بعد از اینکه چانیول از خونه خارج شد و بک با دید زدنش از پنجره ای که توی حال بود مطمعن شد که از خونه دور شده روی مبل لم داد و زنگی به لو زد و تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو بدون معطلی و با سردرگمی تعریف کرد که باعث شد لو هم مثل خودش متعجب به حرفاش گوش کنه وتنها حرفی که زده بود بود این بود که شاید نونا علت خاصی برای کارش داشته که ازشون این موضوع رو مخفی کرده ولی این جمله لو هم هیچ جوره نتونست دلیل خوبی برای این پنهان کاریا باشه...البته یه موضوع دیگه هم وجود داشت شاید نوناش از اون بدهی هایی که مامانشون از چانیول گرفته بود خبر نداشت شاید اصلا مامانشون چیزی به کسی نگفته بود....کلی شاید رو توی مغزش امتحان کرد کلی استدلال اورد ولی آخر هم نتونست چیزی از دلیل این کار بفهمه......بعد از اینکه با حرفای لو یکم آروم شده بود حرفایی که درباره آینده زده بودن اینکه باهم بعد از پایان این دوره شغلی پیدا میکنن با ارامش خاطر بیرون میرن و کلی خوش میگذرونن به مسافرت های دو نفره میرن به کشورای دیگه سفر میکنن و حتی موضوع گواهینامه رو مطرح کرده بود و بک هم از خدا خاسته قبول کرده بود که یه تایمی رو برای گرفتن گواهینامه بزارن.....بعد از اون هم لو بهش گفته بود که میره رستوران و بعد از گرفتن غذا برای دیدن بک میاد به اون خونه و بک هم بدون ذره ای فکر سریع قبول کرده بود اون خونه به اون بزرگی و سکوت دیوونه کنندش مطمعنا چیزی نبود که بک بخاد توی روز اول تحملش کنه حتی سعی کرده بود با تمیز کردن آشپزخونه و به گفته چان فیلم دیدن خودشو سرگرم کنه ولی اونا هم تاثیری روش نداشت.....
با کلافگی نگاهی به کل خونه انداخت و جمله ای رو با خودش گفت(نونا یعنی تو همش این خونه رو تمیز میکردی که اونقدر خسته میومدی خونه)با فکر اینکه خواهرش با چه بدبختی و خستگی این خونه رو تمیز میکرد حرص میخورد....(یعنی همه اون مواقعی که با خیال راحت تو خونه نشسته بودم تو اینجا زجر میکشیدی)
همونطور که سعی میکرد به این فکر کنه که خونه رو تمیز کنه آیفون به صدا دراومد که باعث اومدن لبخند روی لبای بک شد و خوشحالی از اینکه دیگه تنها نیست و مجبور نیست که عمارت و تمیز کنه به سمت آیفون رفت و در و برای لویی که مثل همیشه تیپ زده بود و کلی غذا توی دستش بود باز کرد....
+:ایشششش....دستم پاره شد بکککک ازم بگیرشون اینا رو جون من....انگار کوه بلند کردم اینقدر سنگینن....
بک با لبخند غذاهارو از دست لو گرفت و به سمت آشپزخونه رفت
_:خب مگه قحطی اومده این همه رفتی غذا گرفتی
لو همونطور که مشت های پی در پی به گردنش میزد تا از دردی که حاصل از گرفتن اون همه غذا توی دستش بود جلوگیری کنه روی مبل نشست و کلافه مشغول توضیح دادن شد
+:یه جوری حرف میزنی انگار بلدی غذا درست کنی....برا شب اون یارو هم گرف.....ووووهههههه بککککک اصلا من خونه رو ندیدم پسررررر....چرا اینقدر اینجا لاکچریه....فاعککککک.....چرا اینقدر اینجا خوبه....چرا اینقدر انرژی منفی توش هست لامصببببب....اصلا یه لحظه مور مورم شد دیدمشششش....ایول بابا عجب خونه ایههه
بک که غذا ها رو روی میز ناهارخوری گذاشته بود و مشغول ریسه رفتن از ری اکشن لو بود میون خنده هاش
_:خفه شو لو
لو که همونطور محو فضای اطراف بود از روی مبل بلند شد و بی توجه به درد دستش به سمت گرامافون قدیمی که گوشه ای جا گرفته بود رفت
+:نگا کن اینو....بک میدونی این چقدر قدیمیه...چرا اینقدر خوشگله....بابا این یارو لاکچریههه
بعد یهو سمت بکی برگشت که هنوز مشغول خندیدن بود
+:باید برم اتاقش...میخام لباساشو ببینم
بک که از شدت خنده قرمز شده بود اشکایی توی چشماش جمع شده بود رو پاک کرد و به سمت اتاق چان اشاره کرد
لو به اتاق رفت و بک هم مشغول دیدن غذا ها شد....چهارتا جعبه پیتزا گرفته بود به همراه چهار پرس کوبیده(نمیدونم غذاهاشون چیه دیگه بخاطر همین اینا رو نوشتم)به همراه چهارتا نوشابه...از پلاستیک بیرونشون اورد و همونطور که به حرفای لو لبخند میزد مشغول چیدن میز شد....
