part(15)

2.2K 361 11
                                        

کل تایم مهمونی با نگاه های بی قرار چان به بک و حرکات به وضوح ناراحت یورا و اخم های مادر پدر چان و سردرگمی بک از رفتار چان توی محوطه بیرون ویلا گذشت...تنها زمانی تونست از زیر نگاه های آدمای اطرافش خارج بشه که به سمت دستشویی رفته بود که اون هم آخر با حضور یورا دم در دستشویی همراه بود...با نگاهی که غمش رو آشکارا نشون میداد جلوش ایستاد و هرچی ناراحتی داشت توی صداش ریخت و التماس بک کرد که حقیقت و بهش بگه...یورا دختر تیزی بود و احساس میکرد هنوز عشق و علاقه ای که چان و بک با اطمینان ازش دم میزنن بینشون وجود نداره و همین باعث شد که توی طول مهمونی نگاه های بک و چان بهم رو در نظر بگیره و منتظر کوچیک ترین بی توجهیشون نصبت به هم بشه ولی امان از حرکتی از طرفشون...دیگه بیش از این نمیتونست تحمل کنه اون چند سالی هم که سعی کرده بود ذره ای چان رو از ذهنش بیرون کنه براش زیادی بود و فقط منتظر توجه چان نصبت به خودش بود....با التماس به بک نگاه میکرد حتی توی گفت وگو کسل کنندشون یورا لحظه ای ازش خواهش هم کرده بود ولی بک با قاطعیت جوابش رو داد...بعد از اون تا اخر مهمونی یورایی نبود که چان و بک بخوان جلوش نقش بازی کنن...بعد از حرفایی که از بک شنیده بود ترک قلبش بزرگتر هم شده بود و دیگه فضای اونجا یه جورایی خفقان بنظر میرسید پیش پدرش رفت و ازش خواهش کرد که به خونه برگردن و اون هم چون کاملا متوجه بی توجهی چان به ملکش شده بود بدون فوت وقتی از اون مهمونی بیرون زده بودن....ولی خب برای لمس بک توسط چان رفتن یورا تاثیری نداشت ... چان هنوز بوسه های ناگهانی روی لبش میذاشت و بهش توجه میکرد...
روی مبلی نشست و هوفی از سر خستگیش کشید
+:الان دقیقا دو ساعت سر پاییم...چه خبره آخه
چانیول که غرق صحبت با یکی از شریکای پدرش بود متوجه غر غر کوچیک بک شد و ناخواسته لبخند کوچیکی زد ولی به صحبتش ادامه داد....بک هم سعی کرد خودشو با موبایلش مشغول کنه به لو پیامی داد و حال نوناش رو پرسید و لو هم با اطمینان از حال خوب نوناش براش گفت و باعث راحت شدن خیال بک شد...
_:اگه اذیت شدی برگردیم خونه دیگه یورا هم رفته... بودن ما فایده ای نداره البته که هنوز چند ساعتی مونده....
بک نگاه خواب آلودش رو به چشمای جدی چان داد
+:من منتظر شامم...گشنمه...
چان پوزخندی زد
_:بلند شو من دیگه نمیتونم این وضعو تحمل کنم میریم بیرون شام میخوریم
بک با خوشحالی از روی مبل بلند شد و رو به روی چان قرار گرفت
+:بریم رستوران چینی
یه ذره لحن ملتمسی به خودش گرفت تا شاید چان قبول کنه و چان هم که با لحنش خندش گرفته بود و با دیدن لبای خوشگلش که ازش درخاست میکرد مقاومتش و از دست داد بوسه ای روی لباش گذاشت و به همراهش مک عمیقی زد
_:بریم...
دستشو گذاشت پشت کمر بک که حالا از حرکت چان جا خورده بود و کمی هم خجالت زده بنظر میرسید ولی قبول کردن درخاستش مهم تر بود پس با لبخند ذوق زده ای همراهش شد....
