part(8)

2.1K 388 3
                                        

ناهار توی سکوت خورده شد...البته به همراه نگاه های زیرچشمی بک به لویی که از همون موقع تو خودش بود...واقعا نمیدونست الان چه کاری درسته...اینکه همینجوری دست رو دست بزاره و ببینه چی میشه یا اینکه بخاد یه قدمی برای مامانش برداره که وقتی باخودش کلی فکر کرد به هیچ نتیجه ی درست حسابی نرسید....اخه بک میتونست چی کاری کنه که سرطان مادرش خوب شه؟مطمعنا اینطوری نبود
_:شیمی درمانیی دارویی چیزی که حداقل احتمالشو کم کنه...
با صدای آرومی زمزمه کرد و چون خونه غرق در سکوت بود لوصداش رو واضح شنید...همونطور که باغذاش بازی میکرد نیم نگاهی به بک انداخت نفس عمیقی کشید واونم با صدایی که انگار از ته چاه در میومد
+:چند بسته قرص براش نوشتن....ولی گفتن فعلا شیمی درمانی نیاز نیست
_:مگه میشه چرا گفتن نیاز نیست؟
+:دکترش گفت که چند مرحله داره...اول یه سری قرص براش مینویسن باید تا چند ماه اونا رو بخوره که دوحالت داره یا خوب میشه یا بدتر میشه اگه بدتر شد که شیمی درمانی و شروع میکنن اونم باید چند ماه طی بشه اگه دوباره خوب نشد
نفس عمیقی کشید و به بک نگاه کرد
+:باید بریم چین برای عمل
بک ناباور به لو نگاه کرد
_:یعنی چی چرا زودتر شروع به شیمی درمانی نمیکنن اگه یهو یه اتفاقی افتاد چی
+:فعلا که وضعش اونقدر وخیم نیست....
بک دوباره خواست دهن باز کنه چیزی بگه
+:میشه بس کنی بک؟...خواهش میکنم
بک که کاملا متوجه حال و هوای لو بود دیگه تصمیم به سکوت گرفت چون خیلی خوب میدونست لو اصلا دوست نداره کسی از مشکلاتش خبر داشته باشه و از اینکه هی بخوان بقیه بهش دلداری بدن متنفر بود
+:بک؟....میدونم اومدم اینجا که حال و هوای تو عوض شه ولی الان تازه بد ترم شد....ببخش دیگه نتونستم جلوی این یکیو بگیرم شاید با خودت بگی این همیشه جلوی ناراحتیشو میگرفت ولی الان همه چی فرق کرده...بشقاب غذا رو جلو هل داد و از روی میز بلند شد
+:برای امروز فکر نکنم بتونم ادای خوب بودن و دربیارم ولی...
لبخندی زد
+:ولی قول میدم دیگه فردا اینطوری نبینیم تازه از فردا هم کلاس رانندگی شروع میشه...میریم اونجا کلی خوش میگذرونیم...دیگه فکر نکنم این چند ساعت چیزی باشه که نتونی تنها دووم بیاری...من میرم خونه یکم خودمو خالی کنم فردا میبینمت
با قدمای خسته به سمت در رفت
و بک تنها تونست با نگاه نگرانش بدرقش کنه....دلش به حال تنها رفیقش میسوخت اینهمه وابستگی به مامانش این اجازه رو به لو نمیداد که بتونه به این فکر کنه که بدون اون زندگی کنه و همین برای بک ناراحت کننده بود اگر یه بلایی سر مادرش میومد بک چطوری میتونست لو رو آروم کنه...
****
چند ساعتی که توی خونه تنها موند تا چانیول بیاد فقط با ور رفتن با گوشیش و فکر به لو و یکم تمیز کاری دیگه گذشت....حالا تقریبا ساعت هشت و نیم بود و تقریبا نیم ساعت دیگه تا اومدن چانیول مونده بود...به زحمت پاشد و به سمت آشپزخونه رفت مثل دیشب میز رو با سلیقه چید و به سمت اتاق رفت روپوش یونیفرمشو تن کرد و کولش رو روی دوشش انداخت دیگه باید کم کم چانیول میرسید روی مبل نشست و چند دیقه دیگه رو هم به لو فکر کرد اینقدر غرق بک شده بود اینقدر براش دلسوزی یا به قول خودش رفاقت کرده بود که دیگه حتی مشکلات خودش رو هم به فراموشی سپرده بود....یا اصلا بهتره اینجوری بگیم بک جوری به دلسوزیای لو و کاراش عادت کرده بود که دیگه متوجه عوض شدن اخلاق لوهان نشده بود اصلا چیزی توی رفتار لوهان عوض نشده بود همونی بود که قبلا بود....فکرای پراکندش برای لو یهو به سمت نوناش رفت شاید اون میتونست یه راه حلی پیشنهاد بده بالاخره اونم یه همچین دورانی و برای ناراحتی قلبی مادرشون گذرونده بود
با صدای چرخش کلید توی در از افکارش بیرون کشیده شد و بی اراده از روی مبل بلند شد
+:سلام
با لحن آرومی زمزمه کرد که نگاه چانیول روش اومد
_:سلام شاهزاده...میبینم که تنهایی
+:اره...
