can I call you daddy

1.3K 220 107
                                    

بدون اینکه دست خودش باشه خمیازه ی دیگه ای کشید.
باز هم ی شب خسته کننده دیگه تو اورژانس بیمارستان سئول
لعنتی به خودش فرستاد که چرا درخواست همکارش برای تعویض شیفت رو قبول کرده.
تو همین فکرا بود که صدای امبولانس و پیج شدن ناگهانی اسمش چرتشو پروند.
قلبش ب طرز عجیبی خودشو به دیواره های قفسه سینش میکوبید
با دو خودش رو به جلوی در رسوند
همه شوکه بودند و خب سهون هم از اون قاعده مستثنی نبود
چیزی که میدید رو باور نمیکرد..
چشم هاش درست میدید!؟
این دکتر کیم استاد محبوبش بود که غرق در خون و با عجله به  داخل اورژانس هل داده میشد؟
نه!
این امکان نداشت اون هنوز تو چرتش بود داشت این چرتو پرتارو میدید.
سهون همچنان با این افکار به جلوی در ورودی میخکوب شده بود که دو برانکارد دیگه که یکی پسر بچه خونین و بیهوش و دیگری برانکاردی که پر بود اما پارچه سفیدی که روی اون انداخته شده بود و خبر از مرگ شخص رو میداد از کنارش گذشت
تنه و تشر بدی که یکی از پزشکان بخش بهش زد اونو ب خودش اورد.
_یا اوه سهون،چه مرگته!؟چرا رنگ از روت پریده و اونجا بی حرکت وایسادی!؟مگ نمی‌بینی اوضاع چقد داغونه بجنب دیگه.
لرزش پاهاشو حس میکرد،انگار دیگه تحمل وزنشو نداشتن.دستشو به دیوار گرفت و سعی کرد با چند نفس عمیق حالشو بهتر کنه.چشم هاشو روی هم فشرد،سخت بود اما نباید خودشو میباخت.
با هر سختی بود خودشو ب تخت دکتر کیم رسوند.
باید تمام تلاششو برا بزرگ ترین حامی و مشوق زندگیش میکرد،کسی که به لطف اون الان اینجا بود.
سخت درگیر بود که صدای ضعیف دکتر کیم که اسمشو صدا میزد به گوشش خورد.
_س..سهون
دست دکتر کیم که به سمتش دراز شده بود رو بین دست هاش گرفت و بغض وحشتناکی که گلوشو میفشرد رو قورت داد
_چه بلایی سرت اومده هیونگ!؟
تا چند دقیقه دیگه اتاق عمل آماده میشه لطفا آروم باش نباید به خودت فشار بیاری
_پ..پس.پسرم،جو..جونگین ل..لطفا مرا..مراقبش با..اش
_هیونگ بچه ها اونطرف بهش رسیدگی میکنن خواهش میکنم آروم
هنوز جمله ش رو کامل نکرده بود ک بوق ممتد دستگاه به صدا در اومد و دست دکتر کیم بیرون افتاد.
وحشت کرده بود.
پرستار کنارش که عکس العمل سهون رو دید سریع اون رو پس زد و سعی کرد تا رسیدن دستگاه شوک خودش دکتر کیم رو ماساژ قلبی بده و برش گردونه.
اما همچنان این صدای بوق دستگاه بود که در گوش سهون زنگ میزد و این اتفاق تلخ رو بهش یادآوری میکرد که بزرگ ترین حامی زندگی اش را از دست داده.
غم از دست دادن عزیز که همه از سختیش میگفتند واقعا اینقدر دردناک بود!؟
قطره اشکی از چشماش راهش را پیدا کرد و پایین دوید.
از دست دادن ناگهانی یکی از بهترین دکتر ها و در واقع رئیس بیمارستان برای همه به خصوص سهون سخت و دور از نظر بود.
سهون همیشه قدردان دکتر کیم بود و جایگاه کنونی اش را مدیون او میدانست چرا که او کسی بود که وقتی سهون نوجوان تازه از یتیم خانه بیرون آمده بود او را زیر بال و پر خود گرفت.
حال این سهون بود که پس از گذشت سه روز از مرگ دکتر کیم بالای سر پسرک 9 ساله دکتر بود تا مراقبش باشه همونطور که دکتر کیم مراقب اون بود.
پسر کوچولو با سر پانسمان شده پلک هاش رو اروم باز کرد و مثل چند روز گذشته باز هم سهون رو بالا سرش دید،با چشم های درشت و معصوم نمناکش به سهون نگاه کرد سعی کرد باز هم مودب باشه و لبخند هر چند مغمومش از صورتش پاک نشه و سلام کرد.
سهون که با دیدن این نگاه جونگین قلبش فشرده شده بود سعی کرد با خوش رویی جواب پسرک رو بده.
-صبح بخیر نینی!خوب خوابیدی!؟درد نداری!؟
جونگین باز هم معصومانه سر تکان داد در جواب آخر «نه»زیر لبی گفت و سر به زیر ادامه داد:
+سهون شی؛
مامان بابام،امم مامان بابام کجان!؟
کوچولوی9ساله خوب متوجه بود و درک میکرد که چه اتفاقی افتاده اما باز هم امیدوارانه از سهون سوالش را پرسید تا شاید جوابی غیر از چیزی فکرش را میکرد بشنوه.
سهون بارها به این فکر کرده بود که چطور این مسئله را برای پسر کوچک تر توضیح بده که کمترین آسیب ممکن بهش برسه اما باز هم اینجا در مقابل این نگاه شیشه ای و منتظر به تته پته افتاده بود‌.
