روی زمین کشیده میشد و مقاومت نمیکرد...نمیتونست و... نمیخواست...بی حس بود...به داخل حولش دادنو درو روش بستن...بی جون روی زمین افتاده بود...پاهاشو توی شکمش جمع کرد...سرد بود...تاریک بود...ولی اون حس نمیکرد...فقط گاهی خطه اشکی گونه هاشو میسوزوند...گونه هاش و قلبش رو...صدای بارونی که به نرده های فلزیه پنجره ی کوچیک بالای دیوار میکوبید توی سرش اکو میشد...سلوله انفرادی زیادی سردو تاریک بود :)
_____________
_با فشار دادن ته سیگارش توی زیرسیگاری آخرین هاله های دود توی اتاق تاریکش پخش شدن...آروم صندلیشو به سمت پنجره ی بزرگ پشت سرش چرخوند و به تاریکی شب خیره شد...سرش مثل همیشه درد میکرد و هنوزم نمیخواست قبول کنه با فروکردن انگشتای استخونیش لای موهای رنگ کردش و کشیدن اون تارهای بلوند چیزی از دردش کم نمیشه...فشار پنجه ی پاش روی زمین پارکت کف اتاق باعث میشد صندلی چرمی و گرون قیمت و در عین حال قدیمیش به صورت نیم دایره واری بچرخه...
سرد بود...تاریک بود...ولی اون حس نمیکرد...خیلی وقت بود که چیزی حس نمیکرد...به عنوان یک پسر 28 ساله زیادی خنثی بود...البته نه به عنوان رئیس D.s ، یکی از بزرگترین باند های مافیای کره...عمرا اگه کسی میتونست با نگاه کردن بهش شیطان درونشو ببینه...برای این حجم از عوضی بودن زیادی ایده آل به نظر میرسید...شایدم نه...به هرحال اون همه ی چیز های مورد نیاز برای نقش اصلی بودن توی یه فیلم یا رمان مافیایی رو داشت...قیافه ی جذاب،هیکل بی نقص،مهارت کافی و یه قلب سنگی...چیزی که همه ی شیطان های در پوست انسان بهش نیاز داشتن...برای اینکه بتونن هزاران نفرو به باطلاق بکشونن یا صدها نفرو به درک واصل کنن...برای اینکه هیچوقت...هیچوقت احساسشون به موجوده وحشتناکه درونشون غلبه نکنه...
برای «جی» این یه مبارزه ی از قبل پیش بینی شده بود...هیچ احساسی وجود نداشت...انگار توی فینال مسابقه ی بوکس جهانی سر یکی از فینالیست هارو قبل از مبارزه زیر آب بکنن...اینجوری دیگه نیازی به برگزاریه مبارزه نیست...فقط گاهی خستگیه مبارزه های قبل توی تن برنده ی نهایی میمونه...خستگی هایی که در این لحظه در قالب خاطرات کزایی توی مغز جی پرسه میزدن و زندگی یکنواختشو یکنواخت تر و غیرقابل تحمل تر میکردن...خاطره هایی که با صدای در ترسیدنو فرار کردن...
-بیا تو....
+رئیس نیروهای جدیدو اوردم...
با صدای زیردستش صندلیشو چرخوند و به تنها کسی که توی اتاق بود نگاه تیزی کرد
-فعلا که فقط دارم قیافه ی تکراریه تورو میبینم «جیک»...پس کجان این کوشای جدیدت؟
و دیدن نگاه آتیشی و دست های مشت شدهی جی کافی بود تا جیک بدون کامل کردن حرفش با عجله از اتاق بیرون بره و چند ثانیه بعد با چهار پسر وارد اتاق بشه.
جی میتونست ترس و اضطراب حاکم به فضارو حس کنه... یه جورایی براش لذت بخش بود...این قانونه دنیاست...هرچی بیشتر ازت وحشت داشته باشن بیشتر بهت بها میدن...مثل این که حرفای کلیشه ای توی دنیای جی واقعیت داشتن...بکش تا نکشنت...بخور تا نخورنت...زمین بزن تا کسی نتونه زمینت بزنه...این حقیقته محض بود...