+:اوفففف بابا لباساشو ببین....نگا کن کرواتاش...این چرا اینقدر خوشتیپه.....واییی بک بی نهایت منتظر دیدن قیافشم کی میاد خونه؟
همه اینا رو با داد جوری گفت که بک بشنوه
بک هم متقابلا داد زد تاصداش به گوش لو برسه
_:نه
+:بک باور کن میخام بمونم همینجا تا بیاد نظرت چیه و همونطور که به سمت پله ها میرفت ادامه داد
+:بی صبرانه منتظر دیدنشم...منتظر دیدن پادشاه اینجا
بک لبخندی دوباره زد و یاد لقبی که چانیول بهش میداد افتاد
_:چرا برای دیدن شاهزاده اینجا منتظر نبودی....
لو همونطور که سه چهار تا از پله ها رو طی کرده بود متعجب به سمت بک برگشت و از پله ها پایین اومد
+:چی....شاهزاده کیه
بک با لبخند دندون نمایی به سمت لو برگشت که با قیافه سوالی نگاش میکرد و با خودش اشاره کرد
لو گیج پرسید
+:چی میگی بک؟
بک سینشو صاف کرد که قدش از لوهان بلند تر نشون بده
_:تو الان داری با شاهزاده اینجا صحبت میکنی جناب لو...شگفت زده نیستی؟!....ما به تو این موهبت را عطا کردیم آیا ایمان نمی آوری
لوهان قهقه ای از روی سردرگمی سر داد
_:چرا میخندی چانیول اینجوری صدام میکنه بهم میگه شاهزاده حالا شب که اومد گفت میبینی
لو دوباره خندید
+:بهت میگه شاهزاده؟...چرا...تیکه میندازه؟
بک با خنده سری تکون داد و ماجرایی که باعث شد بهش بگه شاهزاده رو تعریف کرد که لو لبی کج کرد
+:شاهزاده هم شدی دیگه چی میخای
بک خندید
_:بیا بشین ناهار بخوریم
+:ولی طبقه بالا رو که ندیدم
_:خو منم ندیدم بعد باهم میریم
لو با لبخند روی میز نشست
+:حال کن از موقعیتت شاهزاده...مردم واسه خودشون میرن خدمتکار میشن با این القاب صداشون میکنن بعد ما تو خونه شاهانه زندگی میکنیم بهمون میگن دردسر
بک که به این تیکه ها عادت داشت قهقه ی کوچیکی زد
_:خفه شو
و با هم مشغول خوردن شدن.....حدود یک ساعتی در حین غذا خوردن چرت و پرت گفتن و خندیدن...جکای مسخره تعریف میکردن جکایی که فقط خودشون میفهمیدن که چی میگن و ممکن بود اگه بقیه میشنیدن با قیافه پوکر بهشون نگا میکردن...بعد از اتمام غذاشون باهم ضرفا رو توی ماشین ضرفشویی گذاشتن و بعد از تمیز کردن آشپزخونه به گفته بک به طبقه بالا رفتن و اتاقایی که بالا بود رو دید زدن اتاقایی با تم های یه شکل و ساده که نمیتونستن هیچ حدسی بزنن که توی این اتاقا چی کار میکنن....اتاق هایی که فقط تخت دونفره ای داشت به همراه پاتختی کوچولو و یه سرویس بهداشتی.....بعد از اینکه به سختی کل خونه رو دید زدن به گفته و اسرار بک چند ساعتی رو هم صرف درس خوندن برای امتحان فرداشون کردن که در نتیجه تونستن مطالب کمی رو از کتاب بفهمن و همش هم بخاطر غرغرایی بود که لو میزد و بک هم هربار با ضربه پس گردنی ساکتش میکرد و دوباره همون اتفاقات میوفتاد ولی آخر ضربه های پس گردنی بک فایده ای نداشت و مجبور شدن که به کمک تقلب هایی که لو هم برای خودش و هم برای بک نوشت به نمره خوبی برای امتحان فرداشون دل خوش کنن....