_امم خب میدونی جونگینی،خدا ادم خوبارو خیلی دوست دارع و زودتر اونارو میبره پیش خودشون
نفس کلافه ایی کشید خودش هم نمیدانست این چرت و پرت هایی که با این لبخند احمقانه تحویل جونگین میده چیه.
+اونا مردن آره!؟
نگاه شوکه سهون بالا اومد و رو چشم های اشکی پسرک نشست
روی تخت کنار جونگین نشست و بدن نحیفش را در آغوش گرفت،و این هق هق پسرک بود ک شدت گرفت
حال خودش هم دست کمی از او نداشت.
اما باید خودش رو کنترل میکرد از حالا به بعد این سهون بود که باید مراقب و سر پناه این توله خرس عسلی میشد.
هق هق های جونگین کمتر شده بود اما همچنان بین بازو های پسر بزرگ تر میلرزید‌ و سهون همچنان با مهربونی و لطافت تمام تن و بدنش رو نوازش میکرد.
در اتاق به صدا در اومد و باعث شد سر جونگین از سینه سهون جدا بشه اما همچنان توی بغلش بود.براشون صبحانه اورده بودند.
سهون صورت کوچولوی جونگین رو بین دست هاش گرفت و با انگشتای شصتش لپ های برجستشو که خیس از اشک بود پاک کرد و بهش لبخند زد.
اون بچه زیادی کوچولو و معصوم بود.
_نینی،گریه بسه دیگه الان وقت صبحانس.
                            
                                ****
یک روز بعد از تشییع جنازه دکتر کیم و همسرش
جونگین به همراه سهون که این چند روز همراه همیشگیش بود منتظر آقای پارک،وکیل و دوست پدرش برای خوندن وصیت نامه بودند.
دقایقی بعد اقای پارک در اتاق حضور پیدا کرده بود
و سهون تردید داشت که باید جونگین رو تنها بذاره یا پیشش بمونه.
در آخر تصمیم گرفت که چند دقیقه ای پسر کوچولو رو با آقای وکیل تنها بذاره،همین که ایستاد و با گفتن«خب پس من تنهاتون میذارم،راحت باشید»خواست اتاق رو ترک کنه که با حرف اقای پارک دستش روی دستگیره در خشک شد.
_آقای اوه لطفا بمونید،فک میکنم حضور شماهم لازم باشه.
سهون متعجب سر جای قبلیش برگشت.
آقای پارک با برداشتن پاکتی که وصیت نامه در اون بود شروع به صحبت کرد:
_خب همونطور ک میبینید این مهر آقای کیم رو وصیت نامه هستش و از اونجایی که جونگین فقط 9 سالشه و ممکنه درک کلمات وصیت نامه براش سنگین باشه متن اون رو خلاصه میکنم،همونطور ک میدونید آقا و خانوم کیم فامیل و آشنایی نداشتند و به همین خاطر طبق خواسته جناب کیم تمام دارایی های ایشون بین کیم جونگین فرزندشون و آقای اوه سهون به طور مساوی مطابق قانون تقسیم میشه.
سهون شوکه شده گفت:
مطمئنین!؟حتما اشتباهی شده!!
آقای پارک کاغذ وصیت نامه رو باز کرد و جلوی اون دو گرفت و ادامه داد:
_این مدرکشه اگه بخواین میتونین خودتون بخونید.
سهون بهت زده بود اما جونگین بدون هیچ حرفی ب اون وصیت نامه خیره بود.
که آقا پارک باز هم ادامه داد:
متاسفانه از اونجایی که جونگین هنوز به سن قانونی نرسیده و کسی رو ندارند که سرپرستیش رو به عهده بگیره باید به بهزیستی منتقل باشه تا بعد از این که به سن مورد نظر رسید اختیار اموالش رو به دست بگیره.
و این بار این جونگین بود که با شنیدن این حرفا شوکه و وحشت زده شده بود حتی فکرش هم دردناک بود.
و اما سهون بعد از شنیدن این حرف ها آخرین در خواست هیونگش بود که در گوشش اکو میشد،چطور میتونست حالا بعد از این لطف بزرگش بذارع پسری ک در لحظه اخر ازش خواسته بود مراقبش باشه رو به بهزیستی بسپاره.
سهون یکباره از جا پرید و توجه اون دو نفر رو به خودش جلب کرد.
_نه!من اجازه نمیدم،جونگین پیش من میمونه!سرپرستیشو من قبول میکنم.
+آقای اوه،از حرفی که میزنین مطمئنین.؟
سهون به طرف جونگین برگشت و وقتی پسرک بغض کرده رو دید بیشتر مطمئن شد.
همونطور ک خودشو ب جونگین میرسوند گفت:
_مطمئنم خیلی مطمئنم.
و با اتمام جملش جونگین رو در اغوش گرفت و ادامه داد:
_برای گرفتن سرپرستیش باید چیکار کنم.؟
آقای پارک همونطور که به سمت در میرفت گفت
_من کاراشو انجام میدم،الان باید برم ،یه سری مدارک نیازه که بهتون میگم هرچی زودتر بهم برسونید تا سریع کاراشو انجام بدم.فعلا خدانگهدار.
و دو پسر دیگه رو تنها گذاشت.
یک ماه بعد
چند وقتی میشد که سهون سرپرستی جونگین رو قبول کرده بود و الان مثل هر روز،اینجا مقابل مدرسه به ماشینش تکیه داده بود تا جونگین رو ب خونه ببره.
اون فقط26سالش بود،یه پدر مجرد که یک ماهی میشد که همه فکر و ذهنش جونگین شده بود.
متوجه جونگین شد که از در مدرسه بیرون اومد و براش دست تکون داد.
پسرک به ماشین رسید و به سهون سلام داد.