_:چته پکری....نکنه کسی زدتت کوچولو
با لحن تمسخر آمیزی جملشو به زبون اورد که بک اخمی کرد
+:نه...مسئله شخصیه
چانیول پوزخندی زد و همونطور که به سمت اتاقش میرفت
_:بسته رو بیار اتاقم
و بعد در اتاق رو بهم کوبید
بک هوفی از سر کلافگی کشید و بسته ای که ظهر تحویل گرفته بود به اتاقش برد
تقه ای به در زد و بعد از شنیدن جواب وارد شد...بسته رو روی میز چانیولی گذاشت که مشغول پوشیدن تیشرتش بود....به سمت میزش رفت و بسته ای که روی میز بود رو بررسی کرد...چند تا برگه ازش بیرون کشید و چند دیقه ای برای خوندنشون وقت گذاشت بعد شروع به حرف زدن کرد
_:حدود یه هفته دیگه یه مهمونی داریم بکهیون...خودتو آماده کن
(هنوز شروع نشده مهمونی آخه این چه وضعیه حتما قراره کلی خسته شم اه)
جمله رو با کلافگی با خودش گفت و سوال هاش و برای مهمونی شروع کرد حداقل باید میدونست که چقدر خسته میشد
+:من درباره مهمونی هیچی نمیدونم راجبش برام توضیح بدین
چانیول که هنوز مشغول نگاه کردن به برگه ها بود با تمسخر به بک نگاه کرد
_:یعنی چی....چی برات توضیح بدم...مگه تا حالا مهمونی ندیدی بچه....
چند ثانیه سکوت کرد و بعد که متوجه نگاه عصبانی بک شد با پوزخند جواب خودشو داد
_:آها راستی حواسم نبود که تو یه خدمتکار ساده ای و شاید به عمرت حتی به مهمونی دعوتم نشدی....ولی یعنی حتی توی فیلما هم ندیدی؟
بک که دیگه واقعا نمیتونست جلوی خودشو بگیره اخم غلیظی کرد
+:اتفاقا تاحالا به مهمونیای زیادی دعوت شدم همشونم شرکت کردم ولی به نظرم این چیزا اونقدر به شما مربوط نیست که بخوایم دربارش بحث کنیم جناب پارک
چانیول خنده ای کرد اگه میخاست با خودش صادق باشه واقعا سر به سر بکیهون گذاشتنو دوست داشت و همچنین قیافه عصبانیشو....
_:بالاخره برای من مهمه که خدمتکارم تاحالا توی مهمونی شرکت کرده...بلده چطوری رفتار کنه چطوری پذیرایی کنه کاری کنه که به مهمانا خوش بگذره مگه نه تو اینطور فکر نمیکنی شاهزاده؟!
بک دندون قروچه ای کرد که صداش به چانیول هم رسید و باعث خندش شد
دستی لای موهاش کشید
+:شرکت کردم شما نمیخاد نگران باشید بم بگید چی کار کنم همون انجام میشه...
چانیول جدی شد
_:خوبه...پس بشین چون باید خوب حالیت کنم کوچیک ترین کاری که باعث بشه مهمونام احساس ناراحتی بکنن باهات برخورد میکنم کوچولو
بک با حرص روی مبل رو به رو میز چان جا گرفت
_:لباس مرتب میپوشی...کسایی که وارد میشن باهاشون با احترام برخورد میکنی....اون تعظیمی که به زور به من میکنی و به تک تکشون میکنی....با احترام صداشون میکنی...برای شام یه میز مرتب و شاهانه پهن میکنی.... فکر کنم با اون رفیق عجق وقت بتونی این کارو خوب جلو ببری درسته؟
با پوزخند تیکه دوم جملشو بیان کرد که باعث شد بک با پاش روی زمین ضرب بگیره
+:فکر کنم بهتره یه چیزی رو از الان باهاتون درمیون بزارم جناب پارک
چانیول خودشو به طوری که انگار میخاد بفهمونه بهش آره جون عمت لبخند زد
_:بله بله خوشحال میشم شاهزاده
بک همونطور که تمام عصبانیتشو توی چشماش ریخته بود با قاطعیت جملشو به زبون اورد
+:من یه خط قرمزایی دارم و یکیش لوهانه...امیدوارم دیگه از طرف شما بهش بی احترامی نشه چون من خیلی روش حساسم
چانیول خنده ای کرد
_:اوه نه بابا...ترسیدم شاهزاده کوچولو....یکم بهم رحم کن
+:من اینو جدی گفتم ولی مثل اینکه شما باز دارین همه چیو به مسخره بازی میگیرین...
