معرفی

100 6 1
                                    

افتاب سوزان عصر جمعه یکم نشاط به تعطیلات میداد میتونستم قشنگ ازش لذت ببرم یه فردی مثل من که داره تلاش میکنه از اینجا بره همیشه عاشق تعطیلاتشه من روزی ۱۸ ساعت کار میکنم ۳ ساعتم روی کارهام وقت میزارم و کلا ۳ ساعت میتونم بخوابم میدونم خیلی کمه اما مجبورم واسه آیندم تلاش کنم آینده ای که هرلحظه داره نزدیک تر بهم میشه من سعی میکنم مستقل باشم اما بازم تو خرید وسایل خانواده ام ساپورت میکنن چرا؟ چون که بنده در حال پول جمع کردنم و خیلی خسیسم البته دلم میخواد اینقدر پولدار شم که بتونم گاد مادر چندتا بچه بشم تخمین زدم حتی اگه رئیسم حقوقم رو زیاد نکنه تا دوسال دیگه میتونم برم..و تازه اونموقع است که بدبختیم شروع میشه اما نگرانش نیستم چون قراره برم چین داییم بهم گفتش که میتونه داخل پیدا کردن شغل کمکم کنه البته که میتونه...من زبان چینی ام خوبه و میتونم با مردم به صورت رسمی و غیر رسمی صحبت کنم بخاطر همین در حال حاضر چند تا زبان دیکه یاد گرفتم زبان ژاپنی و کره ای و آلمانی و ایتالیایی رو یاد گرفتم گرچه انگلیسی ام هم عالیه، در واقع ایلس دارم با نمره ۹ یعنی نمره ام خیلی خوبه گرچه خیلی تلاش کردم و امیدوار بودم نمره کامل رو بگیرم ولی همینم خوبه...پس فردا تولد ۲۶سالگیمه و من به عنوان یه دختر ۲۶ ساله قراره بترکونم همه میگن من فارق العاده ام چون داخل ۱۷ سالگی رفتم دانشکده و داخل ۱۷ سالگی کار پیدا کردم تازه اونم داخل یکی از شرکت های سرمایه گذاری خفن من بخاطرش همه پس انداز ۱۷ سالمو خرج کردم تمام پس اندازم رو سرمایه گذاری کردم و موقعی که فکرمیکردم بهترین موقع است سرمایه رو آوردم بیرون و این باعث شد من ۶ برابر سرمایه اولیه ام رو بگیرم درواقع دورو بر ۵۳۰ میلیون شد..
^~^
*دانای‌کل
میکا یه دختر ۲۶ سال است که رشته سرمایه گذاری واقتصاد خونده و حتی داخل دانشکده هم حرف اول رو میزنه د همیشه با استادا بحث میکنه...به نظر استادا میکا دختر آینده داریه...داخل خانواده تقریبا مرفه و پولدار بزرگ شده اما همیشه سعی میکنه که خودش رو پای خودش به ایسته اون اون پوست روشن چشمای آبی ای به رنگ دریا و درشتی و موهای سفید و مشکی ای داره سفید بودن یه دسته از موهاش کاملا ارثیه ولی داخل کل فامیل اون فقط این ارث رو از مادر بزرگش گرفته ولی پوستش از نوع خیلی خیلی عالیه ای که حتی یک جوش یا ترک نداره لبای متوسط و بینی کوچکی داره اندام بهشتی داره جوری که مادرش همیشه بهش میگه خوشبحال اون آدمی که تورو میگیره، اما اینو میدونه دخترش به راحتی با کسی ازدواج نمیکنه اصلا می‌ترسه که گرایش دخترش فرق داشته باشه با اینکه میدونه الا واسع این تصمیم زوده اما میکا هیچ وقت با پسری هم دوست نبوده و خود میکا میگه رابطه با یه نفر دردسر داره منم حوصله دردسر ندارم...میکا داخل خانواده یه فرد مهربونه اما اگه با کسی قهر کنه دیگه اشنی کردنش با خداست..چون همیشه تا حد امکان تحمل میکنه و تحمل رو پیشه میکنه...میکا ثروت پدرش رو داخل ۱۰ سالگی دوبرابر کرد بخاطر همین اونا الان خیلی راحت زندگی میکنن و پدر و مادرش به مهاجرتش سخت گیری نمیکنن...