با دقت نگاهشو بین چهار پسر میچرخوند و هر لحظه ابروهاش بیشتر بهم گره میخوردن...و بلند شدن ناگهانیش از روی صندلی و صدای کفش هاش روی زمین تنها چیزی بود که بعد از همه ی اون دقایق سکوت اتاقو درهم شکست...صدای کفش هایی که باعث به لرزه افتادن تک تکه استخونای افراد جی میشد...و تنها کاری که اونها میتونستن بکنن امید داشتن به این بود که دنیا با اون صدای پا تموم بشه و بعد از اون چیزی نشنون...امیدی که با شنیدن صدای بلند و عصبانیه جی ناامید شد...
_شیم جیک...شوخیت گرفته؟...من چه استفاده ی فاکیی میتونم ازینا بکنم؟...از قسمت خردسالان پرورشگاه اینارو واسه ی من کش رفتی؟...اینا فوقش بتونن واسه کله خرای احمق اینجا ساک بزنن...
و نفسشو با صدا بیرون دادو جلوی یکی ازون پسر ها ایستاد...با گذاشتن دستش زیر چونه ی پسر کوچیکو نحیفی که بیشتر از همه میترسید و بالا اوردن سرش با پوزخند صورتشو جمع کرد...
_هه...البته زیادم بد نیستن...میتونم بفروشمشون...این لعنتیا جون میدن واسه دامن پوشیدنو سواری گرفتن...
البته بجز این یکی...
و به پسر بعدی که بلندقدتر و جسورتر به نظر میرسید اشاره کرد...خوب حقیقت این بود که از بین چهارتا موش جدیدش فقط این به درد دمودستگاه کثیفش میخورد...بقیشون...زیادی مردنی بودن...مردنیو...
با گذشتن فکر های شیطانی از سرش لبخند رضایت بخشی زدو روبه روی همون پسره بلندتر ایستاد...
_هی تو...دهن خوشگلتو باز کن پسر...برای این که نفرستمت بین هرزه هام باید بنالی...میتونی با معرفی خودت شروع کنی...
+اه...خوب...سونگهون هستم...پارک سونگهون...18 سالمه...و کامپیوتر بلدم...یه جورایی...هک کردن؟...
جی با نیشخند سرشو تکون داد...هنوز توی چشمای اون پسر هاله هایی از اضطرابو نگرانی میدید...و هنوز هم دستو پاهای پارک سونگهون لرزش خفیفی داشت...اما مهم نبود...میتونست ازش چشم پوشی کنه...فعلا بهتر بود این یکیرو با جیک میفرستاد بره...و بعدش میتونست به عروسک های خوشگله جدیدش رسیدگی کنه...
_جیک...با بقیه برین سر کارتون...و اینم با خودت ببر...روش کار کن...برای شروع زیادی بی خایست...
و در عرض چند ثانیه اتاق خالی شد...حالا فقط اون بود و سه پسر معصوم که هیچ کدوم متعلق به اون مکان نفرین شده نبودن...اما اهمیت نداشت...حداقل نه برای جی...اون قرار نبود تو زندگیش به کسی رحم کنه...
سکوت مرگباری اتاق ترسناک رئیس D.s رو فرا گرفته بود...هیچکس ذره ای تکون نمیخورد و فقط مردمک های ریزبین جی بود که بین سه پسر میچرخید...مردمک هایی که برای لحظه ای روی دو جفت چشم خشک شدن...چشم هایی زیبا و جسور...چشم های کشیده ای که حس های مختلفی رو توی خودشون جا داده بودن...و این جی بود که پس از گذشت چند ثانیه به خودش اومدو خودشو از باتلاق اون چشم ها بیرون کشید...اما دور شدن از اون باتلاق به معنیه دور شدن از پسره خوشگلو مرموز رو به روش نبود...اون پسر با قد متوسطش و موهای مشکی ریخته شده روی پیشونیش و پوست سفیدش توی همین دقایق اولیه بدجور رئیسو درگیر خودش کرده بود...و جی نتونست در برابر نزدیک شدن بهش و حرف زدن باهاش مقاومت کنه...