بعد از خدافظی‌که چان از پدر و مادرش گرفت به سمت در ویلا رفتن و با گرفتن سوییچ ماشین از همون مردی که ماشین رو جابه جا کرده بود سوار ماشین شدن
+:هوففف.....دِدِدِدِ...چقدر سرده سریع بخاری و بزن یخ کردم
بک همونطور که از سرما توی صندلیش فرو رفته بود و خودش و بغل کرده بود با دندونایی که از سرما بهم میخوردن اعلام کرد و چان هم بلافاصله دستشو به سمت بخاری برد و روشنش کرد
_:ولی من که گرممه شاهزاده
بک نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهش انداخت
+:آخه کی تو این سرما گرمش میشه پارک...من دارم منجمد میشم....اصلا چرا یهو اینقدر سرد شد...؟
چان که با پوزخند حرکتاش و دنبال میکرد کمی شیشه رو پایین داد
+:هی هی هی هی...من سردمه این چه کاریه...
چان سری از روی کلافگی تکون داد و پالتوش رو از تنش بیرون کشید و به سمت بک گرفت
_:بفرما بفرما جناب غر غرو...اینو بپوش که یه موقع قالب یخ نشی
بک پالتو رو ازش گرفت
+:تیکه انداختی؟...خب سردمه دست خودمه مگه
ماشینو روشن کرد و حرکت کرد
_:نه دست منه کوچولو
بک ایشی گفت و دهنشو کج کرد...واقعا بعضی اوقات از دست چان حرصی میشد و خیلی جلوی خودشو میگرفت که چیزی بهش نگه و جوابشو نده چون اگر میخواست با خودش روراست باشه از تنبیهی که چان براش در نظر گرفته بود میترسید حالا شاید دفه قبل بهش لطف کرد و بهش گفت که کم بزنه شاید سری بعدی بهش میگفت باید صد تاشو بزنی...
پالتو چان رو به سختی دور خودش پوشوند....بخاطر گشادی پالتو احساس گرمای بی نظیری بهش دست داد سرشو بیشتر توی پالتو فرو برد خودشو تو صندلی جمع کرد و یکمش رو هم روی سر و پیشونیش کشید...نفس عمیقی کشید و بوی عطر چان رو حس کرد لبخندی زد...چقدر بوش آرامش بخش به نظر میرسید بوی عطری که چان ازش استفاده میکرد و حالا اون بو رو هر وقت حس میکرد یاد چان می افتاد...چان که تمام مدت رانندگیش زیرچشمی به حرکات دیوونه کننده بک خیره بود برای بار دوم توی اون شب احساس کرد که داره تحریک میشه و این براش عذاب آور بود...تا جایی که یادش میومد هیچوقت اینقدر راحت تحریک نمیشد اصلا تا حالا شاید میشه گفت سه چار بار توی طول عمرش البته قبل از دیدن بک تحریک شد و اونم بیشتر مال زمانایی بود که مستی امونش رو بریده بود...نگاهی بهش انداخت که حالا خودشو پایین کشونده بود و صورتش و توی پالتو فرو برده بود و تنها چیزیم که از صورتش معلوم بود لبای قرمز و خوشمزش بودن و نوک بینیش...نگاهشو به سمت لبش برد و سعی کرد خودش و کنترل کنه ولی واقعا کاری از دستش برنمیومد...یکم نگاه به جاده میکرد و بیشتر زیر چشمی خیره میشد به لبای زیبایی که با خوشگلی تمام غنچه شده بودن و چان حدس زد که بک باید ازچیزی ناراحت شده باشه که لباشو غنچه کرده لبخندی زد و خواست حرفی بزنه که اول صدای بک که داد میزد
+:هی چاننننن
و بعد صدای بوق ماشینی و همون لحظه نوری که توی ماشین افتاد باعث شد با سرعت سرش و به جلو برگردونه و با ماشینی که درست داشت توی صورتش میومد مواجه بشه...نفهمید چی کار کرد فقط سریع فرمونو پیچوند و ماشین و با همون سرعت زیادی که داشت به سمت چپ متمایل کرد و به سرعت ترمز گرفت که ماشین با تکون محکمی به صخره برخورد کرد و متوقف شد....چند لحظه سکوت مطلق‌ بینشون بود حتی صدای ماشین یا بوق هم توی جاده تاریک شنیده نمیشد....به سرعت سمت بک برگشت و پالتو رو از سرش کنار برد و نگاه نگران بهش انداخت...