سهون همونطور که در ماشین رو براش باز میکرد با لبخند جوابش رو داد و بعد از بستن در خودش هم داخل ماشین نشست.
_خسته نباشی نینی.مدرسه چطور بود!؟
+ممنون توهم خسته نباشی.مث همیشه،خوب بود!
دستشو تو موهای نرم پسر کوچولو برد و بهمشون ریخت و گفت:
«خوبه»
+امم سهون شی،
نیازی نیست هر روز خودت بیای دنبالم من میتونم با سرویس برگردم خونه،اینجوری تو خسته میشی.
_جونگینی دوست نداری منو بابا صدا کنی!؟
جونگین سر به زیر با لبای اویزون جلو اومدن با دستاش بازی میکرد.
جونگین واقعا نه دلش میخواست و نه میتونست کسی غیر از بابا جونگ سوکش رو بابا صدا بزنه و نمیدونست این رو چجوری به زبون بیاره.
سهون که متوجه شد راحت نیست با لبخند گفت:
_هی! باشه اشکالی نداره نینی راحت باش.میدونم س
هنوز حرف سهون تموم نشده بود ک جونگین وسط حرفش پرید و قیافه متفکر گفت:
میتونم ددی صدات کنم!؟
با قیافه شگفت زده و لبخند مهربون گشادش گفت:
_معلومه ک میتونی خرسی.
+خرسی!؟
جونگبن با چهره متعجب حرف پسرو تکرار کرد.
_آره خرسی..
همون قدر بامزه و کیوت.
و در ادامه حرفش لپ نرمش رو کشید.
حقیقتش جونگین از نظر سهون واقعا یه بچه خرس شکلاتی و کیوت بود.
بعد از شام سهون مشغول چک کردن ایمیل هاش بود و جونگین یک ساعتی بود که با گفتن شب بخیر رفته بود تا بخوابه.
سهون همچنان درگیر بود که صدای ضعیفی ب گوشش خورد،اولش با این فکر که توهم زده و از خستگیه لبتابش رو بست و آماده خواب شد که حس کرد صدای هق هق و ناله ضعیف از اتاق پسر کوچولوش داره میاد.
خودشو رو به اتاق رسوند و بعد از باز کردن در جونگینیو دید ک مثل یه فرشته کوچولو بین ملحفه های تخت تو خواب گریه میکنه و مادر پدرشو صدا میزنه.
_مامان..بابا... نهههه...تورو خدااا.. مامان..
سریع  به سمتش رفت و صداش زد.
_جونگین...عزیز دلم پاشو داری خواب میبینی.
جونگینم عزیزم بیدارشو.
جونگین از خواب پرید و بعد از درک موقعیتش خودشو تو آغوش سهون رها کرد و هق هق بلندش بود که اتاق و پر کرده بود.
بدن جونگین بین بازو های سهون میلرزید و سهون با نوازش هاش سعی در آروم کردنش داشت.
_هیششش.. چیزی نیست...من اینجام...آروم باش من پیشتم...
و همچنان نوازش های آرامش بخشش روی سر و بدن پسرک ادامه داشت.تا  کمی آروم گرفت.
_دوست داری امشب پیش من بخوابی،آخه من یکم میترسم تنهایی بخوابم):
با لحن لوس و ناراحتی اینو گفت تا بلکه یکم جونگین رو از حال بد دربیاره.
جونگین سرش رو بالا آوره با چشمای درشت متعجبش که هنوز هم شیشه و ایی براق بود سر تکون داد.
خوشحال تن پسر رو همونجور ک تو بغلش بود بلند کرد و جونگ از ترس افتادنش ب پیراهن سهون چنگ زد.اون شب اون دو تو آغوش هم به آرومی خواب رفتند.
روز ها مثل برق و باد میگذشت و اون دو روز به روز بیشتر به هم وابسته میشدند.
خاطرات تلخ جونگین در کنار سهون  رو به فراموشی میرفت و سهونی که همه فکر و ذکرش جونگین و حال خوبش بود.
9سال بعد
_جونگییین بلند شو دیگه.
محض رضای خدا این بار هشتمه که دارم صدات میکنم و تو مثل یه خرس که خواب زمستونی رفته حتی یه تکونم نخوردی.
جونگ باره اخره اگه تا ده مین دیگه پایین نبودی میذارمت و میرم مدرسه هم نمیام برای تعهد.
جونگین مثل برق گرفته ها سیخ تو جاش نشست و دل سهون برای این حرکت و قیافه پف کردش ضعف رفت.
جونگ با غرغر خودشو سریع به دستشویی رسوند و بعد از انجام کارش مثل فشنگ اماده شد.
با چشم های پف کرده پشت میز نشست. سهون لقمه ی کره عسلی برای بچه خرسش گرفت.
_چشاتو باز کن نینی،مگه قرار نشد شبا زود بخوابی که اینجوری بی خواب نشی.
لباشو جلو داد و باحالت نق نقویی گفت:
_من هرچی بخوابم بازم خوابم میاد.پاشو رو زمین کوبید و باز نق زد:از مدرسه بدم میاد):
این روتین هر روزشون بود.
غرغرای جونگین برای مدرسه رفتن و خندیدن سهون به خرس کوچولوش.
ولی چرا چند روزی بود که قلب سهون با دیدن این حجم از کیوتی جونگین انقدر بی جنبه شده بود و اینجوری خودشو ب اینور اونور میکوبید.؟
با خودش فکر کرد:«آه پیر شدم دیگه باید حتما یه چکاپ برم»
از جونگین چشم گرفت با گفتن تو ماشین منتظرتم تنهاش گذاشت.
جونگین که از وضعیت پیش اومده ناراضی بود بدون ادامه دادن صبحانش فقط میز رو جمع کرد بیرون رفت.
