ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 50 ]

2.5K 363 8
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️


[ BAEKHYUN POV ]

حوله رو روی موهام انداختم و لبم و محکم گاز گرفتم..
دستم کنار شکمم بود و مثل این چند وقت غیر مستقیم تهیونگ و لمس میکرد.
هودی یاسی رنگی که با چانیول خریده بودیم و پوشیده بودم و روی تخت نشسته بودم ...
خجالت میکشیدم اما بازم ، این حس زمانی شدید تر شد که صدای ناله ی خفه ی چانیول و از توی حمام شنیدم و سمت حال دویدم ...
میدونستم داره چیکار میکنه و اینم میدونستم کی باعث این اتفاق شده !
خ...خود خود لعنتیم باعثش شده بودم و این عجیب برام لذت بخش و مایه ی خوشحالی بود...
الیته هنوز نمیدونستم چرا باید خوشحال باشم و این حس عجیب و خوشحالی تعریف میکنم ...
توی حمام خیلی راحت تونستم عضو تحریک شده اش و حس کنم و اینکه اون تلاش می کرد خودش و بپوشونه تا نبینمش خیلی کیوت بود .
دلم میخواست کمکش کنم همون طور که اون کرد اما ...
مثلا چیکار میکردم ؟؟؟ چیکار میتونستم بکنم ؟؟؟
با اخم از خودم پرسیدم .
اتاق نشیمن تمیز شده بود و پارکت جوری برق میزد که انگار تازه با پارچه ی خیسی تمیزش کردن ...
سرم و به خاطر هجوم فکرها محکم به دو طرف تکون دادم و روی کاناپه نشستم ، ذهنم یکم در گیر فردا بود اما خب سعی کردم اهمیتی ندم ...
از اهمیت دادن خسته شده بودم ...
هر اتفاقی که قرار بود بی افته میفتاد و هرچی که می خواست بشه بلاخره می شد ...
من میتونستم همون لحظه درموردش فکر کنم و تصمیم بگیرم !!!
به ظرف شکلات روی اپن نگاه کردم و پوفی کشیدم

_ اگه اون میزه نشکسته بود الان اینجا بودی و میتونستم بخورمت...

با لب های برچیده شده گفتم و هوفی کشیدم حوصله نداشتم این همه راه و تا اونجا برم و شکلات بردارم

_حوصله ندارم بلند شم تهیونگا این قدر اذیت نکن ...

با حالت گریه مانندی به موجود بیدار و شیطون توی شکمم گفتم اما به محض ساکن شدن پسر کوچولوم با وحشت بلند شدم و سمت اپن شیرجه زدم

_غلط کردم بابایی بیا الان می خورم

اینکه ممکن بود پسر کوچولوی توی شکمم به خاطر حرفم بغض کنه باعث میشد حس کنم راه نفسم و بستن و دارن خفه ام میکنن....
هین فکر کردنم به موضوع توی ذهنم سعی میکردم اصلا اصلا به این فکر نکنم که یه جنین هفت ماهه اصلا نمیتونه بغض کنه !!!
این چند روز تکون هاش بیشتر از همیشه شده بود و پوست شکمم خیلی بیشتر از قبل درد میگرفت
اون قدر غرق شکلات خوردن و بندری دادنای تهیونگ توی شکمم بودم که اصلا نفهمیدم چانیول از حمام بیرون اومده و با اون ویتامینه هایی که طعم گه میدادن و یه لیوان اب انبه جلوم ایستاده ...

_چرا چه یون شکلات و اینجا گذاشت که تو مثل چی بشینی بخوریش ؟؟؟

اول سعی کردم به خاطر حس خجالت زیادی که داشتم باهاش چشم تو چشم نشم اما به محض گفتن این حرف با حالت پوکری بهش خیره شدم

_ دلم خواست خوردم به تو چه ...