۲سال بعد...
یس بالاخره میتونم برم بالاخره تونستم ۱۰ میلیارد وون جمع کنم و زندگی راحتی رو داخل چین داشته باشم حالا وقت داییه...لباسام رو پوشیدم یه مانتو و شلوار ست با یه روسری سلطنتی بهترین ساعت  بهترین دستبند و بهترین عطر و کفش و کیفم رفتم داخل شرکت داییم راستش دایی منم یه شرکت سرمایه گذاری داره که داخل کشور رقیب نداشت اما تا اون زمانی که من داخل شرکت رقیبش کار نمیکردم من شرکت رقیبش رو هم‌سطح شرکت خودش کردم و همیشه این چلنج بین من و پسر خوانده داییم بود که همه بهش میگیم آقای فنگ البته من که نمیگم آقای فنگ من همون فنگ رو بهش میگم یه فنگ خالی...خودشم میدونه..همیشه هم بامن سر جنگ داره ولی مشکلی نیست من موظفم که رفتار خوبی باهاش داشته باشم...دایی ام و خانم فنگ که یه خانم چینیه هستش باهم ازدواج کردن ولی بچه دار نشدن و به همین خاطر یه بچه که فنگ باشه رو از پرورشگاه ووشیان چین گرفتن البته  الان دایی یه پسر دیگه هم داره که وکیله و داخل کره کار میکنه منو اون البته اسمش کانگ ای وو هستش اسم فارسیش رو یادم نیست چون هیچ وقت به اون اسم صداش نکردم رابطه من و ای وو رابطه قشنگیه اون همیشه حامیه من بوده داخل سخت ترین تصمیماتم و به همین خاطر بهترین برخوردم رو براش گذاشتم و همیشه وقتی اون ایرانه بنده سر کیسه رو شل میکنم بالاخره رسیدین به شرکت دایی داخل الویتور شدم و طبقه رو انتخاب کردم....
-سلام
-سلام خانم خوبین؟
-ممنونم عزیزم دایی هستن؟
-بله بله فقط چند لحظه صبر کنید..
-باشه عزیزم عجله نکن..
آقا خانم میکا اومدن..بله..چشم
-خانم میشه پنج دقیقه دیگه برین داخل؟
-البته عزیزم...
پنج دقیقه تمام نشستم و وقت نازنینم رو با خوندن مقاله و یسری راه حل جدید پر کردم..همیشه سرعت خوندم و درکم رو بالا می‌برم چون اینجوری میتونم داخل کمترین زمان یه عالمه مقاله بخونم...
-خب بالاخره پنج دقیقه شد..میتونم برم داخل؟
-بله بفرمایید داخل!
در زدم
-میتونم بیام داخل؟
-بله بفرمایید
صمیمانه دایی رو بغل کردم حسابدار دایی هم اونجا بود به اونم سلامی کردم و نشستم روی صندلی.....
-شما میتونی بزی ولی ببین مشکل از کجاست!
-چشم رئیس
-ببخشید قصد فضولی نیست میتونم بپرسم چی شده؟
-یسری حساب کتابا باهم نمیخونه..
-میتونم ببینمشون؟
-بله بفرمایید
از دست حسابدار کاغد هارو گرفتم و شروع کردم به حساب کردن سر سه دقیقه کارم تموم شد و شروع کردم به توضیح دادنش‌‌‌‌....
-مشکل جوی نبود شما باید اینجا رو اینجا با این فاکتور ها و این مقدار رو بر این مقدار و این مکان رو بر ایم وسایل و... حساب میکردی که بفرمایید...
-واقعا تونستی؟
-بله
-ببخشید آقای حسابدار میشه از الان ۹ دقیقه من و دایی رو تنها بزارین؟بازم ببخشید!
-اوه~بله راحت باشین
از اتاق دایی رفت بیرون....