_:بک؟
بک با وحشت هنوز نگاهش به جلو داده بود و نمیدونست الان چه ری اکشنی باید داشته باشه فقط به صخره ای که بهش برخورد کرده بودن خیره بود و حتی نفس کشیدن رو هم فراموش کرده بود...ترسی که حالا خیلی وقت بود از ذهنش پر کشیده بود دوباره بهش برگشت و با اون خاطراتش براش تداعی شد...تصادف وحشتناکی که توی بچگیش پدربزرگشو ازش گرفت...پدربزرگشو...تمام دنیاشو و بعد فقط و فقط اشک بود که توی اون موقع بک رو آروم میکرد...از همون بچگی ترس وحشتناکی از سرعت زیاد و تصادف داشت و الان تقریبا اتفاق مشابهی افتاده بود
چان نفهمید داره چی کار میکنه فقط کمربندشو باز کرد و خودشو جلو کشید...صورت بک رو قاب گرفت و به سمت خودش برگردوند
_:بم نگاه کن بک...هیچی نشده میبینی...سالمیم...حالت خوبه عزیزم؟
خودشم نفهمید اون کلمه چطور از دهنش پرید ولی بهش اهمیتی نداد
+:چا..چانیول....
با لکنت اسمشو به زبون اورد که نگاه چان نگران تر شد
_:جانم....خوبی؟؟؟...میخوای پیاده شی قدم بزنی؟
بک حالا فرصت کرد قطره اشکی رو روی گونه هاش بریزه و بعد هم دومی و سومی و هق هقی که توی آغوش گرم چان خفه شد
سرشو با آرامش نوازش میکرد
_:هیچی نشد کوچولو...همه چی سر جاشه...خب...فقط تو گریه نکن...فوق فوقش یه تصادف کوچولو میشد ولی الان که هیچ اتفاقی نیوفتاده...باشه؟...خودتو اذیت نکن
بک با دستاش صورتش و پوشونده بود و همونطور که خودشو به چان چسبونده بود هق هق میکرد
+:چا...چان...چرا اینقدر سرعت رفتی...م...من میترسم
چان با حرف بک لعنتی به خودش فرستاد...نگاه کن چی کار کردی چان از ترس داره میلرزه...با حرص با خودش گفت و با آرامش جواب بک رو داد تا آروم شه
_:ببخشید... ببخشید من نمیدونستم تو از سرعت میترسی بک...دیگه این کارو نمیکنم باشه؟...تو فقط گریه نکن
از بغل چان بیرون اومد و اشکاشو پاک کرد....هنوز اتفاقات چند سال پیش توی ذهنش پلی میشد...صدای جیغ مادرش بعد از شنیدن فوت بابابزرگش...مراسم تشیع جنازه ای که با  گریه های مادرش گذشت و در آخر هم افسردگی یکی دو سال بعدش که بک دچار شد...
اشکاشو پاک کرد و فین فینی کرد
_:الان آرومی دیگه؟
بک بهش نگاه کرد و یواش سر تکون داد و فرو رفت تو صندلی...چان هم خواست ماشینو به حرکت دربیاره که دید واقعا توان نداره...بک و بدجور ترسونده بود و این عذابش میداد...
_:مطمعنی خوبی؟
بک سرشو دوباره تکون داد
_:جاییت درد نمیکنه
بک ایندفه بهش خیره شد با چشمای غمگین و دوباره قطره های اشکش روی صورتش چکید
چان هوفی کرد...تحمل اشکاشو نداشت...تحمل دیدن ناراحتی و ترسشو نداشت به هیچی وجه..از ماشین پیاده شد و قدمی به جلو ورداشت...فقط کافی بود عصر موقعی که داشتن به سمت مهمونی میرفتن بک بهش میگفت که از سرعت وحشت داره چان مطمعنا دیگه اینقدر سرعت نمیروند...کلافه دستی توی موهاش کشید و به برکه کوچولو آب که پایین صخره ها در جریان بود خیره شد...گریه بک...حسی که از گریه بک بهش دست میداد درست مثل حسی بود که گریه های خواهرش بهش میداد...حس مرگ...حس ناتوانی...ناامیدی...عجز...
