جونگکوک و تهیونگ زندگی ایده آلی دارند
اما بعد از مدتی جونگکوک متوجه تغییر رفتار دوستاش و مخصوصا تهیونگ میشه .....
قسمتی از داستان :
تهیونگ : وقتی یادت بیاد که باید چیکار کنی هم خودت راحت میشی هم من . حالا کَلَت رو خم کن و بین پاهام بزار .
بعد از اینکه جونگکوک اینکارو کرد ، پاش رو بالا آورد و پشت سر جونگکوک نگه داشت .
تهیونگ : میبینم خودت رو ؟ میبینی کجا هستی ؟ من اون بالام و تو اون پایینی جایی که به تو تعلق داره .
میدونی اگه من صاحبت نبودم چه بلایی سرت میومد ؟ به جای این که ازم تشکر کنی که دارم باهات مثل انسان رفتار میکنم این جوابته .
میخوای حتما بهت قلاده ببندم و به یک جا آویزونش کنم تا حَدت رو یادت نره ؟ میخوای از این به بعد اون روی منو ببینی ؟
امشب رو پایین میخوابی تا شاید فردا بهت لطف کنم .
جونگکوک تمام مدت توی سکوت به حرفاش گوش میداد . همه ی مدت ازش دفاع کرده بود ، حرف های جیمین رو باور نکرده بود ، گذاشته بود ازش سواستفاده شه .
پس چرا از وقتی جیمین اومده این رفتار ها شروع شده ؟ یا چون تازه داره دقت میکنه میفهمه ؟ .
جونگکوک باید همه چیز رو میفهمید نمیتونست اینجوری زندگی کنه .
کاپل اصلی :ویکوک سویچ
کاپل های فرعی :نامجین،سپ،یونمین
ژانر : روانشناختی،انگست،درام،اسمات🔞🔞
🥇#psychologcal
🥇#روانشناختی