_اوممم...خوشم اومد...اسمت چیه خوشگله؟
جی با فاصله ی خیلی کم روبه روش وایساده بود و با نیشخندو نگاه منتظر نفسای داغشو توی صورت پسر بیرون میداد...اون پسر بیچاره چجوری میتونست در برابر لرزیدن صدا و زانوهاش مقاومت کنه؟...
_اه...من...من...یعنی اسمم...جونگوونه...یانگ جونگوون...
و تمام...حرف بیشتری نداشت برای گفتن...اون مثل نفر قبلی چیزی برای ارائه دادن به صاحب جدیدش نداشت....صاحب جدیدش.....
جی اما تمام مدت خیره به پسری به اسم جونگوون بودو هر لحظه نیشخندش عمیق تر و نفساش داغتر میشدن...اون صدای لطیف...اون چهره...حتی با حرف زدنش هم چال لپ هاش مشخص میشد...
جی میدونست که در این لحظه چقد درگیر اون پسر با هودی آبیو شلوار لی تنگه مشکی شده...اما با این درگیری مشکلی نداشت...چون اون عاشق پسر رو به روش نبود...حتی شیفتش نشده بود...بدون هیچ حس خاصی...جی فقط از داشتن یه اسباب بازی جدید هیجان زده بود...و این...اصلا چیز خوبی به نظر نمیرسید...
هر چند این چیزی نبود که دلش میخاست اما فعلا باید بازی با اسباب بازیشو میزاشت برای بعد...پس با بی میلی تن خودشو از جونگوون جدا کردو نگاه سرسریی به دو پسر دیگه انداخت...اونام موردای بدی نبودن...اما نه به اندازه ی اسباب بازیی که برای خودش انتخواب بود...میتونست مسئولیت اون دوتای دیگه رو به آدمای دیگه واگذار کنه...به هر حال زیادم فرقی نمیکرد...توی دنیای جی و امثال اون دو دسته ادم وجود داشت...شیاطینی بی رحم با دل های سنگی...و...بازیچه ها....
_______________
استرس داشت ولی تقص تر ازون بود که بروز بده،فقط بی حرکت گوشه ی اون سوله ی بزرگو نسبتا تاریک وایساده بود و به پسر مو خرمایی که با آرامش تفنگارو چک میکرد خیره شده بود...میدونست توانایی های کامپیوتریش به تنهایی کارشو پیش نمیبره...باید خیلی فراتر میرفت...اون به اینجا بودن نیاز داشت.
پسر مو خرمایی بعد از چک کردن تفنگ های مختلف روی میز و اطمینان از درست بودن همه چیز دستی به موهای بالا دادش کشیدو با اعتماد به نفس به طرف شاگرد جدیدش برگشت...خیلی وقت بود که شاگردی نداشت...معمولا کسایی که وارد باند میشدن از قبل همه جور خلافی کرده بودن...و همین باعث جلب توجه بیشتر جیک میشد...پسری که روبه روش ایستاده و ظاهرا اسمش سونگهون بود یه جور نخبه حساب میشد...این باعث میشد جیک به این فکر بیوفته که یه نخبه ی هکر اینجا چی میخاد در حالی که میتونه با وارد شدن به سازمان های دولتی و اطلاعاتی یه زندگی خوب داشته باشه...و طبیعتا جیک نمیدونست...پسر روبه روش با همه ی ترسو بودنش یه دیوونه ی هیجان بود که حالش از پشت میز نشستن بهم میخورد... زیادم مهم نبود...فعلا باید سونگهونو برای بقا توی این جهنم آماده میکرد...
_خوب پسر...بهتره کارمونو شروع کنیم...
و بدون حرف اضافه تفنگه کوچیکیو تو بغل سونگهون پرت کرد...
_______
ESTÁS LEYENDO
❌● 𝙏𝙊𝙔 ●❌
De Todo~اولین فیک فارسی انهایپن در واتپد _روی زمین کشیده میشد...مقاومت نمیکرد...نمیتونست و...نمیخواست...بی حس بود...به داخل حولش دادنو درو روش بستن...بی جون روی زمین افتاده بود...پاهاشو توی شکمش جمع کرد...سرد بود...تاریک بود...ولی اون حس نمیکرد...فقط گاهی...