اگر میخواست با خودش صادق باشه تا حالا یه بار هم عاشق نشده بود ولی حالا یه حس کوچولو نوپا رو با تک تک سلول های بدنش حس میکرد که عجیب میل پرورشش داشت....و مطمعن بود تمام دلیلش شاهزاده کوچولوشه
نفس عمیقی کشید...حالا یکم آرومتر شده بود و فک میکرد که بتونه سوار ماشین بشه البته اگه نشستنش با گریه ها و هق هق های بک مصادف نشه و اینطور هم نشد...سوار ماشین شد و خیره به بکی شد که با نگاهی که هنوز یکم غم توی چشماش مشخص بود به جلوش نگاه میکرد
+:ببخشید اگه عصبانیت کردم
با صدای لرزونی جملشو به زبون اورد و اخم روی پیشونی چان نشوند
_:چرا فکر کردی عصبانی شدم
بک نگاهش کرد
+:من گفتم شاید از گریه هامو و ضعیف بودنم عصبانی شدی...حتما با خودت گفتی که چه پسر نازک نارنجیه که با سرعت زیاد میترسه و گریش میگیره ‌ولی‌....ولی فقط یه چیزی بهت میگم که از این فکرا نکنی...من یه خاطره تلخ از یه تصادف داشتم...
صداشو پایین تر اورد
+:این گریه هام مال همون موقعست...ببخشید
و نگاهشو از چان گرفت...چان هوف دیگه سر داد وچیزی نگفت فقط ماشینو به حرکت در اورد...توی نیم ساعت فاصله اون مکان تا رستوران چینی که بک درخاست به رفتنش کرده بود هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد...چانیول با سرعت خیلی آرومی میروند و بک هم تمام مدت به اون اتفاق فکر میکرد...
ماشینو آروم پارک کرد
_:بک رسیدیم...میخوای بریم یا سفارش بدم بیارم تو ماشین
با لحن آرومی پرسید...بدون اینکه دست خودش باشه یجورایی باهاش مهربون تر شده بود و اینو بک هم فهمیده بود
بک سری تکون داد
+:بریم داخل
بک گفت و پیاده شد...پشت سرش هم چان ماشینو قفل کرد و به راه افتاد...فاصله ماشین تا رستوران یکم پیاده روی داشت چون شلوغ بود و چان نتونسته بود ماشینو جلوتر پارک کنه به خاطر همین حدود پنج دیقه ای رو باید پیاده راه میرفتن تا به رستوران برسن....
بک جلو راه میرفت و چان هم پشت سرش و تمام حواسش به حرکاتش بود...چند قدمی از ماشین فاصله گرفتن که بک یاد پالتوی چان افتاد....به سمتش برگشت و پالتوش و دراورد و سمتش گرفت
+:هوا سرده
چان اخمی کرد
_:نمیخواد به فکر من باشی کوچولو...من سردم نیست بنداز دور خودت...
بک دیگه حوصله بحث کردن نداشت و پالتو رو دوباره تن کرد...
به رستوران رسیدن و روی میزی که طبقه بالا بود نشستن...بک بلافاصله منو رو توی دستش گرفت....به قدری گرسنه بود که چانیول رو یادش رفته بود...غذایی سفارش داد و منو رو به سمت چانی که با لبخند کوچیکی نگاش میکرد هل داد
+:سریع سفارش بده دارم از گشنگی آب میشم
بک که با دیدن منو غذا به کل اون اتفاق رو به فراموشی سپرده بود با لحن بی قراری گفت و به چان خیره شد
چان هم با همون لبخند سری به نشونه تاسف تکون داد بک از اونی که فکر میکرد بی طاقت تر به نظر میرسید و این باعث شد که چان بدون معطل کردن بک غذای رو انتخاب کنه که شاهزادش سریع تر معده کوچولوشو سیر کنه....