با پرویی گفتم و قرص و از توی دستش برداشتم و بعد از بیرون اوردنش از استریل المینیومیش نوک بینیم و گرفتم و توی دهنم گذاشتمش
با تقریبا نصفی از لیوان اب انبه ایی که جلوم قرار گرفت خوردمش و پشت بندش لبام از حس چندشی که داشتم جمع کردم ...
به چانیول که چه طور با لذت نصفه دیگه ی اب انبه رو خورد نگاه کردم و با شنیدن آهههه ی اخرش اروم لبخند زدم ...
جوری که جلوم ایستاده بود و زاویه ایی که سرم برای دیدنش گرفته بود نشون میداد اون قد بینهایت بلندی داره..

_بلند شو بک بریم شام بخور .. فردا طبق معمول کار داریم و الان ...

وقتی موهاش و با حالت کلافه ای درست میکرد گفت

_ شام بخورم ؟؟؟ تو نمیخوری ؟؟؟؟

با تعجب گفتم و اون خسته سرش و با دو طرف تکون داد

_اشتها ندارم ... صبر میکنم تو غذات و بخوری بعد بریم بخوابیم ...

_ من عصر ی غذا خوردم ...
الانم سیرم بریم بخوابیم !!!

با ذوق پنهانی گفتم و بلند شدم...
عجیب به بازوها و بدن گرمش عادت کرده بودم

_ واقعا ؟؟؟
نمی خوام گرسنه بمون... بمونید ..

مشکوک گفت و من سرم و به معنای نه تکون دادم و اون دستم و گرفت و سمت اتاق خوابمون کشوند ...

[ CHANYEOL POV  ]

با حس داغی چیزی روی بازوم و شنیدن ناله های گریه مانندی کنارم بیدار شدم ...
چشمام و با وحشت باز کردم و از شدت یهویی بیدار شدنم درد وحشتناکی از سرم رد شد و باعث شد هوم زیر لبی زمزمه کنم ...

_بک ؟؟؟

با صدای گرفته شده به خاطر زود بیدار شدنم گفتم و چشمای خمارم به ساعت افتاد که 10 صبح رو نشون میداد ...
خب ظاهرا زود بیدار نشده بودم ..
با شنیدن یه ناله ی گریه مانند دیگه ایی وجودم پر از حس بد شد و روی ارنجم بلند شدم ...
به شونه های بکهیون که پشت بهم بود نگاه کردم و با دیدن لرزششون
اخم متعجبی کردم

_بکه... بکهیون عزیزم ؟؟؟

با دیدن خیسی موهای پشت گردنش با ترس روی تخت نشستم و با چشمایی که دو دو میزد به چهره ی قرمزش نگاه کردم

_ه..هیون

چشماش پر از اشک بود و لب های خشکش و اروم تکون میداد بدون اینکه صدایی از بینشون بیرون بیاد
با ترس عقب رفتم و به چهره ی دردمندش توجه نکردم و سمت اشپزخونه دویدم ...
اگه پیچ خوردن پام و افتادنم توی راه رو و فاکتور بگیریم خیلی زود با یه لیوان ابی که نصفش از اب پر شده بود و بقیه اش توی راه ریخته بود و کرمی که چه ریون خریده بودتش و دیشب به خونه اورده بود توی اتاق برگشتم ...
اصلا فکرشم نمیکردم قراره به این زودی بهش احتیاج پیدا کنیم !
اول از همه سر بکهیون و بالا اوردم و اب و بهش خوروندم...

_چی شده بک ؟؟؟ بکهیون عزیزم خوبی ؟؟؟ ک ..کجات دردمیکنه ؟؟؟
بکهیون!!!

