《part 3 》 《can i invitation you to the dance》

285 50 0
                                    

خوشبختانه به لطف اتسمو تونسته بود بموقع به کلاسش برسه و کلاس بیوسیستماتیک و دیرین شناسی از اونی که فکرشو میکرد کسل کننده تر بود.

بلاخره بعد از سه ساعت هیناتا از شر اون کلاسای مزخرف خلاص شد و تصمیم گرفت چهل و پنج دقیقه ای رو که برای استراحت داشت توی سالن سلف بگذرونه. پسر وارد سلف شد و اونجا رو از نظر گذروند.

درست مثل صبح بود ولی با این تفاوت که خلوت تر و کم تک و تا تر بود. با دیدن دختر مو بنفشی که سه میز اونور تر در سمت چپش نشسته بود، لبخندی روی لباش نشوند و به طرف میز رفت. دختر لباشو غنچه کرده بود و با تمرکز به کتاب توی دستش خیره شده بود‌.

هیناتا اروم بدون اینکه تمرکز ریون رو بهم بزنه رو به روش نشست و نگاه دقیقی به کتاب انداخت و با خوندن عنوان روانشناسی شخصیت تعجب کرد. هیناتا دهنشو باز کرد اما به محض باز شدن دهنش، ریون گفت: اره دانشجوی روانشناسیم برای همین میتونم یه سری از سوال هایی رو که میخوای بپرسی حدس بزنم.

دختر همزمان با تموم شدن حرفش کتابو از جلوی صورتش پایین اورد و لبخند محوی به هیناتا زد. ریون بطری اب و ژتون رو از توی کیفش بیرون اورد و روی میز گذاشت. ژتون رو جلوی هیناتا هل داد و گفت: گشنمه برو غذا بگیر.
هیناتا ژتون رو برداشت و درحالی که بلند میشد گفت: امر دیگه ای ندارید اولیا حضرت؟
ریون تک خنده ای کرد و گفت: نه فکر نکنم به چیز دیگه ای نیاز داشته باشم رعیت.

هیناتا با خنده سرشو به نشونه تاسف از پررویی دختر تکون داد و سمت سلف سرویس رفت. چند دقیقه بعد با سینی غذا برگشت. ریون زیرلب تشکری از هیناتا کرد و مشغول خوردن چیکن کوکسینا شد. ریون بطری ابشو از روی میز برداشت و کمی از اون نوشید.

بطری رو از لباش فاصله داد و پرسید: تو به مهمونی دانشگاه که به مناسبت تموم شدن تعطیلات عید پاک گرفته میای؟

هیناتا سرشو به معنی نه تکون داد و ریون به نگاهی که توش داد میزد " نه نداره. حتما باید بیای وگرنه از وسط نصفت میکنم" به هیناتا نگاه کرد. هیناتا غر زد: ریون خواهش میکنم من حوصله دردسر ندارم! همین دیروز از یکیشون نجات پیدا کردم. ریون همونطوری که دو تا چیکن کوکسینا رو توی دهنش میچپوند گفت: نیازی نیست نگران باشی.تا وقتی که من کنارت باشم کسی جرات نداره بهت نزدیک بشه.
هیناتا به اجبار قبول کرد و تیکه کوچیکی از غذا رو توی دهنش گذاشت.




............





ریون با بی صبری و بیحوصلگی داد زد: هیناتا شویو ازت خواهش میکنم بیا بیرون. تا چند ساعت پیش نمیخواستی بیای ولی الان مثل دخترایی که میخوان سر قرار اولشون برن و استرس دارن توی حموم موندی! بیا بیرون تا خودم دست بکار نشدم!

-باشه الان میام بیرون

ریون با خیال راحت روی تخت نشست و گفت: خوبه. بیا ببینم چه شکلی شدی. هیناتا در حموج رو باز کرد و توی چهارچوب در ایستاد.

The memorise we left behindWhere stories live. Discover now