وقتی سفارش غذا دادن بک نگاهشو اینور و اونور میچرخوند تا از زیر نگاه خیره چان در امان باشه ولی داغی که از نگاه خیرش دریافت میکرد و نمیشد از دستش فرار کرد
_:برا آزمونت درسم میخونی شاهزاده؟
بک با سوال یهویی چان با تعجب نگاش کرد....اون از کجا فهمیده بود
+:چی...تو از کجا میدونی
_:حرفای اونروزت تو آشپزخونه رو شنیدم گفتی میخوای سوال بخری و از اینا حرفا
بک شتی زیر لب گفت...پس تمام مدتی که بک داشت با خودش غر غر میکرد چان حرفاشو شنیده بود...هوفی کشید
+:میخونم
_:و...اگه قبول شدی؟
+:نونام دوست داره که من آزمونمو بدم..فکر آیندمه...فکر شغلی که بعد ها خواهم داشت و نمیتونم دربرابر خواستش کوتاه بیام...
_:آزمونت کیه؟
بک یه تخمین کوچیک زد و جوابش داد
+:حدود دو هفته دیگه...
_:خب تو که آزمون داری چرا بم نمیگی‌...شاید بتونم یه روزایی رو بهت بگم نیای که بتونی درس بخونی...
بک یه لحظه از حرف چان جا خورد چرا میخواست بهش وقت بده که درس بخونه ولی برعکس چان با قاطعیت تمام حرفشو زده بود بالاخره اونقدرا هم بیشعور نبود که نتونه روزایی رو بهش مرخصی بده برای درس خوندن...
+:خ..خب فکر کردم اجازه نمیدی...
_:هروقت دیدی لازمه که توی خونه درس بخونی میتونی بهم بگی ببینم چی کار میتونم برات بکنم
+:مرسی
چان از حرفی که زده بود ذره ای پشیمون نبود از وقتی که میخواست برای درس خوندن در اختیار بک قرار بده...از این پشیمون بود که توی اون روزا بک و نمیبینه...دیدن قیافه خسته بک وقتی از شرکت برمیگشت یکی از روتین های زیبای زندگیش شده بود توی چند روز گذشته....چان حتی بیشتر از اونی که فکر میکرد بک رو میخواست ولی  جلوی خواستنشو میگرفت و کم بروزش میداد
با اومدن غذاها هر کی مشغول غذاش بود و توی ده دیقه رب ساعتی که طول کشید هیچ حرفی بینشون زده نشده بود تا اینکه بک که با سرعت غذاش رو خورده بود با احساس نفس تنگی بخاطر تند تند خوردن غذاش از چان بابت غذا تشکر کرد
+:ممنون بابت اینکه اوردیم اینجا
چان که هنوز نیمه ای از غذاش مونده بود ولی احساس سیری میکرد سری تکون داد و هیچی نگفت...بک خیلی سریع غذا رو تموم کرده بود و الان به چان نگاه میکرد
_:من اینو نمیخورم ....میخوای بخوریش؟
بک با تعجب نگاش کرد که باعث شد چان فحشی بهش بده...چرا همش تعجب میکنی عوضی...
+:اممم...نه نه...من سیر شدم
چان چاپستیک و توی کاسه روبه روش انداخت به سمت بک هلش داد
_:میخوری بخور اگه نمیخوای هم که بریم
بک نگاهشو بین غذا و صورت چان گردوند...درسته سیر شده بود ولی نمیتونست از این غذای خوشمزه بگذره از همون اولم وقتی دیده بود چان چی سفارش داده بود به خودش لعنتی فرستاد که چرا درست منو رو نگشته و این غذا رو ندیده ولی خب دیگه چیزیم نگف چون شاید چان واکنش بدی نشون میداد
دست آخر کاسه رو به سمت خودش کشید و با لبخند شروع به خوردن کرد...لقمه اولی رو که قورت داد نفسش از خوشمزگی غذا حبس شد...(ووههه..لعنت بهش چقدر خوشمزس)و لقمه های بعدیم با لبخند دندونما قورت میداد بدون ذره ای توجه به نگاه خیره چان روی خودش
وقتی اون کاسه هم تموم کرد احساس میکرد دیگه واقعا نمیتونه از روی صندلی بلند بشه اینقدر خورده بود که حالا حتی نفس کشیدن سخت تر از قبل شده بود...نفسای تند تند میکشید و دستشو رو شکمش حرکت میداد
+:لعنت...خیلی زیاد خوردم
چان پوزخندی زد و بلند شد
_:همینجا بمون یکم هضم شه تا برم حساب کنم ...