با نگرانی صداش زدم اما اون جزء گریه کردن و هق زدن چیزی نمیگفت و کاری نمیکرد ...
لب هاش و بی جون تکون میداد و از شدت دردی که داشت سرش و به بالشت فشار میداد ....
چشماش نیمه باز بودن و مدلی که به شدت نیازمند کمک بوده باشه بهم خیره شده بود.
اگه میدونستم وقتی یه شب با ارامش میخوابم و صبحش مثل سگ پشیمون بشم اصلا همچین غلطی نمیکردم !
به طرز عجیبی حاضر بودم خودم اسیب ببینم اما اون ...
ا..اون درد نکشه!!!

_بکهیونی ... عزیزم ... عزیز دلم چت شده ؟؟؟ خوبی ؟؟؟ بک ...
لعنتی بگو کجات درد میکنه که این طوری شدی!!!

با عصبانیت داد زدم و موهام و کشیدم ...
کم مونده بود از شدت ترس و وحشت بابت وضعیتش به گریه بیفتم ...
سرم و نزدیک لب محرک و خیسش بردم و تمام حواسم و روی فهمیدن کلمات نامفهومی که میگفت گذاشتم

_ د... درد... اهییی ... درد م.. میکنه ... ل.. لگن ... اومممم اهههههه
.... ل...لگن و ز ..ز یر شکمم د... درد م ... میکنه ...
چ..چانیول خ...خواهش ... خوا... اهههه یول الت..التماست
م... میکنم ک ..کمکم ...

باور نمیکردم که دارم کلمه های ضعیفی که میگه رومیشنوم ...
خیلی زود کرم و برداشتم و تیشرتش و بالا بردم و دست سفید تر شده از فشارش و بین دستم گرفتم ...

_الان خوب میشه هیون ....
الان خوبش میکنم ...
یکم تحمل کن عزیزم ...

در جواب ناله هاش با صدای لرزونی گفتم و میدونستم اگه الان از 3 جمله 2 تاش و توپوق بزنم حق دارم...
فشارم افتاده بود و بدنم از شدت ترس ... وحشت ... استرس و عوامل کوفت ی که نمی دونستم چین یخ کرده بود!!!
مقداری از کرمی که میدونستم قراره دردش و کم کنه رو توی دستم ریختم و کمی از کش شلوارش و بالا تر کشیدم تا خط لگن برجسته اش و ببینم و همین هم شد ...
با اولین لمس کمرش صدای ناله اش بلند شد اما من با دردی که از شنیدن صدای دردمندش وارد بدنم میشد شروع کردم به ماساژ دادن کمرش با اون کرم ژله ایی رنگ و سرد ...
کرمی که فکر کنم یه طور بی حس کننده ی موضعی بود !!!
از شدت درد بین دستام هق میزد و میلرزید و چیز ی جزء ناله از بین لب هاش خارج نمیشد ..
فاک به این زندگی که چیزی جزء درد برات نداره !
بهش نگاه کردمو توی دلم گفتم ...
لب هام و کنار گردن قرمز از دردش گذاشتم و شروع کردم به حرف زدن تا هم خودم و اروم کنم هم اون و ...

_ بکهیونی ... بکهیونم ... عزیز دلم ... بک ... خواهش می کنم گریه نکن ...
اروم باش ... الان تموم میشه نفسم ... دردش تموم میشه عزیز دلم

شروع کردم به گذاشتن بوسه ها ی پروانه ایی روی گردنش  تا حواسش  و از درد پرت کنم .