چان یهو جدی شد و نفس عمیق و پر صدایی کشید و همونطور با یه حرکت از روی صندلیش بلند شد و باعث شد بک بفهمه واقعا زیاده روی کرده اینو میشد از تک تک حرکات عصبی ولی به ظاهر خونسرد چان فهمید....به سمتش اومد و رو به روی بک ایستاد که باعث شد بک برای اینکه نگاهش کنه سرشو خیلی بالا بیاره و بعد هم با ترس ولی قیافه حق به جانب بهش خیره شد
چان چند لحظه ای توی چشمای بک خیره موند و بعد یهو دستش به سمت یقه بک رفت و خیلی راحت بالا کشیدش حالا صورتاشون تقریبا به اندازه یه انگشت باهم فاصله داشتن
_:هی....جوجه کوچولو عوضی‌....فکر کنم باز یادت رفته داری با کی حرف میزنی ها...فک کنم دیگه از این به بعد خوبه که یه تنبیهی داشته باشیم....
بعد از جملش یکم صورتاشونو نزدیک تر کرد که حالا لبای چانیول تنها میلی متری با لبای بک فاصله داشتن
_:هر بی ادبی صد تا دراز نشست چطوره...به نظر من که بازم جوابگوی این گستاخیت نیست...هست؟
بک اینبار نگاهش رنگ ترس رو به خودش گرفت...بک تا حالا تو عمرش یه دراز نشست هم نزده بود چطور میخاست صد تا رو باهم بزنه....کاری که همیشه لو مجبور به انجامش میکرد و فکر میکرد که بهش احتیاجی پیدا نمیکنه الان‌ داشت توی مغزش انجام میشد....(امکان نداره بتونی انجامش بدی بک)
این جمله رو با خودش زمزمه کرد
+:من چیزی نگفتم...فقط خط قرمز مشخص کردم مثل همون قانونایی که شما هم مشخص کردین...
چانیول یقشو بیشتر توی دستاش فشار داد و پیچوند
_:برام مهم نیست پسره احمق...اینجا من رئیستم حق اینجور کارا رو نداری...فهمیدی؟
صداش اینبار یکم ولوم داد و هلش داد عقب ک باعث شد تعادلش و از دست بده و بیوفته روی مبل ولی هنوز با نگاهش خیره به چانیول بود...و وقتی دید واقعا نمیتونه دیگه چیزی بگه چون شاید مجبور میشد دراز نشست بره
و وقتی چان پشت میزش برگشت فکر کرد کارش باهاش تموم شده و دیگه باید بره به خاطر همین بلند شد و یه قدم برداشت که صدای داد چانیول بلند شد
_:بتمرگ سر جات هنوز حرفام تموم نشده....
صدای چانیول به قدری بلند بود که یه لحظه بک احساس کرد هیچی و نمیشنوه...دیگه واقعا نتونست ترس توی چشماش رو کنترل کنه و با همون نگاه به چانیول نگاه کرد که با عصبانیت بهش خیره شده بود...نفسی کشید و یواش روی مبل نشست...
_:داری رو مخم راه میری بچه کوچولو دفعه بعدی بهت قول نمیدم که بلایی سرت نیارم
روی صندلی نشست...چند لحظه سکوت و بعد صدای زنگ گوشی چانیول بلند شد...
_:بله
_:خب
_:مگه آمریکا زندگی نمیکرد چی شد حالا برگشته
_:لعنت بهش...
_:باشه
_:آره...آخر همین هفته
_:دیگه اونش به خودم مربوطه
_:باش بابا ببینم چی کار میتونم بکنم
_:خدافظ
بی حوصله تماسو قطع کرد و به بک خیره شدو خطاب بهش
_:برنامه عوض شد شاهزاده
_:توی این مهمونی نمیخام تو رو به عنوان خدمتکار معرفی کنم
بک با صدای به ظاهر محکم ولی با استرس جواب داد
+:چی...یعنی چی...باید چی کار کنم
چانیول هوفی کشید و دستشو تو موهاش برد
_:بالاخره تو اومدی اینجا به حرفای من گوش بدی....فرقی هم نمیکنه خدمتکار یا هر کوفته دیگه ای...
چند لحظه سکوت کرد که استرس بک بیشتر شد یعنی چیومیخاست بهش بگه...بک باید چی کار میکرد که چانیول واسه گفتنش اینقدر سکوت اختیار کرده بود....