تو طول راه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد چون جونگینی خوابالو در حال چرت زدن بود.
سهون مطمئن بود این شیرینی پسرش آخر کار دستش میده.
بعد از رسیدن به مدرسه طبق قرار نا نوشته این 9 سالشون جونگین بعد از بوسیدن گونه سهون و بوسیده شدن پیشونیش از سهون خداحافظی کرد و داخل مدرسه رفت.
خودش رو روی صندلی پرت کرد و بدون توجه به اطرافش سرش رو روی میز گذاشت و چشم هاشو بست.
مث بقیه روز های دیگه باز هم با یه بوسه کوچیک اعصاب و روانش در گیر شده بود و نمیدونست تا کی میتونه ادامه بده.
باید یه فکری میکرد.
_هی،مستر اوه میبینم که باز مث یه خرس قهوه ای چتر شدی رو میز و چرت میزنی.
سرش رو بالا اورد و با نگاه خمار و بی حسی به تمین پر انرژی نگاهی کرد.
تمین که حس کرد جونگین رو مورد خوبی نیست با نگرانی کنارش نشست.
_جونگینی باز حالت بابت اون ددی جذابت بهم ریختس!؟
جونگین بدون باز کردن دهنش هوم کشداری کشید.و به تمین نگاه کرد تنها محرم اسرار دلش،کسی که بیشتر از هرکسی میدونست چی تو دل جونگین میگذره.
تمین دستشو تو موهای ابریشمی جونگین کشید، طاقت نداشت چشم های معصوم دوستش رو اینجور غم دار ببینه.
_چرا انقدر خودتو اذیت میکنی آخه!؟چرا فقط با اعتراف بهش خودتو راحت نمیکنی!؟
_چی برم بهش بگم آخه!؟بگم عاشق احساسات پدرانت شدم!؟اخه من که میدونم ب زنا گرایش داره چند بار دیدم تو مهمونیا باهاشون بگو بخند داره دیگه چرا خودمو کوچیک کنم و یکاری کنم حالش ازم بهم بخوره):
درسته،یک سالی بود ک جونگین متوجه شده بود بدجوری دلداده پدر خونده جوونش شده و روز به روز با خود خوری و عذاب وجدان  خودشو بیشتر از پیش اذیت میکرد.
نمیدونست باید چیکار کنه،تا همینجا هم خیلی تحمل کرده بود اما خب،کاری از دستش بر نمیومد چجوری میتونست به سهون اعتراف کنه وقتی میدونست تموم حس های اون پدرانس،عذاب وجدان میگرفت وقتی به این فکر میکرد که سهون با سخاوتمندی 9سال تموم پدرانه سال های جوونیشو براش گذاشته و حالا اون اینجور دلباختش شده.
_اگه نمیخوای بهش اعتراف کنی پس چرا ازش جدا نمیشی!؟فامیل اصلیتو پس بگیر و برگرد خونه خودت کنار اون موندن بیشتر عذابت میده،داری روز به روز شکسته تر از قبل میشی جونگ..
شاید حق با تمین بود،اینجوری هم خودشو اذیت میکرد هم سرباری شده بود برای سهون،شاید با رفتنش اون هم میتونست سرو سامون بگیره.
_اصن میگم تو از کجا میدونی به دخترا گرایش داره هان!؟شاید با جدا شدنت یه شانس برای بودن باهاش داشته باشی نه به عنوان اوه جونگین بلکه به عنوان کیم جونگین.اینطور نیس!؟
چشم هاشو روی هم گذاشت باید خیلی جدی تر به این موضوع فکر میکرد.
زنگ اخر زده شد و بچه ها مثل زندانی های آزاد شده همه به سمت در خروجی حجوم بردن اما جونگین بی رمق تر از همیشه و با فکری درگیر آخر از همه بلند شد،دلش برای پدرخونده جذابش تنگ شده بود.
از در بیرون اومد و چشم چرخوند تا سهونو پیدا کنه،بازم همون جای همیشگی با همون استایل خاص و جذابش به ماشین تکیه داده بود با لبخند جونگین کشش نگاهش میکرد و این حالتش بدجور دل جونگینو میلرزوند جوری که فکر میکرد همین الان بپره بغلشو تا میتونه ببوستش.
همینطور محو سهون شده بود که با تنه یکی از دانش آموزا به خودش اومد و راهشو ادامه داد.
اما این حالات عجیبش از چشم سهون دور نموند،چند وقتی بود که این رفتارای جونگ و میدید و لبخندای غمگینش وقتی ازش میپرسید چیشده خیلی براش نگران کننده بود.
_سلام نینی،خسته نباشی کوچولوی من.
و باز هم همین محبت های سهون قلب جونگین رو مچاله کرد.
+سلام،توهم خسته نباشی،درضمن من کوچولو نیستم.در جریانی که کمتر از یک ماه دیگه تولد18 سالگیمه.
سهون در جواب حرفش خنده مردونه ای کرد و موهای نرمشو بهم ریخت.
توی ماشین نشستند و حرف دیگه ای بینشون رد و بدل نشد،سهون وقتی این سکوت جونگو دید با نگرانی گفت:
_خسته به نظر میای..مطمئنی حالت خوبه!؟
+خوبم همونطور که گفتی فقط خستم.
و سرشو به شیشه تکیه داد و بیرون رو نگاه کرد.
-مدرسه چطور بود!؟
بدون اینکه ب سهون نگاه کنه کوتاه جواب داد:
+مثل همیشه..