_الان خوب میشه ... تحمل کن ... یکم تحمل کن پسر خوب

درک حس اینکه بی جون بین بازوهامه برام گرون تموم میشد چون همین که لرزشش بین بازوهام اروم گرفت بدن خودم شروع به لریدن یکرد ...
نفسای عمیق میکشیدم و دست سردم روی لگنش قرار داشت و اون کرم سرد و روی پوستش پخش میکرد .
برای جلوگیری از لرزشش لبام و محکم روی گونه اش که رد اشک های خشک شده ای روش به چشم میخورد گذاشتم و سنگین نفس کشیدم...
اگه من بدون وجود داشتن اون موجود کوچولو توی شکمم این قدر درد میکشیدم خودش چه طور این درد و تحمل میکرد ؟؟؟
بعد از چند دقیقه حرکات دستم روی کمر ظریفش متوقف شد و اون سمتم برگشت ..
به محض اینکه چشماش من و دید لبخند زد و سعی کرد جا به جا بشه اما با دردی که امکان داشت توی ناحیه ی لگنش احساس کرده باشه اخم کرد و
اخی گفت با چهره ی قرمز از خنده نگام کرد ...
بغض کرده بودم و حس میکردم اگه لب هام و باز کنم اون غده ی لعنتی و درد اور با صدای بلندی میشکنه اما چرا داشت میخندید ؟؟

_ ببخشید هههه بیدارت کرد... اهخخخخخ یهو دردم گرفت ..
... خ..خیلی وحشتناک بود!!!

اخرای حرفش و با ناراحتی تموم کرد و سرش و توی سینه ام پنهون کرد دستم و بین موهاش بردم و مرتبشون کردم ...
چندتا نفس عمیق کشیدم اما این تاثیری تو لرزش سینه ام نداشت ...
باید یکم دیگه می خوابیدم تا اروم بشم ، البته اگه با ورجه ورجه های اون توی بغلم میتونستم چشمام و رو ی هم بزارم!


_بکهیون ؟؟؟

برای بار n ام صداش زدم اما وقتی جلوی در دیدمش پوکر به وسیله های توی دستش خیره شدم .
تمام شکلات هایی که من با امید توی کابینت ها قایم کرده بودم توی دستش بود و با لبخند گشادی که هر از گاهی روی صورتش میدیمش جلوم وایستاده بود

_ بریم

با اون لبخند عجیب گفت و من به لب های کش اومده اش نگاه کردم اذیت نمیشد این قدر لباش کش میومدن و شبیه مستطیل میشدن ؟؟؟

_اینا چیه ؟؟؟

با حالت گریه مانندی گفتم و به شکلات های توی دستش اشاره کردم
من حتی از دیدن بسته ی اون خوردنی های مثلا خوش مزه احساس تهوع میکردم پس اون چرا از خوردنشون سیر نمیشد ؟
اون مواد شل و ول کرم قهوه ایی رنگی که طعم گه میدادن چی بود
که دوست داشت ؟؟؟
ناموسا این چه وضعش بود ؟؟؟
قسم می خورم همینا رو در طول روز به خورد خودش و بچمون میده!!!
بی رحم ...

_ اون بیچاره ی توی شکمت حتی نمیتونه به چیزی که می خوری
اعتراض کنه پس چرا اینا رو ول نمی کنی ؟؟؟

با ناراحتی گفتم و لبخند روی صورتش ماسید

_اونم دوس داره...

با اخم با نمکی گفت و لباش و جلو داد

_تو از کجا میدونی دوست داره ؟

در حالی که چشمام و بزرگ تر از حالت عادیش بود گفتم و اون با جیغ جوابم و داد

_ چون وقتی میخورمشون لگد میزنه ...
تو که این و نمیفهمی چون این بچه تو ی شکم منهههههههه

لب های فاصله گرفته ام و بستم و خنثی بهش نگاه کردم
مثل یه توله شیری که برادرش غذاش و از دهنش در اورده و خودش خورده نگام میکرد...

_غلط کردم خب ؟؟؟ بریم

خیلی ساده سر تکون داد

_ میگم ... بازم از اینا میخری ؟؟؟
ت..تموم شدن

با مکث پرسید ..
بهش نگاه کردم و بعد از چرخی که به چشمام دادم سر تکون دادم
سمت ماشین رفتیم و بعد از طی کردن مسافتی ، جلوی درب ورودی حیاط ایستادم و به مارک گفتم هرچی زود تر اینجا رو تخلیه کنن و مثل بقیه ی بچه ها به خونه ی جدید بیان ...
مِن بعد باید توی رفت و امدمون بیشتر دقت میکردیم حداقل تا زمانی که توی کره بودیم ...
اون جانگ کوک لعنتی نباید پیدامون میکرد و به طرز عجیبی از جانبش احساس نگرانی میکردم .

