ʀᴀɪɴʏ ᴅᴀʏ

685 120 225
                                    

-اه لعنت بهش.
زیر لب برای بار چندم تو اون روز نحس مسخره خودش و خیابون و زمین و هوا و دانشگاه و آدما و هرچیزی که تو اون دنیا وجود داشت رو به رگبار فحش بست و کلاه سوییشرتش رو پایین تر کشید.

روز براش به قدر کافی افتضاح پیش رفته بود، دیگه واقعا نیازی به همچین بارون فلج کننده ای نداشت.
تو خیابون آب راه افتاده بود، حدود دو ساعت میشد که بی وقفه بارون می بارید و به خاطر طوفانی که هشدار داده بودن تو راهه پرنده پر نمیزد.

محض رضای خدا حتی اتوبوسی هم واسه سوار شدن وجود نداشت، همینطوریش هم موش آب کشیده شده بود و نمیخواست تصور کنه اگه بخواد تمام راه تا خونه رو پیاده بره چه اتفاقی میفته.

-چرا چتر برنداشتم؟ اصلا چرا الان باید بارون بگیره؟
شاید چون الان وسط نوامبریم.
به صدای توی ذهنش دهن کجی کرد و بدون اینکه دور و ور رو نگاه کنه از طول یه خیابون دیگه هم رد شد.
-خب حالا که چی؟ من هرچی میگم تو باید جواب بدی؟امروز که من بدبخت به خاطر اون ارائه ی لعنتی از دانشگاه لعنتی تر دیر اومدم بیرون...
غرغر هاش با رد شدن سریع یه ماشین از بغلش و پاشیده شدن آب گلی کف خیابون به سر تا پاش نصفه موند و باعث شد با دهن باز به مسیر رفتن اون ماشین خیره بمونه.

-یااااا
پشت سرش جیغ کشید و با عصبانیت پاشو کوبید زمین: واقعا که بی نزاکت، مردم این روزا چشون شده؟ خب جلوتو یه نگاه بکن، میمیری؟
میشه از مود مامان بزرگی بیای بیرون و فقط راهت رو بری؟
-نخیر نمیشه
با بیچارگی دستاش رو تکون تکون داد تا مثلا یکم از خیس بودن آستیناش کم بشه، اگه سالم میرسید خونه احتمالا باید یه هفته بخاطر سرماخوردگی غیبت میکرد.

کوله پشتیش مثل لباساش خیسِ خیس بود و فکر به اینکه چه بلایی سر کتاب هاش اومده خیلی وحشتناک بنظر میرسید.
دستاش رو روی صورتش کشید و چتری های نم دارش رو از روی پیشونیش کنار زد.
-امیدوارم شبیه روح پدربزرگ ناپلئون نشده باشم، اصلا-
لی فاکینگ فلیکس
آهی کشید و ادای گریه کردن درآورد: چقدر بدبختم

نمیفهمید دقیقا به چه دلیلی پنج دقیقه وقت صرف حرف زدن با خودش کرده اونم وقتی بارون هر لحظه شدید تر میشد، اون روز واقعا نفرین شده ی کدوم خدا بود؟
پاهاش از سرپا وایسادن زیاد درد میکرد و اصلا واسش اهمیتی نداشت اگه یه صندلی پیدا میکرد یا مجبور میشد رو جدول لب جوب بشینه.

هنوز خیلی راه تا خونه مونده بود. انقدری که باعث شد به امید دیدن حداقل یه مغازه ی باز واسه پناه گرفتن توش به اطرافش نگاهی بندازه و دیدش، اون کتاب فروشی رو دید.
با خوشحالی لباش رو گاز گرفت و خلاف جهت راه خونه ش به سمت اون مغازه دویید.
حداقل میتونست تا وقتی آسمون یکم آروم بگیره اونجا بمونه، در هر صورت که کسی قرار نبود منتظر باشه یا نگران بشه.

˓ 𝗋𝖺𝗂𝗇𝗒 𝖽𝖺𝗒 ⋆ ᳝ ࣪◞Where stories live. Discover now