اما جونگین مثل همیشه نبود سهون حسش میکرد،چند وقتی بود ک مثل همیشه نبود این دل سهون رو بدجور آشوب میکرد،نمیتونست دیگه منتظر بمونه،همیشه هر اتفاقی می‌افتاد جونگین  زودتر از همه سهون رو در جریان میذاشت ولی این سکوت جونگ داشت آزار دهنده میشد،باید هرچی زودتر باهاش حرف میزد.
_فردا شب مهمونی خانوم جانگه..
یعنی باز باید خوش بش های سهون و اون دختر های هرزه رو تحمل میکرد!؟
+نمیشه نریم!؟
_چرا!؟تو که همیشه مهمونی دوست داشتی نینی
چی میتونست بگه!؟اینکه تحمل دیدن اون دخترا که به راحتی باهات لاس میزنن رو ندارم!؟
توی همین فکرا بود که به خونه رسیدند و چه خوش موقع رسیدند.سر خوش از پیچوندن سهون از ماشین بیرون پرید داخل خونه شد.
اما سهون متوجه شد ک خرس کوچولوش از زیر جواب دادن دررفت و برای حرف زدن باهاش  مصمم تر شد.فقط باید موقعیت مناسبشو پیدا میکرد.
جونگین تا شب از اتاقش بیرون نیومده بود و سهون هم سعی کرد مزاحمش نشه،همین ندیدن چند ساعته بچه خرس نق نقوش حالشو گرفته بود،دلتنگی بود یا هرچیز دیگه خودش نمیدونست.انگار چانیول درست میگفت بدجوری بهش وابسته شده بود.
دیگه وقت شام بود و باید جونگو صدا میکرد،اروم در زد.
_بفرمایید.
صدای مخملیه پسرک گرفته بنظر میومد.
درو باز کرد و جونگین و مچاله شده بین ملحفه ها دید.رفت کنارش رو تخت نشست همونطور که دست تو موهای بهم ریخته جونگ میکرد گفت:
_خرسی چند دفعه بهت بگم این موقع ها نخواب،معلومه اینجوری بدخواب میشی.
جونگین فقط اوممم کشداری کشید و خوشحال شد که سهون متوجه نشده که گریه کرده.
سهون دستشو سمت شکم نرم جونگ برد و با شیطنت  قلقلک داد و گفت:
_پاشو جونگ پاشو بریم شام بخوریم،برای خرس شکموم مرغ سوخاری گرفتم.
جونگین خندید و سهون محو این خنده های شیرینی شد که چند وقتی بود که کمیاب شده بود.
سر میز شام اتفاقی نیوفتاد فقط این سهون بود که گاهی تکه های مرغ تو بشقاب پسرکش میذاشت و نمیدونست همین کارهای کوچیک چیکار با قلب عاشق جونگین میکنه،کسی چه میدونست شاید سهون هم عاشق بود،شاید حتی عاشق تر از جونگین.عشقی که از نظر خود سهون پدرانه بود،آخه مگه میشد عاشق اون بیبی بر کیوت نشد،
اما آیا واقعا این عشق پدرانه بود!؟
سهون حس میکرد که جونگین ازش دوری میکنه عمیقاً دلش نمیخواست این اتفاق بیوفته.همینکه جونگین از جاش بلند شد و خواست با شب بخیر به اتاقش بره سهون پیش دستی کرد و گفت:
_نینی امروز زیاد خوابیدی. میای باهم فیلم ببینیم،خیلی وقته فیلم ندیدیم.
جونگین با لبخند سر تکون داد.
_تا تو فیلم انتخاب میکنی من میزو جمع میکنم میام.
با انتخاب یه فیلم عاشقونه منتظر سهون نشست.
بعد از چند دقیقه سر و کله سهون با کلی خوراکی پیدا شد بعد از جا سازی خوراکی ها روی میز سهون خودشو روی کاناپه انداخت و دستاشو باز کرد و با این کار از جونگین دعوت کرد که تو بغلش بره.جونگین با کمال میل خودشو مهمون آغوش گرم سهون کرد.سهون خندید،اون هنوزم خرس عسلیه خودش بود.
میشه گفت جونگین با نوازش های سهون که گاهی موهاش و گاهی دستاشو مورد هدف قرار میداد چیزی از فیلم نمیفهمید.
_ددی تاحالا عاشق شدی!؟
متعجب از حرف جونگ فکر کرد که عاشق شده!؟معلومه،اون واقعا عاشق جونگین بود.
خندید و همونطور که با موهای نرم جونگ میکشید گفت:
_اره
و همچنان لبخند رو لبای صورتی خوش فرمش مهمون بود.جونگین حس میکرد قلبش مچاله تر از این نمیتونه باشه ک سهون ادامه داد:
_عاشق ی خرس کوچولو که 9 ساله اومده تو زندگیم و کلا زندگیمو از این رو به اون رو کرده،دیگه از دستش آسایش ندارم،خندید.
کاش میدونست این جواب از نظر خودش شوخی چه فکر هایی رو تو سر پسر کوچولوش میندازه.
جونگ بغض کرد،یعنی درست فکر میکرد و حضورش سربار زندگی آروم سهون بود!؟
این بار دیگه حتی نتونست به نوازش های سهون فکر کنه،تنها چیزی که تو سرش میگذشت یه چیز بود
رفتن.
میخواست به سهون اجازه زندگی بده،اجازه عشق و خانواده واقعی.
نفهمید فیلم چجوری تموم شد و چجوری به اتاقش رسید.حالش بدجور گرفته بود.
اما سهون از همه جا بیخبر خوش حال بود بابت وقت گذروندن با پسرش.