[ BAEKHYUN POV ]

بدون اینکه کنترلی رو ی خودم داشته باشم با شیفتگی به جای جای خونه نگاه میکردم و زیباییش و تحسین میکردم

_ اه اینجا خیلی قشنگه یول ...

با لبخند به چانیول گفتم

_اهوم ... خیلی خوبه تازه یه باشگاه کوچیک هم تو خونه هست
که من میتونم دوباره پکام و مثل قبل کنم!

چرخی به چشمام دادم و سمت اپن رفتم .
بعد از اینکه از توی نایلون ظرف نوتلا رو بیرون کشیدم یه قاشق از توی جا قاشقی روی میز غذا خوری که یکم اون ور تر بود برداشتم
همون طور که از اون غلظت خوش مزه میکردم قدم می زدم و به خونه نگاه میکردم ...
خونه ی بزرگی بود و دیزاین شاد و دلبازی داشت .
چانیول سمت اتاقی رفته بود اما من سمت بالکنی که توی یکی از اتاقا بود رفتم و به حیاط پر از گل و سر سبز خونه ی جدیدمون نگاه کردم .

_ ناموس... اوه ببخشید تهیونگا...
من و بابات خیلی بی ادبیم مخصوصا اون دراز ...
اما خیلی خوبه که بابات پولداره ها. ..
میتونه از این شکلات ها بخره برات که مثل اسب... اه ببخشید عزیزم ..
مثل پسر خوب جفتک بندازی و شکمم و به فا.... اوخ بازم ببخشید کوچولو ...

لب هام و از فحش های ناخواسته ای که بین حرفم میومد کج و کوله کردم و یه قاشق دیگه از نوتلا رو بالا دادم
خب من از اولش هم ادم با ادبی نبودم و معمولا از ده تا کلمه ی توی حرفم هشت تاش فحش بود و این هیونگ هام و دوستام و عصبی میکرد !
با شنیدن پیس پیس نسبتا ارومی سرم و پایین گرفتم و با چشمای گرد به اون همه ادم که جلوی در بودن نگاه کردم ...
بالکنی که دقیقا جلوی ساختمون بود بالای در ورودی باز میشد و این باعث میشد ادمایی که پشت درن و راحت ببینم ...
۵ نفری میشدن که من از بینشون فقط چندتاییشون و دیده بودم و با دو تاشون حرف زده بودم ...
چه ریون ، چه یون ، مینام ، مارک ، مینیانگ ...

_ سلام چیزی شده ؟؟؟

با چشمای گرد درحالی که سمت پایین خم شده بودم گفتم و سعی کردم به لبخندای بزرگشون خیره نگاه نکنم ...
اگه این لبخندشون دلیلی مبنی بر شنیدن حرف های که توی خلوتم زده بودم داشت به راحتی میتونست توی زمین ابم کنه ...

_میشه در و .... باز کنی خسته شدیم...

چه یون دهنش و باز کرد و خمیازه کشید و خیلی زود برادرش که پسر خیلی خیلی خوشتیپ و انگاری مهربونی بود دستش و گذاشت زیر فکش و محکم اون و به بالا هدایت کرد.
با خنده به خط و نشون کشیدنای چه ریون و چه یون نگاه کردم و به ۳ چهره ی دیگه خیره شدم..
پسری که فکر میکنم اسمش مارک بود با لبخند بهم نگاه میکرد و وقتی نگاهم و سمت خودش دید سرش و به معنای سالم تکون داد و منم همین کارو
کردم ...
مینام ... همون پسری که اون روز تو حیاط دیده بودمش چهره ی مضطربی داشت و اروم اروم با پسر کنارش که فکر کنم مینیانگ بود حرف میزد .
اخم کردم اما با دیدن چهره ی کمی مضطرب برادر چه یون سمت اتاق برگشتم ...