-خب چیشده که به ما سر زدین؟خانم میکا!
-دایی جون بنا بر کمک شما اومدم من الان آمادگی مهاجرت رو دارم راستش شما گفتین که میتونین کار رو برام پیدا کنید و منو استخدام کنید‌‌..
-اون رو که حل شده بدون..
-دایی جون پس شب میبینمتون دیگه..؟
-بله باید آخرین وصیت نامه پدر بزرگ هم باز بشه
-خدا رحمتش کنه...دایی جان اگر مشکلی نیست من زحمت رو کم کنم ..
-نه عزیزم به سلامت
من پدربزرگم رو از همه بیشتر دوست داشتم پدر بزرگ بهم مهربونی رو یاد داد همیشه همه جا مهربون بود کلی به رد سرپرستی می‌کرد وقتی فوت کرد من تا ۶ ماه فقط کار می‌کردم و حتی با کسی حرف نمیزدم فقط کار و کار و کار نمیدونستم بدون پدر بزرگ باید چکار کنم به همین خاطر سرپرستی تمام بچه هارو قبول کردم ...پدر بزرگ ۲تا وصیت نامه به جا گذاشت که اولیش ۱۰ ماه پیش و اون‌یکی امروز قراره خونده بشه همه هم حتی تا فنگ و ای وو و من هم قسم خوردیم هرچی داخل وصیت نامه بود رو قبول کنیم از ما به طور کتبی گواهی قبولی محتوای وصیت نامه گرفته شد..بالاخره ساعت خوانده شدن وصیت نامه شد
آنا إلیه راجعون
بازگشت همه به سوی اوست
بنده در کمال سلامتی بدنی و عقلی در حال نوشتن این وصیت نامه هستم همان طور که می‌دانم و شما می‌دانید تنا کسایی که داخل این مجلس حضور دارند اون قبول نامه کتبی رو امضا کردن و الان در حال شنیدن آخرین حرف های من توسط جناب وکیلم هستند .. مطمئنم که دخترم میکا در نبود من سختی زیادی کشیده و دوباره با کار کردن خودش رو کشته دوباره با کسی حرف نزده و روزی سه بار طی این چند ماه له سر قبر و مزار من آماده میکا عزیزم من از آسمان در حال ديدن و تحسین توهستم...
(پدربزرگ همه اینا رو میدونست چشمام خیلی متعجب شده بود حتی مادرم هم چشماش متعجب بود...البته بعد از شنیدن اینکه سرپرستی اون بچه ها رو قبول کردم همه خانواده متعجب شدن من نمیتونستم کار دیگه ای بکنم..درواقع اونا بچه های منن بچه های میکا هستن...)
مطمئنم میکا الان بعد از گذشت چند ماه سرپرستی تمام آن بچه ها رو قبول کرده و الان برای خودش یک گاد مادر هست... چیزی که سال ها آرزوش رو داشت.
میکا الان تو ۲۸ سالته و هنوز ازدواج نکردی و من را چشم به راه عروسیت گذاشتی پس من از تومیخواهم که با فردی که من برایت تعیین میکنم ازدواج کنی...اگر خلاف این کار را انجام دهی پدربزرگ را ناراحت کردی پس من در قبر آرامش ندارم...تو در۲۱ مه درکلیسای تالار بزرگ لان در چین باید با شخصی که من میگم ازدواج کنی..!
میکا دخترم تو به همه کمک کردی و تحت بدترین شرا‌یط از خودت مایه گذاشتی‌دخترم تو قراره با فردی ازدواج کنی که ممکنه اصلا دوستش نداشته باشی و حتی ممکنه شخص دیگه ای رو دوست داشته باشی که من مطمئنم فقط به عنوان یه برادر دوستش داری...حالا تا چند ماه دیگه بهتره کارای زندگیت و اقامتت رو داخل کشور چین فیکس کنی...و اینم بدون فردی که قراره باهاش ازدواج کنی آقای فنگ...!
تا وصیت نامه ای دیگر بدرود
چی...چی..؟چیشد؟
-من...من..من..الان باید چه غلطی کنم..؟
دایی-تو و فنگ؟
ای وو-با فنگ؟
-ببخشید..م..من باید برم...