فردا شب موقع رفتن ب مهمونی با تیپ ساده رسمی موهای خرمایی نرمشو توی صورتش ریخته بود و با کت شلوار سورمه ایی اماده از اتاقش بیرون اومد که چشمش ب سهون افتاد،توی اون کت شلوار طوسی با پیراهن سفید بدجور می‌درخشید،انگار اون لباس هارو فقط برای اون فیت شونه های پهن و خوش فرمش ساختن.موهای مشکیشو مثل همیشه بالازده بود با چشمای کشیده و نافذش و اون لبخند لعنتیش جونگین رو برانداز میکرد.
اون حق نداشت وقتی پدرانه دوستش داره اینجور خریدارانه نگاهش بکنه.
حق با جونگین بود پسر کوچولوش انگار واقعا بزرگ شده بود و اینجور با این استایل زیبا قصد دلبری کردن از دخترای مهمونی رو داشت،کت شلوار خوش دوخت عجیب به هیکل ظریف پسرک خوش نشسته بود و رنگش تضاد زیبایی با پوست طلایی جونگین داشت،سهون اینطور فکر میکرد یا واقعا لب های آلبالویی جونگین برجسته تر و براق تر از هر وقت دیگه ایی بود!؟نگاهش رو ب سختی از لب های جونگین گرفت و بعد از گذشتن از گونه های رنگ گرفتش اینبار توی نگاه عسلی پسر اسیر شد.
با گرفته شدن نگاه جونگ ازش چشم از پسرک برداشت و به سمت در حرکت کرد،خودش هم نمیدونست چرا اینجور مسخ پسرش شده.
جونگین اما بعد از اینکه سهون چرخید نفس آسوده ای کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت که دیوانه وار میتپید،سهون امشب چش شده بود این نگاه خیره چی بود!؟میخواست جونگین رو با این نگاهش به کشتن بده!؟
راه با اهنگ بی کلامی توی ارامش سپری شد،شاید این آرامش قبل طوفان بود..
مدتی میشد که وارد مهمونی شده بودند از موقع ورود چشم دختر های مجلس قفل اون دو بود،تعدادی محو جذابیت سهون و تعداد دیگری شیفته اون پسرک نو جوون دلربا..
همه چیز داشت ب خوبی میگذشت تا اینکه سر و کله خانوم جانگ پیدا شد.
سمت سهون اومد خودش رو توی بغل سهون انداخت و باهاش رو بوسی کرد.برای یه خوشامد گویی واقعا لازم بود اینجور خودشو به سهون بچسبونه!؟
خانوم جانگ نگاه گذرایی ب جونگ انداخت و فقط به گفتن یه «خوش اومدی» ساده اکتفا کرد.
جونگ واقعا از اون خوشش نمیومد،از بدنی که با بی حیایی تمام فقط با تکه ایی پارچه مزین شده بود بیزار بود،از دستایی که رو بدن ددیش هرز میرفت حالش بهم میخورد..
به سمت دیگه ی سالن رفت تا فقط یکم فکرش رو آروم کنه.
سهون شوکه از تنها گذاشته شدن با اون پیر دختر عصبی نگاهش رو سمت جایی که جونگین رفت کشید،وقتی جونگین رو کنار اون دختر که با لوندی قسمتو از موهاش رو دور انگشتش پیچ میداد حتی عصبی تر از قبل شد.
جونگ مال اون بود،پسر اون بود،نباید تنهاش میذاشت،باید کنارش میموند و از دست جانگ نجاتش میداد.
خانوم جانگ که حواس پرتی سهون با اخمای درهمشو دید،خط نگاهش رو گرفت و به جونگین و اون دختر رسید.با نارضایتی زبون باز کرد.
_دختر خوشگلیه نه!؟دختر آقای نامِ متخصص مغز استخوان،اسمش ناراست فک کنم یک سال از جونگین کوچیک تره.اوه سهون...جونگین دیگه بزرگ شده.
همونطور که دستشو رو سینه های خوش فرم و عضله ای سهون میکشید سرش رو نزدیکش برد و با اغواگری زیر گوشش گفت:
_چرا فقط یکم به فکرخودت نیستی!؟
و این حرکت از چشم های معصوم و لرزون جونگین دور نموند و برگشت که بیشتر از این نبینه و قلبش بیشتر از این تکه تکه نشه ولی کاش
یه کم فقط یه کم دیر تر برمیگشت تا حداقل پس زده شدن جانگ عوضی توسط سهونو ببینه تا شاید یذره هم که شده مرهمی باشه برای قلب کوچیک تکه تکه شدش.
سهون با انزجار خانوم جانگ رو پس زد و خودش رو به سرویس بهداشتی رسوند.
دستی تو موهای پرپشت و سیاه رنگش کشید،دستاش رو روی روشویی گذاشت و به خودش نگاه کرد،نمیفهمید دقیقا چی اینجوری اعصابشو بهم ریخته،جونگین یا اون لاس زدن های واضح جانگ.
شاید حق با خانوم جانگ بود جونگین دیگه بزرگ شده بود و باید آزادش میذاشت اما..اما نباید اینجوری ولش میکرد.
حس میکرد تنها گذاشته شده.شاید دخترای زیادی از جمله جانگ قصد لاس زدن و لمسش رو داشتند اما فقط جونگین بود که میتونست بغلش کنه و باهاش بخنده.
آبی به صورت سفید خوش فرمش زد بلکه یکم حالش جا بیاد.
بعد بیرون اومدن چشم چرخوند تا جونگین رو پیدا کنه،هنوزم کنار همون دختره بود.چیکار باید میکرد!؟میرفت پیشش یا میذاشت خوش بگذرونه!؟
هنوز درگیر بود که نگاه جونگ بالا اومد باهم چشم تو چشم شدن پسرک سریع و دلخور نگاهش رو گرفت.نگاه جونگین واقعا دلخور بود یا سهون اشتباه میدید!؟
اما خب چرا باید ناراحت میبود!؟
کنار میزی که چند نفر از همکاراش ایستاده بودند رفت و سعی کرد خودش رو سر گرم کنه.