_ چانیولللللللللللللللللللللللل در و باز کن مهمونات اومدن

اگه می خواستم در و باز کنم و به در برسم خیلی طول میکشید و اون بیچاره ها خیلی منتظر میموندن برای همین با صدای بلند به چانیولی که با صدای گرفته اش اول صبحی ژست خوانندگی گرفته بود گفتم

_چه خبرته اروم ترم می تونی بگی .

با چشمای وحشت زده و گرد بهم نگاه کرد و بعد از گفتن حرفش با اخم سمت در پا تند کرد ..
در توسط چانیول باز شد و چه یون بعد از اینکه وسیله هایی که دستش بود و کنار در گذاشت با دو سمتم اومد  ..
برای احتیاط از سرعتش دستم و روی شکمم گذاشتم تا از فشار احتمالی که قرار بود بهش وارد بشه مواظبت کنم و همینم شد .
با خنده همدیگر و بغل کردیم و من به این فکر کردم چی میشد اگه خواهری مثل چه یون داشتم ؟
مطمئنا همین حالا هم به اندازه ی خواهر نداشته ام دوسش داشتم.
باهم سمت کاناپه رفتیم و بعد از دست دادن با همشون و سلام و احوال پرسی هامون روی کاناپه نشستیم ...
دستم و روی گونه ی قرمزم گرفتم و با نگاهی که مثلا قرار بود پر از نفرت باشه به چه یون نگاه کردم و اون در مقابل اب دهنش و قورت داد ..
لعنتی چه بد و محکم لپم و کشیده بود .
چانیول چند مین پیش رفت توی اشپرخونه و حالا که داشت بر میگشت یه قسمت از تیشرت مشکی رنگش تا شکمش بالا رفته بود و این به خاطر دستش که داشت شکمش و میخاروند بود ...

_ چرا همتون اومدید اینجا ؟! پس کی قراره از خونه..

معذب به شکمش نگاه کردم و صدای چه یون و شنیدم که میگفت

_ جکسون اومد ...
افرادش دارن پخش می شن ..

_ اها

چشمام گرد شد و با تعجب به جلو نگاه کردم ...
پ..پدرم اومده بود ؟؟؟؟ حس میکردم صورتم داره قرمز میشه اخه ...
اخه اون روز کلی از دیدنش خجالت کشیده بودم و ...
با باز شدن در سرم و اروم بالا اوردم و زیر چشمی بهش نگاه کردم و به محض اینکه سرم و انداختم پایین به این فکر کردم چرا نباید یه سایز بزرگ تر از هودیم و می خریدم !

_ سلام خوبی ؟؟؟

اون کنارم نشست و با لحن مهربونی درحالی که دستش پشت کمرم جای گرفته بود گفت و من با چشمای گرد شده سرم و بالا گرفتم و بهش نگاه کردم ...
سرم و بی حواس دوباره تکون دادم و پایین انداختم !
اونا یکم در مورد مسائلی که واقعا ازشون سر در نمیاوردم حرف زدن و بعد از حدود سی مین رفتن .
طبق معمول یه چیز توی دهنم بود و مشغول جوییدنش بودم و تهیونگ هم توی شکمم سخت درحال تکون خوردن بود تا جاش و راحت کنه ...
در نهایت وقتی سرش نزدیک زیر شکمم قرار داشت و پاهاش توی معدم ثابت شد از حرکت ایستاد.
چانیول یکم اون طرف تر درحالی که روی کاناپه نشسته بود ، پاهاش به دو طرف باز بود و گوشیشم درست روی لگنش و توی دستاش بود و داشت
چیزی و تایپ میکرد ....
و خب مثل احمقا به نظر میرسید اونم با اون موهای فر شده اش.

ادامه دارد 🥀

I Love YouWhere stories live. Discover now