بک سری تکون داد و سعی کرد با نفس کشیدن یکم به هضم غذاش کمک کنه ولی واقعا امکانش نبود...بعد از چند دیقه چان برگشت و با بک به بیرون از رستوران رفتن سوار ماشین شدن و دوباره هم سکوت مطلقی بینشون ایجاد شد که با موزیکی که چان به خواسته بک گذاشته بود از بین میرفت....دم در خونه بک ماشینو پارک کردو به بک خیره شد
+:ممنون بابت امشب
همونطور که پالتوی چان رو از تنش بیرون میکشید زمزمه کرد و به سمت چان داد
چان سری تکون داد
_:بک...بنظرم فردا رو میتونی نیای...احتمالا نمیرم شرکت...از این فرصت استفاده کن کوچولو...
بک سری تکون داد و به سمت در برگشت...خواسته یا ناخواسته حسی توی وجودش پدیدار شده بود که میخواست فردایی که چان خونست اون هم به اون خونه بره ولی خب حالا که چان بهش گفته بود نمیخواد بیای نمیشد بهش بگه که نه میام بعد چان پیش خودش چی فکر میکرد...
خواست درو باز کنه ولی نتونست ...اون حس لعنتی...
برگشت سمتش...سمت چشمای چان که حالا تمام و کمال روی لبای نیمه بازش بود
نفس عمیق کشید
+:اممم...من مشکلی ندارما...میتونم بیام اونجا هم درس بخونم
چان که اصلا چیزی از حرفای بک نمیشنید و فقط خیره به لباش بود سر تکون داد و چیزی نگفت‌...و این یعنی این که قبول کرده...
دوباره برگشت سمت در ماشینو خواست بازش کنه که دست چان روی بازوش فرود اومد و به سمت خودش برش گردوند خیره به لبای بک...کرواتش رو گرفت و کشوندش جلو و لباش و روی لبای بک گذاشت...فقط لمس بود...چان هیچ حرکتی به لباش نمیداد و همین حرکتش بک رو داغ کرد فقط لبای درشت چان بود که لبای باریکشو لمس میکرد...دست چان از روی کرواتش کنده شد و همونطور که هنوز لباش روی لبای بک بود به سمت پایین رفت و به پهلو بک رسید...توی همون حالت نفس عمیقی کشید و لباش رو کامل چسبوند روی لبای بک و توی همون لحظه بود که بوسه پر ولعش شروع شد...تمام حرکات چان براش حکم بودن تو بهشت و داشتن....بدنش به لرزه در اومده بود و عجیب اونم میل به این بوسه داشت....حرکتی نمیکرد ولی همین که پسش نزده بود چان رو داغ میکرد و بهش اجازه بیشتری میداد...مک عمیقی به لبا پایینش زد و یکم فاصله گرفت... به چشمای بک نگاه کرد...اون مزه لب شیرین ترین مزه لبی بود که چشیده بود...برق زیبایی که توی چشماش وجود داشت نگاه زیباشو زیبا ترم کرده بود...عطر نفساش آرامش بخش ترین عطر عالم بود....صدای جذابش بهترین موسیقی که چان دوست داشت تا ابد بشنوتش....و در اخر وجود پاکش که بیش از اونی که فکر میکرد بهش حس آرامش میداد....
_:فکر نکنم درک کنی چقدر میل به بفاک دادنت دارم شاهزاده کوچولو...ولی الان اصلا موقع مناسبی نیست....
به لبای خیس و براقش دوباره نگاهی انداخت و دوباره جلو رفت و گاز کوچیک ولی محکمی ازشون گرفت و یکم عقب کشید که لب بک هم باهاش کشیده شد و بعد با صدا از بین دندونای چان عقب رفت...
به صندلیش تکیه داد و به رو به رو خیره شد
_:شب بخیر
بک که هنوز از جاش جم نخورده بود نفس عمیقی کشید و بدون حرفی پیاده شد و با نگاهش چان رو بدرقه کرد...به سمت خونه برگشت و قدمی جلو گذاشت...حالا کی جوابگوی دیک سفت شدش بود...هوفی کشید و لعنتی به خودش داد...دیگه راهی به غیر از خود ارضایی نداشت....

I'm ready For Fucking You~🔥(completed)Where stories live. Discover now