نزدیکای ساعت هشت شب شده بود که لو از خستگی روی مبلی گوشه سالن خوابش برد و بک هم با استرس به ساعت نگاه میکرد و پارت پارت از کتابش رو سعی میکرد به مغزش بسپره....معلوم نبود ری اکشن چانیول برای دیدن لو توی خونش چیه و همین بک رو نگران میکرد اون چیزی بهش نگفته بود که قراره رفیقش به خونش بیاد و ممکن بود چانیول جلوی لو رفتار بدی با بک بکنه....چند دقیقه بعد هم خودش رو با کتاب درسیش مشغول کرد و بعد تصمیم گرفت دیگه به سمت آشپزخونه بره و میز شام رو برای چانیول آماده کنه....چون پیتزا ها رو همون ظهر خورده بودن دیگه مجبور شد براش کوبیده هارو گرم کنه و میز شیکی رو با کمک وسایلی که توی باکس های آشپزخونه پیدا کرده بود برای چان آماده کنه لیوانی برداشت و با نوشابه پرش کرد و کنار غذاش گذاشت و نگاه کلی به میز کرد و با رضایت لبخند زد(چه کردی بک...همرو دیوونه کردی )خندید و به ساعت چشم دوخت...پنج دیقه به نه بود و از چانیولی که اون همه روی به موقع رسیدن حساس بود بعید نبود که پنج دیقه دیگه خونه باشه بخاطر همین با استرس لو رو بیدار کرد
_:بلند شو لو...بلند شو الان میاد
لو ناله ای توی خواب کرد و جمله نامفهومی به زبون اورد
بک به خودش لعنتی فرستاد که چرا زود تر بیدارش نکرده و خواست دوباره سعی کنه که صدای چرخش کلید توی در باعث شد جملش و بخوره و فقط تونست تکون محکمی به لو بده البته همونطور که به در خیره بود
لو هم همونموقع با چشمایی قرمز و خسته از خواب بیدار شد و شروع به غر زدن های بیجا کرد که باعث شد حتی استرس بک بیشتر هم بشه
+:بابا اینهمه کار کردیم درس خوندیم...میزاشتی دو ساعت بخابیم دیگه چه کاریه هنوز که اون یارو نیومده چرا الکی بیدارم میکنی...دی..
همینطور داشت ادامه حرفش و میزد که بک وقتی نگاه خیره و اخموی چانیول رو روی لو دید ضربه محکمی به دهنش زد و از بقیه جملش جلوگیری کرد که باعث شد چشمای نیمه باز لو کامل باز شه و متوجه حضور چانیول بشه
قبل از اینکه نگاه چانیول روی بک ثابت شه با سرعت بلند شد
+:سلام....اممم خسته نباشید....شامتون آمادست
چانیول با اخم به سمت بک برگشت ولی لو هنوز میخ قیافه به شدت سکسی چان بود و لعنتی بهش فرستاد که اینهمه زیبایی رو صاحبه...بک هم که از استرس فقط کم مونده بود غش کنه....
_:مهمون داریم و من نمیدونستم بکهیون؟....فک نکنم اجازه همچین کاری بت داده باشم شاهزاده کوچولو....
لو هنوز همونطور میخ چان بود که حالا صدای بم و کلفتش جذابیت بیشتری بهش میداد....بک نفس عمیقی کشید
+:اممم این لوهانه دوستم....
_:من نگفتم که ایشون کیه گفتم اینجا چی کار میکنه....
بک این پا اون پایی کرد و خاست جوابی بده که یهو لو به حرف دراومد
×:سلام جناب پارک من لوهانم...از آشنایی باهاتون خیلی خوشبختم...افتخار همخونه بودن اونم برای مدت کمی موهبتی بود که نصیب بک شد...