چرا چیزی از حرفاشون نمیفهمید!؟
انگار یک نفر تو مغزش مکررا جونگین رو صدا میزد.
خواست سمت میزی که جونگ ایستاده بود بره که با شنیدن صدای دوست صمیمیش چانیول متوقف شد:
_به به جناب اوه سهون میبینم که باز داری بیبی عسلیتو دید میزنی!؟ببینم نکنه اون اخمای ترسناکت بخاطر اون دخترس که کنارشه
سهون از بین دندونای چفت شدش آروم طوری که فقط چانیول متوجه بشه زمزمه کرد:
_خفه شو یول
_اوه اوه پاچمو ول کن پاره شد مرتیکه
خندید و ادامه داد:
_خودمونیما بیبیتم سلیقش خوبه،دختره قشنگ ترین دختر مهمونیه.
چانیول با این حرفا میخواست به چی برسه،چی به جز بیشتر و بیشتر عصبانی کردن سهون.
با نگاهی ب اون دختر بیریخت گفت:
_بیبی من لیاقتش خیلی بیشتر از ایناست نه یکی مث این کنه ی بیریخت.
چانیول خنده بلندی سر داد و گفت:
_نه بابااا خوشم اومد پیشرفت کردی،با خباثت ادامه داد:از پسرم رسید به بیبی من😈😹
سهون که متوجه شد چه گافی داده با حرص گفت:
من فقط رو حساب حرف تو اینطور گفتم،و واقعا هم همینطور بود.برای عوض کردن بحث ادامه داد:
_اصن تو گوش متحرک یهو از کجا پیدات شد این وسط!؟
_یااا گوش متحرک عمته مرتیکه عصا قورت داده،یه مشکلی برام پیش اومد نتونستم زودتر خودمو برسونم.
اواخر مهمونی جونگ خودش رو ب سچان رسوند و با چانیول احوال پرسی کرد.
سهون کلافه از بی توجهی های جونگ گفت:
_نینی دیر وقته،صبح باید بری مدرسه،بهتره بریم خونه.
جونگ سری تکون داد که اعتراض چانیول بلند شد:
+هی پیر مرد من تازه جونگو دیدم کجا میخوای ببریش حالا.
سهون با صورتی بی حس رو به چانیول گفت:
_یول مث اینکه یادت رفته تو دوسال از من بزرگ تری.
+میدونی ذهنت پیر شده از بس به خودت اهمیت ندادی،همش کار،کار،کار،یکم به خودت استراحت بده،عشق و حال کن.
_من حالم خوبه با جونگین تفریحات خودمونو داریم.
چرا این روزا همه خواسته یا ناخواسته داشتن به جونگین یادآور این می‌شدند که چقدر سربار سهونه،چقدر دستو پای هونو بسته.
چانیول فقط ب گفتن «حتما همینطوره» معنی داری اکتفا کرد و سهون رو به جونگین گفت:
_وسایلت رو جمع کن که بریم.
تو راه برگشت هم مثل راه رفت حرفی زده نشد.
بعد اینکه به خونه رسیدن جونگین با گفتن شب بخیر به اتاقش رفت و سهون رو با افکار درهمش تنها گذاشت.
چی قرار بود بشه!؟کسی نمیدونست...
روز ها گذشت و گذشت و تا رسید به،14ژانویه،روز تولد جونگین کوچولویی حالا دیگه پا توی 18سالگی میذاست و به قول خودش دیگه بزرگ شده بود.
اما از نظر سهون هنوز هم همون پسر کوچولوی شیرین بود همون خرس کوچولوی عسلی.
به خواست جونگین امسال بر خلاف بقیه سال ها که جشن بزرگی به مناسبت تولد جونگ برگزار میشد تولد دو نفری کوچیکی تو خونه اوه سهون برپا بود.
سهون خوش حال از این حس نزدیک و جونگین...
خوش حال بود یا ناراحت!؟خودش هم نمیدونست..
اون شب تو آغوش سهون شمع تولدش رو فوت کرد با آرزوی خوشبختی سهون در کنار عشقش،
این آرزو برای یه پسر توی اون سن زیادی مظلومانه بود شاید هم زیادی عاشقانه.
از کنار سهون بودن و حال خوبشون نهایت استفاده رو کرد.
اون ها باهم رقصیدند،کیک خوردند و کلی کثیف کاری کردند.
و حتی شب تو آغوش همیگه با آرامش خوابیدند.
اما حال خوب بین اون ها ماندگار بود!؟
یک هفته از تولدش گذشته بود تصمیم داشت امروز با سهون حرف هاش رو بزنه،امروز تمومش میکرد.
آخر هفته بود و سهون به بیمارستان رفته بود‌.
تلفن رو برداشت تا با سهون تماس بگیره و ازش بخواد امروز زودتر به خونه برگرده.
بعد از چند بوق صدای گرم و گیرای سهون توی گوشش پیچید.
_سلام نینی خوشگلم خوبی!؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بدون توجه به خوشگل صدا شدندش توسط سهون حرفش رو بزنه.
_سلام ددی خسته نباشی من خوبم تو خوبی!؟
راستش ازت یه درخواستی داشتم
_چی میخوای جونگینی!؟
_اووم چیز خاصی نیست!؟فقط میشه امروز زودتر برگردی خونه!؟میخواستم باهات حرف بزنم.
سهون که  حس کرد بالاخره جونگین از پیله ای که دور خودش کشیده بود داره بیرون میاد و میخواد باهاش صحبت کنه خوشحال حرفش رو تایید کرد:
_هرچی نینی بگه.هیجان زده ادامه داد:شام مهمون من«مرغ سوخاری»
جونگین با خنده تلخی خداحافظی کرد.
