستر استایلز...خوشحال شدم!"

لحنم رو جدی کردم و ادامه دادم.

"حتی اگه یه قدم دیگه دنبالمون بیای قسم میخورم که پسرت طلوع فردا رو نمی بینه و تو این رو خیلی خوب میدونی که من وقتی یه حرفی میزنم پاش میمونم استایلز!"

و بدون اینکه بهش فرصت جواب دادن یا حتی فکر کردن به جمله بندی بدم، گوشی رو قطع کردم.

به هری نگاه کردم تا واکنشش رو در برابر مکالمه نه چندان دوستانه ام با پدرش ببینم. ظاهراً اهمیتی نمیداد...

نمیترسید. دیدن ترس تو چشم بقیه، همیشه بهم‌حس قدرت میداد. قدرتی که دوستش داشتم. دوستش داشتم چون حس میکردم تلافی تمام این سال هاست.

Flames [L.S]Where stories live. Discover now