بی‌بی گشنیز بره به جهنم

687 133 38
                                    

-"یعنی دوستش داری؟"

در حالی که داشت کارت های توی دستش رو بینمون پخش میکرد نیم نگاهی به سمتم انداخت. همش شش روز از زمانی که منو با خودش آواره­‌ی جاده­‌ها کرده بود میگذشت و من اون دوره نسبت به همه چیز کنجکاو بودم و اونم بابت سوال پیچ شدنش واکنش بدی نشون نمیداد.

در کمال تعجب اون اوایل خیلی راحت حرف میزدیم و خیلی راحت همو میفهمیدیم. اون صبور بود و من وراجیم گل کرده بود.

-"پیانو رو؟"

آخرین کارت­ها رو جلوم گذاشت. قرار بود بازی جدیدی که یادم داده رو امتحان کنیم.

-"آره."

یه لحظه تعلل کرد و با چشمهاش تعداد کارتهاشو شمرد. از اینکه زیاد بهم زل نمیزد و اکثرا نگاهم نمیکرد ممنون بودم، چون اینطوری من راحت میتونستم تماشاش کنم و از این کار لذت ویژه­‌ای میبردم.

-" اون روز رو یادته؟"

انگشتهای کشیده­‌اش اینبار کارت­ها رو توی دستش مرتب کرد و یکی انداخت وسط، منم سانت به سانت انگشتهاشو دید زدم و شکلشونو به خاطر سپردم. تبدیل به یه چیزی مثل کریستف کلمب شده بودم که آمریکا رو تازه داره کشف میکنه، احتمالا اونم همینقدر ریز به ریز جزئیات اون سرزمین ناشناخته رو به خاطر سپرده و به تمام سوراخ سنبه­‌ها سرک کشیده بود.

-"کدوم روز؟"

در حینی که داشتم تو دستم دنبال کارت مناسب میگشتم سعی میکردم بهش نگاه نکنم.

-"همون روزی که برای اولین بار اومدم خونه­‌ات."

مگه میشد یادم نباشه؟! اون روز کل زندگیم دستخوش یه تغییر اساسی شده بود، صرفا بخاطر ورود ناگهانی یه دزد خوشگل کله خر به خونه­‌ام.

انگار زندگیم بی­‌خبر از من تو یه مسیر ناشناخته قدم گذاشته بود و منو هم دنبالش خودش کشونده بود. بدون اینکه نگاهش کنم، با سرم تاییدش کردم. شاید یه­‌ خرده هم خجالت میکشیدم، نمیدونم.

-"اون روز فهمیدم که دوستش دارم."

جمله بندی دو پهلو و مساعد برای سوتفاهمش باعث شد سرمو بلند کنم و نگاهمون به هم گره بخوره. بالای سرمون ستاره‌ها و زیرمون بدنه­‌ی نسبتا گرم و متالیک کاپوت ماشین بود.

جونگ کوک نیمه لخت و من نیمه هشیار بودم. نصفه شب بود و یکم خوابم میومد. اون بوی الکل میداد ولی مست به نظر نمیرسید.

-"یعنی چون من میزدم دوستش داشتی؟"

نا امیدانه داشتم بحث رو به سمت خودم سوق میدادم چون دلم تو این پنج شش روزی که دیده بودمش لرزیده بود. لاس زن قهاری نبودم ولی بخاطر جونگ کوک میتونستم امتحانش کنم.

البته متوجه بودم که تلاشم یک جانبه نیست. تو رابطه­‌ی عجیب و نامعلومی داشتیم دست و پا میزدیم و من از بلا تکلیفی با تمام وجودم متنفر بودم.

UKIYOWhere stories live. Discover now