شب سهون با جعبه مرغ سوخاری خیلی خوشحال و خندون وارد خونه شد،جونگ که این حال خوب سهون رو دید تصمیم گرفت فعلا چیزی نگه و بذاره این شام به خوبی تموم بشه.
بعد از شام کنار هم روی کاناپه نشسته بودند،جونگین نمیدونست چی بگه،چجوری بگه،از کجا شروع کنه،با پاش رو زمین ضرب گرفته بود دستاشو اروم بهم میکوبید.
این حال آشفته جونگین دل سهون رو آشوب میکرد.یعنی چه چیزی اینجور حال نینیش رو دگرگون کرده بود!؟چرا زودتر متوجه نشده بود.
جونگین آب دهنش رو باصدا پایین فرستاد و بلاخره دهن باز کرد:
_م..میخوام فامیلم رو پس بگیرم!میخوام کیم باشم،کیم جونگین.
سهون شوکه دهنش رو باز کرد اما حجنرش یاری نمیکرد،فقط لب های صورتیش بود که بی هیچ صدایی تکون میخوردند.
بلاخره به خودش اومد و تک خنده ناباوری زد:
_هاه جونگ باید بهت بگم واقعا شوخی خوبی نبود بیبی.
جونگین سرشو زیر انداخت ،هم عاشقش بود و هم خیلی بهش مدیون بود،پس اصلا توانایی تو چشم های سهون نگاه کردن رو نداشت.
سعی کرد صداش نلرزه و با سر به زیری ادامه داد:
متاسفم واقعا متاسفم ولی من کاملا جدیم،خیلی بهش فکر کردم،من دیگه نمیخوام سربار تو و زندگی آرومت باشم.
آب دهنش رو قورت داد بلکه این بغض لعنتی ولش کنه:
یک هفته از 18 سالگیم گذشته و دیگه بزرگ شدم،میخوام..میخوام برگردم به خونه خودمون،فامیلم رو پس بگیرم و با هویت اصلیم زندگی کنم...چیزی که از اول بودم...کیم جونگین.
سهون با شنیدن این حرفا نفسش برید،معنی حرفای جونگین رو درک نمیکرد.
همونطور با بهت و صدای و خشدارش زمزمه کرد:
_جونگییین!!!
اصلا میفهمی چی داری میگی!؟
سهون همچنان داشت حرفای جونگین رو تحلیل میکرد.
_هویت اصلی!؟
این دیگه چ کوفتیه!؟
هویت تو اوه جونگینه..
پسر اوه سهون...
با انگشت اشارش به خودش اشاره کرد و با صدای بلندتری ادامه داد:پسر مننن!!!
جونگین وقتی میخواست حرفشو بزنه فکر نمیکرد انقد سخت و دردناک باشه.سعی کرد خودشو کنترل کنه و جواب سهون رو بده:
من تا آخر عمرم...تا آخر دنیا بهت مدیونم ولی من..
پسر تو نیستم سهون.
سهون با شنیدن این حرف شکست،خورد شد،اندازه چندین سال پیر شد،از درون آتیش گرفت،با این حال بازم نمیتونست اجازه بده  پسرک رو به روش به چرندیاتش ادامه بده.
شونه های ظریف جونگین رو بین دستاش گرفت و با لحن ملتمسانه ای نالید:
_تو چت شده جونگ!؟چرا این کارو باهام  میکنی!؟چرا کاری باهام  میکنی که حس کنم تموم این 9 سال منتظر این لحظه بودی تا از دستم راحت باشی!؟چرا کاری میکنی به خودم شک کنم!؟چی برات کم گذاشتم جونگین!؟غیرازاین بود که تموم زندگیمو برات گذاشتم!؟
بغض جونگین با شنیدن این حرفا شکست و با هق هق بلندی رو به سهون گفت:
دقیقا بخاطر همینه که میخوام برم...تو9سال از بهترین سالای عمرتو،جوونیتو به پای من ریختی،یک بار نشد به خودت فکر کنی...دیگه نمیخوام بیشتر از این سربار زندگیت باشم.
سهون با عصبانیت فریاد کشید:
_محض رضای خدا مزخرفاتت رو تمومش کن جونگ.
تو هیچ وقت سربار زندگی من نبودی
هیچوقت
تو تموم این سالا تنها چیزی باعث میشد بخوام پر قدرت ادامه بدم فقط تو بودی تو
بهم بگو چی باعث شده فکر کنی سربار زندگی منی!؟
خواهش میکنم راستشو بهم بگو جونگین...
جونگین با شنیدن این حرفا دیگه نتونست تحمل کنه و با هق هق نالید:
من... من دوست....دوست دارم سهون
ولی نه اون جوری...جوری که تو دوستم داری
نه به عنوان پ...پسرت
من جور دیگه دوستت دارم
قلب له شده سهون با این حرف ها یه تپش جا انداخت.
دیگه نتونست حرفی بزنه امشب شوکه تر از این نمیتونست بشه...
جونگین چی با خودش فکر کرده بود!؟؟!؟
عشق...!؟
به پدرش..!؟
امکان نداشت...
جونگین رو با حال بدش و هق هق های دردناکش تنهاش گذاشت و به اتاقش هجوم برد.
نیاز داشت تنها باشه تا بتونه این حجم از احساسات و اطلاعات رو هضم کنه.
بیشتر از ظرفیتش شوکه شده بود.
چیز هایی که هرگز فکرش رو نمیکرد بشنوه رو امشب یکجا شنیده بود..
اون هم از
پسرک دردونش

can I call you daddyWhere stories live. Discover now