دستشو دور گردن بک گذاشت و ادامه داد
×:امیدوارم لیاقتش رو داشته باشه
چانیول سری تکون داد و بی حوصله به سمت اتاقش حرکت کرد که باعث شد بک تعجب بکنه یعنی کاریش نداشت...ولی با جمله ای که از دهنش دراومد پوکر شد
_:بیا اتاقم فک کنم با هم حرف داریم برا زدن شاهزاده
×:وووهههه بک شاهزاده گفتنش......این یارو چقدر جذابه
بک با همون قیافه پوکر به سمت لو برگشت
+:داداش من ریدی...ریدییی
و به سمت اتاق رفت و لو رو با قیافه ای متعجب تنها گذاشت
وارد اتاق شد و چانیولی رو دید که کلافه مشغول ریختن مشروب توی پیک بود و از موهای آشفته و تیپ بهم ریختش میشد فهمید که زیاد روز خوبیو نداشته
به آرومی جلو رفت
+:میتونم کمکتون کنم؟
پیک شرابش رو بالا داد و با نگاه خسته به بک نگاه کرد
_:از این به بعد هر وقت خاستی کسیو دعوت کنی از قبل بهم میگی فهمیدی؟
بک لبشو به دندون گرفت و باشه ای زیرلب گفت
چان هم چند ثانیه دیگه نگاهش کرد و بعد همونطور که از پیک صرف نظر کرده و شیشه مشروبو بالا میداد
_:بیا اینجا ببینم
بک اول چند ثانیه تردید کرد ولی خب بعدش مجبوری جلو رفت و جفت چان قرار گرفت
چانیول شیشه مشروبو بالا داد بعد از تموم کردنش جلوی چشمای متعجب بک رو میز گذاشتش
_:سرم درد میکنه...بلدی ماساژ بدی دیگه اره
بک اروم سری تکون داد
+:بلدم
چانیول با نگاه خشکش بهش چشم دوخت و بعد صندلیشو روبه روی بک چرخوند و با دستش بهش فهموند که شروع کنه
بک هم چند قدمی جلو رفت و کنار صندلی چان قرار گرفت و از ترس اینکه نکنه مست شده باشه سریع کارش رو انجام داد دوتا از انگشتای دست چپ و دوتا از انگشتای دست راستش رو روی شقیقه های چانیول گذاشت و تند تند مشغول ماساژ شد که صدای چان دراومد
_:مگه دنبالت کردن شاهزاده....آروم تر....
بک چند ثانیه مردد موند و بعد حرفش رو با سختی به زبون اورد
+:امم الان فکر نکنم حالتون خوب باشه بهتره استراحت کنین
چان پوزخندی زد
_:من با یه شیشه مشروب مست نمیشم جوجه کوچولو شاید با دو یا سه تا....آروم انجامش بده
بک شتی زیر لب گفت و با هزار دردسر ادامه داد...
لمسای آروم دستای بک باعث شد حس خستگی توی کل وجودش بیداد کنه ولی خب از اون طرف هم نمی دونست چطوری میتونه با گشنگیش کنار بیاد از همون صبح تا حالا هیچی به جز چند تا ماگ قهوه نخورده بود ولی الان از همه مهم تر لمس دستای پسر رو به روش بود که مجبورش میکرد به خواب عمیقی فرو بره بخاطر همین دست از مقاومت برداشت و دست بک رو رد کرد
_:دیگه وقتشه بری خونه نمیخاد دست به اون میزهم بزنی فعلا میخام بخابم شاید بعدا خوردمش
بی حوصله توضیح داد و از روی صندلی بلند شد که باعث شد نفس راحتی از لبای کوچیک بک خارج بشه و اونم به سمت در اتاق بره
+:خدافظ
چان همونطور که بی توجه به لباساش به سمت تخت رفت کرواتش و شل کرد
_:فردا کی میای
بک لبشو به دندون گرفت
+:احتمالا ساعت ده یا ده و خورده ای
چان سری تکون داد
_:میتونی بری
*****
بعد از اینکه از اتاق اومد بیرون لو مجبورش کرد که سریع براش تعریف کنه که چه اتفاقی توی اتاق افتاد و بعد هم هردوشون با چشایی که از خواب قرمز شده بود از خونه خارج شدن و بعد از سوار شدن توی ماشین به سمت خونه بک حرکت کردن....وقتی به خونه رسیدن بک به لو گفت که بیاد تا باهم بخوابن و فردا هم با هم به مدرسه برن ولی لو قبول نکرد و بعد از پیاده کردن بک به سمت خونش رفت....بک هم از پله های خونشون بالا رفت و قبل از وارد شدن به خونه حرفایی که میخاست به نوناش بزنه رو اماده کرد ولی با دیدنش که روی مبل خوابش برده بود کلافه شد و مجبور شد با ذهنی پر از سوال به رختخواب بره....
ВЫ ЧИТАЕТЕ
I'm ready For Fucking You~🔥(completed)
Случайныйبکهیون پسری از جنس غم...چانیول پسری از جنس غرور...بکهیون پسر روزهای دردناک....چانیول پسر روزهای لذت....بکهیون پسر قمار باز پایین شهر ک برای دادن بدهیش حاضر شد کل زندگیشو بده....چانیول پسر معروف ترین خلافکار کره که توجه زیادی به خونوادش نداره....نظرت...