نگاه کنجکاو بک بین چشم های چانیول درگردش بود
+:خب؟
_:باید نقش دوست پسرمو بازی کنی
جوری قاطع جملشو به زبون اورده که وقتی بک میخاست مخالفت بکنه نگاه جدی و ترسناک چانیول بهش این اجازه رو نمیداد ولی بالاخره تونست جمله ای به زبون بیاره...
+:چرا باید این کارو بکنم
_:چون من دارم بهت میگم حالا هم فعلا برو حوصلتو ندارم‌‌...
چانیول دوباره با لحن خشکی جواب بک رو داد که باعث شد بک ادایی براش دربیاره که چون چانیول سرش پایین بود متوجه نشد البته بک اینطور فکر کرد
_:شاهزاده....ادبت یادت نره....یادت نره من کیم
بک متعجب پلک زد...(عجیب غریب احمق...دیوونم ‌کردی....یه جوری باهام حرف میزنه انگار حالا واقعا کیه)
جمله رو باخودش گفت و از سر جاش بلند شد
+:برم یا بمونم میز و جمع کنم...
_:جمعش کن شام خوردم...
بک ایشی زیر لب گفت و باز غر غری کرد(خو عین آدم خبر بده که خوردی دیگه مرتیکه روانی) و بعد از اتاق بیرون رفت
****
_:ولی نونا اون همه پول و برا چی میخاست؟
جین هو حالت متفکری به خودش گرفت
+:راستشو بخوای بک منم بهش شک کرده بودم...بعضی روزا یواشکی میرفت بیرون با اینکه هیچ کاریم نداشت...
_:نکنه برای کسی قرض میگرفت یعنی مثلا قرض بگیره که به کسی بده‌..
+:نه فکر نکنم میدونی من میگم شاید برا طلبکارا میخاسته
_:خب مگه نگفته بودی از همون موقعی که بابا مرد خونه رو عوض کردیم
+:بک شاید طلبکارا اون موقع هم آدرس خونمون رو میدونستن بعد مامان میرفت بهشون پول میداد که بلایی سر ما نیارن
بک هوفی کشید
_:نمیدونم...شاید
لحظه ای سکوت بینشون شکل گرفت
_: نونا؟
+:جانم
_:پس لو چی میشه دلم میخاد براش یه کاری بکنم
+:لو خیلی به ما لطف کرده بک....و الان واقعا وقتشه جبران کنیم...ولی خودمم نمیدونم چطوری...نگفت الان حال مامانش چطوره
بک با ناراحتی سری به نشونه منفی تکون داد
_:نه نپرسیدم
+:میگم نظرت چیه بریم عیادتش
_:اتفاقا منم بهش فکر کردم...ولی خب امروز که نمیشه فردا هم که کلاس رانندگی داریم...
جین هو خندید
+:آخر کار خودش و کرد؟
بک با تعجب نگاش کرد
_:به تو گفته بود؟
+:آره گفته بود که میخاد ثبت نامتون کنه کلاس رانندگی
بک نیشخندی زد
_:میدونست قبول نمیکنم به خاطر همین اول ثبت نام کرد بعد بهم گفت
+:خب حالا نگفتی کی بریم
_:نمیدونم پس فردا چطوره
+:امم خوبه...ولی چانیول چی اجازه میده زود تر بیای که بریم
_:آره فکر کنم
+:بک؟
_:هوم
+:توی اون خونه اذیت میشی نه...من که میدونم اون خونه چقدر بزرگه تمیز کردنش سخته....غذا درست کردن
بک اخم کرد
_:نونا بسه.... بعدشم ما که همش غذا سفارش میدیم
چند دیقه سکوت و بعد جمله ای که باعث شد بک عصبانی بشه
+:برای کنکور ثبت نامت کردم...
_:نونا نگفته بودم توی این مسئله دخالت نکن مگه نگفتم نمیخام برم دانشگاه...نکنه اگه قبول شدم رفتم میخای باز تو بری تو اون خونه
+:یه کاریش میکنیم بک...خواهش میکنم باهام مخالفت نکن آزمونت و بده...فقط کافیه تا ماه دیگه که آزمونه بخونی همین...
_:نونا من میدونم قصدت از این کار چیه میخای وقتی قبول شدم حتما بری دانشگاه ثبت نامم کنی بعد دوباره بری کار کنی
+:اشکالش چیه بک این همه اونجا کار کردم اینم روش
بک یهو از جاش بلند شد اگه بیشتر اینجا میموند مطمعن بود باید یه بحث دیگه رو تحمل میکرد به خاطر همین به سمت اتاق رفت
_:من میرم بخوابم نونا...شبت بخیر
****

I'm ready For Fucking You~🔥(completed)Where stories live. Discover now