مادر بزرگم داد زد-تا بین تو و فنگ صیغه ای برگزار نشه هیج جا نمیری..!
با مادر بزرگم رابطه زیاد خوبی نداشتم ولی با این حال هیچ موقع تو روش واینستاده بودم
-ببین مادر جون احترامتو همیشه داشتم دارم و خواهم داشت ولی ببین اول اینکه من شکر و سیب و کیوی نیستم که به هرکی دلت خواست بدی دومن اینکه هرکاری آدابی داره سومن اینکه من و ایشون هیچجوره باهم راه نمی‌آیم چهارمن من با این ازدواج مخالفم پنجمن اگه یه درصد من قبول کردم ایشون باید از من خواستگاری کنه حالا هم ببخشید اینجوری صحبت کردم ولی خدانگهدار
با یه عذر خواهی از خونه زدم بیرون...

* فنگ مو
من یه جوون ۲۸ ساله چینی که هم زمان، دوتا زبان چینی و فارسی رو یادگرفت و علاوه بر اونها به روسی اسپنیش هلندی رو بلده و جزوه ده تا مرد پولدار و جذاب جهانم باید با همچین دختری ازدواج کنم؟؟
من همیشه پدر بزرگم رو تحسین می‌کردم چون تمام کارایی که نمیتونستم رو با کمکش انجام می‌دادم ولی هیچ وقت با این که چرا این دختره میکا رو هم تحسین میکنه کنار نمیومدم اوکی درسته ۱۷ سالگی شروع کرد،اوکی که جزو خوشگل ترین و خوش اندام ترین زنایی که تا بحال دیدم ولی هیج وقت نخواستم داشته باشمش هیج موقع..!هیچ وقت..من‌
تابحال دختری به این مهربونی و باشخصیت ندیدم،با هیچ پسری جز ای وو ندیدم که حرف بزنه، با منم در حدی که با حرفاش بفهمونه اضافی حرف میزد اما همیشه مهربون بود خیلی خیلی مهربون دکم می‌کرد اما اگه پدربزرگ بزور برامون سوال مینداخت وسط همیشه اون خیلی مهربون توضیح می‌داد و من فقط برای اینکه تموم شه توضیح می‌دادم یه روز که پدر بزرگ فهمید خیلی ناراحت شد ولی میکا رفت با پدربزرگ صحبت کرد و پدربزرگ با نصیحت دیگه دعوام نکرد،یعنی با نصیحت حلش کرد بجا دعوا...
اما الان منطقی نیست من با میکا ازدواج کنم اصلا منطقی نیست
من خودم کلی مشغله دارم اصلا وقت ندارم که برای کسی هم وقت بزارم...مگر اینکه...
*میکا
نمیدونستم چکار کنم بی هدف داخل کافه نشسته بودم هیچ فکری به ذهنم نمی‌رسید ، حتی دوستم نداشتم همه بچه های مدرسه با وجود اینکه من کلی بهشون خوبی می‌کردم بازم از من بدشون میومد...فاک لعنتی‌...دیگه دارم دیوونه میشم خدایا آخه چرا الان که میخوام برم الان که زندگیم میخواد جون بگیره؟؟ بی هدف بدون انگیزه تلفنم رودرآوردم و بی دلیل داخل مخاطبین‌رو گشتم
نگاهم به اسم ای وو افتاد سریع باهاش تماس گرفتم ای وو وکیله حتما یه راه حلی میدونه...آره حتما میدونه...خودشم دختر....
-یابوسیو
-ای وویا نایا..
*(به زبان کره ای باهم حرف زدن)
-نِع
۱۰ دقیقه بعد رسید کافه
-ای وو
-اهان
-سلام عروس خانوم
-ای وو تروخدا دارم،!دارم دق میکنم تمام هدفم،زندگیم،آینده ام
-نکن اینجوری میکا..!فنگ داداش منه اونم مثل خودت مهربونه

وصیتنامه  WillWhere stories live. Discover now